پاسخ اجمالی:
«ابرهه» حکمران یمن کلیساى باشکوهی در آنجا بنا کرد و تصمیم گرفت مردم حجاز را به جاى کعبه به سوى آن فرا خواند و آنجا را کانون حج عرب سازد. لذا به قصد ویران کردن کعبه، با لشگر عظیمى از فیل سواران عازم مکّه شد. ولی در آن هنگام پرندگانى همانند پرستو بر سرشان ظاهر شدند که هر یک از آنها سنگریزه هایی به قدر نخود با خود همراه داشت و این سنگریزه ها را بر سر لشگریان ابرهه فرو ریختند که به هر کدام از آنها اصابت مى کرد هلاک مى شد.
پاسخ تفصیلی:
مفسران و مورخان این داستان را به صورت هاى مختلفى نقل کرده اند، و در سال وقوع آن نیز گفتگو دارند، اما اصل داستان آن چنان مشهور است که در ردیف اخبار متواتر قرار گرفته، و ما آن را طبق روایات معروف که از «سیره ابن هشام»، «بلوغ الارب»، «بحار الانوار» و «مجمع البیان» خلاصه کرده ایم، مى آوریم:
«ذونواس» پادشاه «یمن»، مسیحیان «نجران» را که در نزدیکى آن سرزمین مى زیستند، تحت شکنجه شدید قرار داد، تا از آئین مسیحیت بازگردند، - قرآن این ماجرا را به عنوان «اصحاب الاخدود» در سوره «بروج» آورده - .
بعد از این جنایت بزرگ، مردى به نام «دوس» از میان آنها جان سالم به در برد، و خود را به «قیصر روم» که بر آئین مسیح بود رسانید، و ماجرا را براى او شرح داد.
از آنجا که فاصله میان «روم» و «یمن» زیاد بود، «قیصر» نامه اى به «نجاشى» سلطان «حبشه» نوشت، تا انتقام نصاراى «نجران» را از «ذونواس» بگیرد، و نامه را با همان شخص براى «نجاشى» فرستاد.
«نجاشى» سپاهى عظیم بالغ بر هفتاد هزار نفر به فرماندهى شخصى به نام «اریاط» روانه «یمن» کرد، «ابرهه» نیز یکى از فرماندهان این سپاه بود.
«ذونواس» شکست خورد، و «اریاط» حکمران «یمن» شد، بعد از مدتى، «ابرهه» بر ضد او قیام کرد، او را از بین برد و بر جاى او نشست.
خبر این ماجرا به «نجاشى» رسید، تصمیم گرفت «ابرهه» را سرکوب کند، «ابرهه» براى نجات خود، موهاى سر را تراشید، و با مقدارى از خاک «یمن» به نشانه تسلیم کامل نزد «نجاشى» فرستاده، و بدین وسیله اعلام وفادارى کرد.
«نجاشى» چون چنین دید، او را بخشید و در پست خود ابقا نمود.
در این هنگام، «ابرهه» براى اثبات خوش خدمتى، کلیساى بسیار زیبا و مهمى بنا کرد که مانند آن در آن زمان در کره زمین وجود نداشت، و به دنبال آن تصمیم گرفت مردم «جزیره عربستان» را به جاى «کعبه» به سوى آن فرا خواند، و تصمیم گرفت: آنجا را کانون حج عرب سازد، و مرکزیت مهم «مکّه» را به آنجا منتقل کند.
براى همین منظور، مبلغان بسیارى به اطراف، و در میان قبائل عرب و سرزمین «حجاز» فرستاد، اعراب که سخت به «مکّه» و «کعبه» علاقه داشتند و آن را از آثار بزرگ «ابراهیم» خلیل مى دانستند، احساس خطر کردند.
طبق بعضى از روایات، گروهى آمدند و مخفیانه «کلیسا» را آتش زدند، و طبق نقل دیگرى، بعضى آن را مخفیانه آلوده و ملوث ساختند، و به این ترتیب در برابر این دعوت بزرگ، عکس العمل شدید نشان دادند و معبد «ابرهه» را بى اعتبار کردند.
