پاسخ اجمالی:
داستان «اصحاب كهف» در قرآن داستانی حقیقی است نه خیالی و در برخى آثار پيشينيان و در اساطير به شكلهاى گوناگون به آن اشاره شده است. داستان اصحاب كهف، داستان تأثير ايمان در جانهاى پاك و باورمند است كه با اطمينان به باورهاى اعتقادى خود، آنها را بر زيورها و لذّتهاى دنيا بر مى گزينند و آنگاه كه زندگى در كنار ديگر مردمان بر آنان سخت شود، راه غار را در پيش مى گيرند و خداوند نيز آنان را در پناه خويش مى گيرد و از الطافش بهره مند مى سازد و از فتنهها دور مى دارد.
پاسخ تفصیلی:
اصحاب كهف و رقيم
داستان اصحاب كهف، داستان تأثير ايمان در جانهاى پاك و باورمند است كه با اطمينان به باورهاى اعتقادى خود، آنها را بر زيورها و لذّتهاى دنيا بر مىگزينند و آنگاه كه زندگى در كنار ديگر مردمان بر آنان سخت شود، راه غار را در پيش مىگيرند و خداوند نيز آنان را در پناه خويش مىگيرد و از الطافش بهره مند مىسازد و از فتنهها دور مىدارد. درباره اين داستان سخن فراوان است و در برخى آثار پيشينيان و در اساطير به شكلهاى گوناگون ياد شده است.
اما در اين ميان بايد به يگانه منبع ترديدناپذير، قرآن كريم بسنده كرد و ديگر گفتهها و افسانههايى را كه در تفاسير، بى هيچ مدركى جاى گرفته است، بايد كنار نهاد؛ به ويژه كه خود قرآن از اينكه در اين باره از كسى پرسيده شود و يا بدون آگاهى، بحث و مناظره شود، نهى فرموده است: «فَلاَ تُمَارِ فِيهِمْ إِلّا مِرَاءً ظَاهِراً وَ لَا تَسْتَفْتِ فِيهِمْ مِنْهُمْ أَحَداً».(1)
به غار پهن و وسيع «كهف» گفته مىشود و درباره «رقيم» بنا به قولى، معرّب اركه (Arke)، واژهاى يونانى يكى از نامهاى شهر «پطرا»(2) دژ انباط است. اين شهر در زمينى مسطّح بنا شده و صخرهها همچون ديوارى نفوذناپذير، آن را پوشانده است و در منطقهاى واقع در «وادى موسى» در تقاطع راههاى كاروانى ميان تدمر و غزّه قرار دارد.
اين شهر در روزگار حكومت انباط رونق گرفت و بناهاى فراوانى در آن ساخته شد و با از ميان رفتن اين دولت، بيشتر آنها از ميان رفت و اكنون از آن، ويرانههايى به جاى مانده كه ديگر گزند حوادث و باد و باران در آن كارساز نيست.
«خزنه فرعون» از آثار باستانى آن است كه بنايى بلند و تراشيده شده در دل صخرهاى گلرنگ است و بر روى آن نقشها و كتيبههايى با خط نبطى حك شده است. در كنار آن صحنه نمايشى است كه آن نيز در ميان صخرهها كنده شده است و از اين بخش، راهى به سوى پهنهاى وسيع وجود دارد كه شامل دهها غار طبيعى يا احداث شده مىشود. برخى از اين غارها داراى تصويرهايى نقاشى شده و ديوارههايى مىباشد. در اين ميان مكانى كه به آن «دير» گفته مىشود، نمود بيشترى دارد. اين غارها نشستگاه حوريهاى قديم بوده است و امروزه برخى رهگذران براى ايمنى از باران و سرما به آن پناه مىبرند.
شهر بترا يا رقيم را نبطىها در جنوب شرقى فلسطين احداث كردهاند و شهرى عربى است كه به قرن چهارم پيش از ميلاد برمىگردد و تا اوايل قرن دوم ميلادى پابرجا بوده است و از آن زمان (سال 106 ميلادى) به قلمرو روميان پيوست.
