پاسخ اجمالی:
دو تن از فرزندان عبد مناف - جدّ سوم پیامبر(ص) - هاشم و عبد شمس نام داشتند. فرزندان هاشم را بنی هاشم و فرزندان عبد شمس را بنی امیّه می گویند. هاشم دارای محبوبیت گسترده ای در میان مردم بود که باعث حسادت امیّه – فرزند عبد شمس – شد و او به بدگویی از عموی خود پرداخت، امّا با افزایش محبوبیت هاشم، امیّه عموی خود را وادار به پذیرش پیمانی کرد که نتیجه ای جز شکست امیّه و تبعید ده ساله او به شام نداشت. بدین ترتیب دشمنی بنی امیه نسبت به بنی هاشم، ریشه تاریخی دارد.
پاسخ تفصیلی:
حوادث تاریخى را نمى توان جداى از یکدیگر مورد مطالعه قرار داد؛ چرا که در این صورت نمى توان براى همه پرسش هاى آن حوادث، پاسخى در خور یافت.
در حقیقت، یک حادثه تاریخى از پیوند سلسله حوادثى ـ همچون حلقه هاى به هم پیوسته زنجیر ـ پدید مى آید. هر حادثه، چه کوچک و چه بزرگ، ریشه اى در گذشته دارد، همان گونه که آثار و پى آمدهایى در آینده خواهد داشت.
طبیعى است که حادثه هر چه پیچیده تر و بزرگ تر باشد، ریشه یابى آن نیاز به دقّت و پى جویى بیشترى دارد.
حادثه بزرگى همچون حادثه عاشورا نیز از این قاعده مستثنا نیست؛ نمى توان آن را فقط در ظرف تحقّقش، یعنى سال 61 هجرى، مورد تحلیل و بررسى قرار داد.
یکی از ریشه های حادثه عاشورا را نیز می توان در اختلاف دیرینه بنی امیّه با بنی هاشم جستجو کرد.
با این که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) خود از قبیله قریش بود ولى واقعیّت هاى تاریخى نشان مى دهد که سر سخت ترین دشمنان اسلام نیز از همین قبیله برخاسته اند و از هیچ کوشش و تلاشى در کارشکنى و عداوت علیه پیامبر(صلى الله علیه وآله) و فرزندانش فروگذار نکردند. خصوصاً پس از رحلت پیامبر عظیم الشأن اسلام(صلى الله علیه وآله) چنان حوادث تلخ و دردناکى به بار آوردند که تاریخ اسلام هرگز آن را فراموش نخواهد کرد.
دو تیره بنى هاشم و بنى امیّه که خونین ترین برخوردها بین آنان رخ داده است، از همین قبیله بودند. مطالعه و بررسى جنگ هاى صدر اسلام گویاى این واقعیّت است که بنى هاشم هیچ گاه مورد تعرّض قرار نگرفتند، مگر آن که سردمدار متعرّضین از طایفه بنى امیّه بوده است و در هیچ جنگى دست به قبضه شمشیر نبردند جز آن که دودمان بنى امیّه در طرف مقابل آن قرار داشتند.
«عبد مناف» جدّ سوم پیامبر اسلام، با این که به خاطر خصلت هاى نیکو و اخلاق پسندیده از موقعیّت خاصّى در دل ها برخوردار بود، ولى هرگز در صدد رقابت با برادر خود «عبدالدّار» در به چنگ آوردن مناصب عالى کعبه نبود. حکومت و ریاست طبق وصیّت پدرش «قُصىّ» با برادر وى «عبدالدّار» بود. ولى پس از فوت این دو برادر فرزندان آنان در تصدّى مناصب با یکدیگر به نزاع پرداختند.
دو تن از فرزندان عبد مناف به نام هاى هاشم و عبدشمس دو برادر دو قلوى به هم چسبیده بودند که هنگام تولّد، انگشت هاشم به پیشانى برادرش عبدشمس چسبیده بود. موقع جدا کردن خون زیادى جارى شد و مردم آن را به فال بد گرفتند.(1)
در تاریخ فرزندان هاشم به «بنى هاشم» و فرزندان عبد شمس به «بنى امیّه» شناخته مى شوند.