«ابرهه» سخت خشمگین شد، و تصمیم گرفت خانه «کعبه» را به کلى ویران سازد، تا هم انتقام گرفته باشد، و هم عرب را متوجه معبد جدید کند، با لشگر عظیمى که بعضى از سوارانش از «فیل» استفاده مى کردند عازم «مکّه» شد.
هنگامى که نزدیک «مکّه» رسید کسانى را فرستاد تا شتران و اموال اهل «مکّه» را به غارت آورند، و در این میان، دویست شتر از «عبدالمطلب» غارت شد.
«ابرهه» کسى را به داخل «مکّه» فرستاد و به او گفت: بزرگ «مکّه» را پیدا کند، و به او بگوید: «ابرهه» پادشاه «یمن» مى گوید: من براى جنگ نیامده ام، تنها براى این آمده ام که این خانه کعبه را ویران کنم، اگر شما دست به جنگ نبرید، نیازى به ریختن خونتان ندارم!
فرستاده «ابرهه» وارد «مکّه» شد و از رئیس و شریف «مکّه» جستجو کرد، همه، «عبدالمطلب» را به او نشان دادند، ماجرا را نزد «عبدالمطلب» بازگو کرد، «عبدالمطلب» نیز گفت: ما توانائى جنگ با شما را نداریم، و اما خانه کعبه را، خداوند خودش حفظ مى کند.
فرستاده «ابرهه» به «عبدالمطلب» گفت: باید با من نزد او بیائى، هنگامى که «عبدالمطلب» وارد بر «ابرهه» شد، او سخت تحت تأثیر قامت بلند و قیافه جذاب و ابهت فوق العاده «عبدالمطلب» قرار گرفت، تا آنجا که «ابرهه» براى احترام او از جا برخاست، روى زمین نشست، و «عبدالمطلب» را در کنار دست خود جاى داد؛ زیرا نمى خواست او را روى تخت در کنار خود بنشاند، سپس به مترجمش گفت: از او بپرس حاجت تو چیست؟!
به مترجم گفت: حاجتم این است که دویست شتر را از من به غارت برده اند، دستور دهید اموالم را بازگردانند.
«ابرهه» سخت از این تقاضا در عجب شد، و به مترجمش گفت: به او بگو: هنگامى که تو را دیدم عظمتى از تو در دلم جاى گرفت، اما این سخن را که گفتى در نظرم کوچک شدى، تو درباره دویست شترت سخن مى گوئى، اما درباره «کعبه» که دین تو و اجداد تو است و من براى ویرانیش آمده ام، مطلقاً سخنى نمى گوئى؟!
«عبدالمطلب» گفت: «أَنَا رَبُّ الإِبِلِ، وَ إِنَّ لِلْبَیْتِ رَبّاً سَیَمْنَعُهُ!»؛ (من صاحب شترانم، و این خانه صاحبى دارد که از آن دفاع مى کند)، این سخن، «ابرهه» را تکان داد و در فکر فرو رفت.
«عبدالمطلب» به «مکّه» آمد، و به مردم اطلاع داد: به کوه هاى اطراف پناهنده شوند، و خودش با جمعى کنار خانه کعبه آمد تا دعا کند و یارى طلبد، دست در حلقه درِ خانه کعبه کرد و اشعار معروفش را خواند:
«لا هُمَّ إِنَّ الْمَرْءَ یَمْنَعُ رَحْلَهُ فَامْنَعْ رِحالَ کَلا یَغْلِبَنَّ صَلِیبُهُمْ وَ مِحالُهُمْ أَبَداً مِحَالک!
جَرُّوا جَمِیْعَ بِلادِهِمْ وَ الْفِیْلَ کَىْ یَسْبُوا عِیالَکَ لا هُمَّ إِنَّ الْمَرْءَ یَمْنَعُ رَحْلَهُ فَامْنَعْ عِیْالَکَ
وَ ْانْصُرْ عَلىْ آلِ الصَّلِیْبِ وَ عابِدِیْهِ الْیَوْمَ آلَکَ»؛(1)
(خداوندا! هر کس از خانه خود دفاع مى کند، تو خانه ات را حفظ کن)!