«بطرا» واژهاى يونانى است به معناى صخره و دليل نامگذارى شهر به اين نام آن است كه پايههاى آن در ميان سنگها بنا شده است. نام پيشين آن «سلع» يا «سالع» بوده كه به معناى صخره است و آثار به جاى مانده از آن در «وادى موسى» در سرزمين اردن كه به آن «وادى سيق» نيز مىگويند، تاكنون باقى مانده است.
عربها پس از اسلام بازماندههاى اين شهر را ديدند و آن را «رقيم» ناميدند. اين كلمه، عربى شده «اركه»، يكى از نامهاى يونانى اين شهر است كه هنگام ورود به زبان عربى، دگرگون و تبديل به رقيم شده است.(3)
مقريزى در ضمن گفتارى كه درباره تپه (سرگشتگى و گمگشتگى) دارد، چنين مىنگارد: «در سال 652 هـ گروهى از غلامان دريانورد از قاهره گريختند. جمعى از آنان در بيابان گم شدند و پنج شبانه روز را سرگردان بودند. در روز ششم از دور سياهىاى برايشان پديدار شد، به سوى آن به راه افتادند و ناگاه ديدند شهر بزرگى است كه در و ديوار آن تمامى از مرمر سبز رنگ است. وارد شهر شدند و به گردش در آن پرداختند. طوفان شن، شهر را فرا گرفته و خانهها و بازارهاى آن را در خود فرو برده بود. در آنجا به ظرفها و لباسهايى برخورد كردند و به هر چيز از آن دست مىزدند، از شدّت كهنگى و فرسودگى از هم مىپاشيد. در سينى برخى بزازان نُه دينار طلا يافتند كه بر روى آن تصوير يك غزال نقش بسته بود و با خط عبرى نيز روى آن نوشته شده بود. آنان جايى از زمين را كندند و به سنگى رسيدند كه بر روى آب انبارى قرار داشت و از آنجا آبى نوشيدند كه از برف خنك تر بود. سپس شهر را ترك كردند و شبى را در راه بودند تا آنكه به گروهى از اعراب رسيدند كه آنان را به شهر كرك بردند. در آنجا دينارها را به صرّافان دادند و در برابر هزار دينار صد درهم به آنان پرداختند. به آنان گفته شد كه اين شهر در معرض طوفان شن قرار دارد كه گاه شنهاى آن را كم و گاه زياد مىكند و تنها مسافران سرگردان آن را مىيابند».(4)
در اين حكايت ممكن است حقيقت با خيال در آميخته باشد و همان گونه كه جرجى زيدان احتمال داده است، شايد اين بردگان بقاياى شهر بطرا را ديده باشند و دينارهايى را كه يافته بودند يا يهود ضرب كرده باشند يا نبطى ها. در قرن 19 شمارى از خاورشناسان از اين شهر بازديد كردند و كتيبههاى نبطى آن را خواندند.(5)
اصحاب كهف
مورخان و تفسيرنگاران درباره اصحاب كهف يا مردان خفته در غار سخنان بسيار گفتهاند كه طبرى آنها را در تاريخ و تفسيرش آورده است. بيشتر نقلها از اين لحاظ يكسان است كه در شهر «اَبسُس»(6) گروهى از جوانان پرستش بتها را رها كردند و يكتاپرستى را برگزيدند و پس از آن از شهر گريخته و به غارى پناهنده شدند. همراه آنان سگى بود كه نتوانستند آن را از خود دور كنند. آنان در غار خوابيدند و حاكم بت پرست آن سرزمين كه دقيانوس (يا داقيوس و داقينوس) نام داشت به تعقيب آنان پرداخت تا دستگيرشان كند، اما كسى نتوانست وارد غار شود، از اين رو ورودى غار را مسدود كردند تا آنان از گرسنگى و تشنگى بميرند و سپس به تدريج به فراموشى سپرده شدند.
روزى از روزها يكى از چوپانان كسان خود را فرستاد تا در غار را بگشايند و از آن به عنوان آغل گوسفندانشان استفاده كند آنان زمانى كه داخل غار شدند، نخست آن جوانان را نديدند و خداوند آنان را در زمان مقرّر بيدار ساخت. آنان پس از بيدارى، هنوز از خطرى كه از آن گريخته بودند، بيم داشتند؛ پس راه احتياط در پيش گرفتند و يكى از دوستان خود را به شهر فرستادند تا برايشان غذا بخرد، اما سكهها براى فروشنده ناشناس آمد و او را نزد حاكم برد. آنجا بود كه همه چيز روشن شد.