جوانمردى و کرم هاشم و بذل و بخشش هاى وى در بهبود وضع زندگى مردم و گام هاى برجسته او در بالا بردن بازرگانى مکّیان و پیمانى که در این رابطه با امیر غسّان بست و همچنین پى ریزى مسافرت قریش در تابستان به سوى شام و در زمستان به سوى یمن، محبوبیّت فوق العاده اى را برایش به ارمغان آورده بود.
«اُمیّه» فرزند عبدشمس ـ برادرزاده هاشم ـ از این همه موقعیّت و عظمت و نفوذ کلمه عمویش در میان قبایل مختلف رشک مى برد و از این که نمى توانست خود را در دل مردم جاى کند، به بدگویى از عمویش رو آورد؛ ولى این بدگویى ها بیشتر بر عظمت و بزرگى هاشم افزود.
سرانجام «امیّه» که در آتش حسادت مى سوخت، عموى خود را وادار کرد تا به اتّفاق یکدیگر نزد کاهنى (از دانایان عرب) بروند تا هر کدام مورد تمجید او قرار گرفت، زمام امور را به دست گیرد. اصرار «امیّه» موجب شد تا هاشم با دو شرط پیشنهاد برادرزاده اش را بپذیرد.
اوّل آن که: هر کدام که محکوم شدند صد شتر در ایّام حج قربانى کند.
دوم: شخص محکوم تا ده سال مکّه را ترک گفته و جلاى وطن نماید.
پس از این توافق به نزد کاهن «عُسفان» (محلّى در نزدیکى مکّه) رفتند، ولى برخلاف انتظار امیّه، تا چشم کاهن به هاشم افتاد زبان به مدح و ثناى وى گشود. این بود که «امیّه» طبق قرار قبلى مجبور شد تا ده سال مکّه را ترک کند و در شام اقامت گزیند.(2)
این قضیّه علاوه بر آن که ریشه دشمنى هاى این دو طایفه را به خوبى روشن مى کند، علل نفوذ امویان را در منطقه شام نیز مشخّص مى سازد که چگونه روابط دیرینه امویان با شام مقدّمات حکومت آنها را در دوره هاى بعد فراهم ساخت.
«ابن ابى الحدید» در شرح نهج البلاغه داستان دیگرى را نقل مى کند که از فاصله و اختلاف این دو تیره در زمان جاهلیّت بیشتر پرده بر مى دارد.
اختلافاتى که ناشى از بزرگى و عظمت چشم گیر بنى هاشم از یک سو و تحمّل حقارت و بدنامى بنى امیّه از طرف دیگر است.
مطابق این نقل، یزید فرزند معاویه در حضور پدرش، از آباء و اجداد خویش به نیکى یاد کرد و بر عبدالله بن جعفر فخر مى فروخت. (لازم به ذکر است، معاویه فرزند ابوسفیان فرزند حرب فرزند امیّه فرزند عبد شمس فرزند عبد مناف است).
عبدالله در پاسخ یزید گفت: «به کدامیک از نیاکانت بر من مباهات مى کنى، آیا به حرب، همو که بر ما پناه آورد و در پناه خاندان ما زیست، یا به امیّه، آن کسى که غلام خانگى ما بود و یا به عبد شمس آن که تحت تکفّل و حمایت ما زندگى مى کرد؟»
معاویه که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، با زیرکى خاصّى این منازعه لفظى را پایان داد ولى چون با پسرش یزید تنها شد سخنان عبدالله بن جعفر را مورد تأیید قرار داد و در توضیح آن سخنان گفت: «امیّه به مدّت ده سال به خاطر قراردادى که با عبدالمطلب بسته بود در خانه وى به بندگى و غلامى پرداخت و عبد شمس نیز به علّت فقر و تهى دستى، همواره چشم به دست برادرش هاشم دوخته بود».(3)
ابن ابى الحدید در جاى دیگر از استادش «ابوعثمان» نقل مى کند که در دوران جاهلیّت سران بنى امیّه ـ با وجود همه حرص و ولعى که براى به چنگ آوردن مناصب عالى و جایگاه ممتاز اجتماعى از خود نشان مى دادند ـ همواره از این مناصب دور بودند و مناصبى چون پرده دارى کعبه، ریاست دارالندوه و سقایت و پذیرایى حجّاج عمدتاً در اختیار بنى هاشم و دیگر تیره هاى قریش بود.(4)
به یقین این وضع در روحیّه آنها اثر مى گذاشت، و آتش حسد را در دل هاى آنها شعله ور مى ساخت.(5)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.