(هرگز مباد روزى که صلیب آنها و قدرتشان بر نیروهاى تو غلبه کنند).
(آنها تمام نیروهاى بلاد خویش و فیل را با خود آورده اند تا ساکنان حرم تو را اسیر کنند).
(خداوندا! هر کس از خانواده خویش دفاع مى کند، تو نیز از ساکنان حرم امنت دفاع کن).
(و امروز ساکنان این حرم را بر آل صلیب و عبادت کنندگانش یارى فرما).
سپس «عبدالمطلب» به یکى از دره هاى اطراف «مکّه» آمد و در آنجا با جمعى از «قریش» پناه گرفت، و به یکى از فرزندانش دستور داد: بالاى کوه «ابو قبیس» برود، ببیند چه خبر مى شود.
فرزندش به سرعت نزد پدر آمده، گفت: پدر! ابرى سیاه از ناحیه دریا (دریاى احمر) به چشم مى خورد که به سوى سرزمین ما مى آید، «عبدالمطلب» خرسند شد، صدا زد: «یا مَعْشَرَ قُرَیْش! أُدْخُلُوا مَنازِلَکُمْ فَقَدْ أَتاکُمُ اللّهُ بِالنَّصْرِمِنْ عِنْدِهِ»؛ (اى جمعیت قریش! به منزل هاى خود بازگردید که نصرت الهى به سراغ شما آمد).
از سوى دیگر، «ابرهه» سوار بر «فیل» معروفش که «محمود» نام داشت با لشگر انبوهش براى درهم کوبیدن کعبه از کوه هاى اطراف سرازیر «مکّه» شد، ولى هر چه بر «فیل» خود فشار مى آورد پیش نمى رفت، اما هنگامى که سر او را به سوى «یمن» باز مى گرداند، به سرعت حرکت مى کرد، «ابرهه» از این ماجرا سخت متعجب شد و در حیرت فرو رفت.
در این هنگام، پرندگانى از سوى دریا فرا رسیدند، همانند پرستوها و هر یک از آنها سه عدد سنگریزه با خود همراه داشت، یکى به منقار و دو تا در پنجه ها، تقریباً به اندازه نخود، این سنگریزه ها را بر سر لشگریان «ابرهه» فرو ریختند، به هر کدام از آنها اصابت مى کرد هلاک مى شد، و بعضى گفته اند: سنگریزه ها به هر جاى بدن آنها مى خورد، سوراخ مى کرد و از طرف مقابل خارج مى شد.
وحشت عجیبى بر تمام لشگر «ابرهه» سایه افکند، آنها که زنده مانده بودند پا به فرار گذاشتند، و راه «یمن» را سؤال مى کردند که بازگردند، ولى پیوسته در وسط جاده مانند برگ خزان به زمین مى ریختند.
خود «ابرهه» نیز مورد اصابت سنگى واقع شد و مجروح گشت، و او را به «صنعاء» (پایتخت یمن) بازگرداندند و در آنجا چشم از دنیا پوشید.
بعضى گفته اند: اولین بار که بیمارى «حصبه» و «آبله» در سرزمین عرب دیده شد، آن سال بود.
تعداد فیل هائى را که «ابرهه» با خود آورده بود، بعضى همان فیل «محمود» و بعضى هشت فیل و بعضى ده، و بعضى دوازده نوشته اند.
و در همین سال، مطابق مشهور، پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) تولد یافت، و جهان به نور وجودش روشن شد، لذا جمعى معتقدند: میان این دو، رابطه اى وجود داشته.
به هر حال، اهمیت این حادثه بزرگ به قدرى بود که، آن سال را «عام الفیل» (سال فیل) نامیدند و مبدأ تاریخ عرب شناخته شد.(2).(3)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.