آن جوانان سيصد و نه سال خفته بودند و در اين مدت، بت پرستى رخت بربسته بود و يكتاپرستى جانشين آن شده بود. فرمانروا از وجود اين ياران در غار بسيار شادمان شد؛ زيرا مدتى بود مردم در اين عقيده كه مردگان با جسم و روح برانگيخته شوند، ترديد داشتند و برانگيخته شدن آنان اين عقيده را تأييد مىكرد. چيزى از بازگشت اين جوان به غار نگذشت كه خداوند دوباره آنان را رهسپار ديار باقى كرد. سپس مردم آمدند و بر آرامگاه آنان مسجدى بنا كردند.
در اينجا چند پرسش ديگر وجود دارد:
1. مكان حادثه اصحاب كهف
اين حادثه در كجا رخ داد و نام شهرى كه جوانان از آنجا گريختند و پناهنده غار شدند، چه بود؟ ابن عاشور مىنويسد: «نظر معروف اين است كه آن شهر «اَبْسُس» از توابع «طَرَسوس»(7) ميان حلب، ارمنستان و انتاكيه است».
وى مىافزايد: «اين شهر با «افسوس» كه از شهرهاى يونان است و به سبب وجود معبد مشترى در آن، شهرت دارد، تفاوت دارد. نزديكى اين دو نام، برخى مورّخان و مفسران را دچار اشتباه كرده است. شهر افسوس نزديك «مرعش»(8) از شهرهاى ارمنستان است(9)، اما اَپسس(Ephese) همان شهر قديمى «عَرَبْسوس»(10) در «تبادوشيا» است كه اَبسُس نيز ناميده مىشده است و امروزه به آن «پرپوز» مىگويند».(11)
آيا شهر «اَپسس» همان صحنه وقوع اين حوادث شگرف بوده است؟ «ده غوى» اين نظر را با استناد به دلايلى كه از متون به دست آورده، تأييد مىكند.
برخى گردشگران گفتهاند كه آنان در شهر ابسُس غارى ديدهاند كه در آن سيزده جسد خشكيده وجود داشته است.(12)
ياقوت حموى مىنويسد: «اَبسُس نام شهرى ويرانه نزديك اَبْلُستين از نواحى روم است. گفته مىشود كه اصحاب كهف و رقيم از اين شهر بودهاند و گفته شده است كه اين شهر دقيانوس است و در آن با وجود ويرانى اش، آثار شگفت انگيزى يافت مىشود».(13)
مهم تر از اين، بخشى از متونى كه مربوط به تاريخ سلجوقيان مىباشد، بر اين مسئله تصريح دارد كه عربسوس همان شهر اصحاب كهف و رقيم است و شايد كشف اين سيزده جسد سرمنشأ اين سخن بوده است. سپس مردم «اَبسس» را به «اَفسس» تغيير شكل داده اند.(14)
گفته شده است كه اين شهر همان پطراست كه شهرى باستانى در اردن است و به شرحى كه گذشت، در آن تماشاخانهاى بزرگ وجود دارد. و شايد در نقلى كه از ابن عباس شده (كه رقيم سرزمينى پايين تر از فلسطين، نزديك ايله است)، مقصود همين شهر باشد.(15)
2. زمان حادثه اصحاب كهف
بيشتر بر اين اعتقادند كه ماجراى اصحاب كهف پس از پيدايش مسيحيت و شايد در آغاز گسترش آن روى داده است. در آن زمان، دين مسيح در منطقه ياد شده وارد شد. پيش از آنكه امپراتور كنستانتين به مسيحيت بگرود، بت پرستى به شيوه روم شرقى، دين رايج مردم بود. از ساكنان ابسس گروهى از مسيحيان نيكوكار در برابر پرستش بتها مقاومت مىكردند. در اين زمان دقيانوس از سال 237 م حاكميت را به دست گرفته بود و نسبت به مذهب روم تعصّب داشت و با نصارا سخت مخالف بود؛ از اين رو آنان را به شكنجه و عقوبت تهديد كرده بود. بنابراين آن جوانمردان تصميم گرفتند از شهر به سوى كوهى كه در دو فرسخى آن قرار داشت و به آن بنجلوس يا انخيلوس مىگفتند، حركت كنند.
روايتهاى تاريخى حاكى از آن است كه فرمانرواى بت پرستى كه مسيحيان را تحت فشار گذاشته بود، داقبوس ناميده مىشد كه بين سالهاى 249 تا 251 م قدرت را در اختيار داشت، اما فرمانرواى مسيحى كه آن جوانان در دوران وى از خواب برخاستند، تئودوس دوم (408 تا 450 م) بود. بنابراين مدت زمان ماندن آنان در غار، نزديك به 200 سال بوده است و اين با گفتار قرآن درباره اصحاب كهف كه 309 سال در آنجا ماندند، ناسازگار است.
دكتر عبدالوهاب نجّار در حاشيه اين مطلب مىنويسد: «آنچه به نظر مىرسد، اين است كه عبارت دايرة المعارف اسلامى مانند عبارت بيشتر مفسران، آيه «وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً» را خبر از مدت زمان ماندن اهل كهف در غارشان از زمان ورود تا زمان بيدارى مىداند، اما من برداشت ديگرى دارم و معتقدم اين بخش، متعلق به «سيقولون ثلاثه...» است و از گفتار پرسش كنندگان است، نه خبر از سوى خداوند متعال. به همين دليل در آنجا سخن آنان درباره تعداد اصحاب كهف آمده بود: «قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ مَا يَعْلَمُهُمْ إِلّا قَلِيلٌ»؛ (بگو پروردگار من به شماره آنان آگاه تر است و آنان را تعداد اندكى مىدانند) و در اينجا در پى اين سخن، درباره مدت زمان درنگ آنان در غار مىفرمايد: «اللهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ السَّمَوَاتِ وَ الاَرْضِ»؛ (خداوند داناتر است به زمان ماندنشان، غيب و نهان آسمانها و زمين به او اختصاص دارد).
پس قرآن درباره شماره آنان و مدت درنگشان سكوت كرده است؛ زيرا در راستاى غرضى كه قرآن دنبال مىكند قرار ندارد. اين نظر از ابن عباس و شاگرد وى قتاده نيز نقل شده است».(16)
به نقل از ابن عباس آمده است: «شخصى با نظر خود، آيه را تفسير مىكند و معناى آيه را چنين مىبيند، اما از فاصله ميان آسمان و زمين بيشتر پرت افتاده است».
وى سپس اين آيه را تلاوت كرد: «وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِينَ...» و گفت: «اگر اين مدت را مانده بودند، خداوند نمىفرمود: «قُلِ اللهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا» بلكه او گفتار آنان را در شماره و در مدت حكايت كرد و به آنان پاسخ گفت كه خداوند داناتر است».
قتاده گفته است: «در قرائت ابن مسعود آمده است: «وَ قالوا وَ لَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ» يعنى مردم گفتند كه آنان اين مدت را درنگ كرده اند. مگر نمىبينى كه خداوند فرمود: «قُلِ اللهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا». در روايت ديگرى از او نقل شده است كه اين سخن اهل كتاب است و خداوند آن را با آيه «قُلِ اللهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا» رد كرد».(17)
نظر نگارنده اين است كه قصّه اصحاب كهف، آن گونه كه در قرآن آمده، داستانى كهن است كه قدمت بسيار دارد و به پيش از ميلاد مسيح و شايد با فاصله چندين قرن بر مىگردد. اين داستان به سرگذشتى يهودى نزديك تر است تا مسيحى.
محمد بن اسحاق از طريق سعيد بن جبير و عكرمه از ابن عباس نقل مىكند كه قريش نضر بن حرث و عقبة بن ابى معيط را به سوى كاهنان يهود در مدينه فرستادند و به آن دو سفارش كردند كه از آنان درباره محمّد بپرسيد؛ او را توصيف كرده و گفتارش را باز گوييد؛ زيرا آنان اهل كتابهاى پيشيناند و از دانش پيامبران چيزهايى مىدانند كه ما نمىدانيم. آن دو روانه مدينه شدند و از عالمان يهود درباره پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرسيدند و پيام قريش را باز گفتند.
بزرگان يهود به آنان گفتند درباره سه چيز از او بپرسيد، اگر از آنان خبر داد، فرستاده خداست و اگر از پاسخ درماند، آدمى دروغ باف است و خود مىدانيد با او چه كنيد. از او بپرسيد سرگذشت آن جوانمردانى كه در روزگاران نخست هجرت كردند، چه بود؟ آنان ماجرايى شگفت داشتند و بپرسيد حكايت مردى كه شرق و غرب گيتى را در نورديد، چه بود؛ و بپرسيد كه روح چيست؟ در نقل ديگرى است كه اگر از آن دو خبر داد و از روح خبر نداد، او پيامبر است.
آن دو فرستاده به مكّه بازگشتند و گفتند:اى گروه قريش! چيزى آورده ايم كه كار ميان شما و محمّد را يكسره مىكند. سپس آنچه بر آنان گذشته بود، باز گفتند و پس از آن نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمدند و از او پرسيدند. ايشان مهلت خواستند تا وحى نازل شود.
پيامبر(صلى الله عليه وآله) دو هفته منتظر ماندند تا آنكه آيات مربوط به اصحاب كهف و ذوالقرنين و آيه روح كه اشاره دارد «روح از امر پروردگار است، اما حقيقتش را مشخص نكرده»، نازل شد.(18)
توصيفى كه در روايت ابن اسحاق بود، به روشنى بر اين مسئله دلالت مىكند كه سرگذشت آن جوانمردان، سرگذشتى كهن است كه به روزگاران نخست و چه بسا پيشتر از روزگار موسى و بنى اسرائيل باز مىگردد. اين ماجرا در ميان اديان گذشته، زبان به زبان مىگشته است تا به اديان پس از آن، از جمله يهود رسيده است و شايد از نشانههاى دين داران و دين آوران، شناخت اين داستانهاى مذهبى بوده است كه در آن، صبر و شكيبايى در برابر سختيها و ناملايمات و مقاومت در برابر شرك و الحاد به تصوير كشيده شده است. پس اين داستان، حكايت پيروزى حقّ بر باطل و چيره شدن صلح و دوستى بر ستم و سركشى در هر زمانى است؛ چنان كه قرآن در بيان اين سنّت الهى مبنى بر پيروزى حقّ مىفرمايد: «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِقٌ».(19)
بنابراين شايد اين داستان نمادى كهن از پيروزى توحيد بر شرك و نشانهاى تابنده و جاويد در امتداد آيين روشن و هميشه زنده الهى بوده است.
اين داستان در محافل مسيحى با عنوان «خفتگان هفتگانه أفسس»(20) آمده است و در مشرق زمين براى نخستين بار در نوشتهاى سريانى كه تاريخ آن به قرن پنجم پس از ميلاد بر مىگردد، منتشر شده است.(21) اين داستان به مغرب زمين از طريق نوشته «تيودوسيوس»(22) درباره سرزمين مقدس راه يافت. قصّه اصحاب كهف در ادبيات شرقى و غربى از شهرت يكسانى برخوردار است.(23)
اين انديشه كه داستان مسيحى هفت خفته، خود در داستانهايى قديمى تر ريشه داشته باشد، در برخى پژوهشها مطرح شده است و شمارى از محققان، برخى عناصر داستان را با داستانهاى مشابه در منابع يهودى، يونانى و جز آن جست و جو كرده اند. از جمله بايد به داستان اُنياس (حونى) اشاره كرد كه در كتاب «تعانيت»، از بخشهاى تلمود، از آن ياد گرديده و به خواب هفتاد ساله او اشاره شده است.
همچنين برخى به مقايسه داستان با حكايت «هلنى» و نُه خفته در «ساردينا» اشاره كردهاند كه ارسطو از آن ياد كرده است.(24)(25)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.