پاسخ اجمالی:
برخى پنداشتهاند كه ضمایر برخی آیات با مرجعشان همخوانى ندارد و این را نشانه غیر وحیانی بودن قرآن دانسته اند؛ در حالی كه تمام این موارد بر اساس قواعد ادبیات عرب آمده و هیچ اشكالی بر قرآن وارد نیست.
پاسخ تفصیلی:
عدم تناست ضمير با مرجع در قرآن
برخى پنداشته اند كه ضماير آياتى با مرجعشان همخوانى ندارد؛ از جمله اين آيه: «ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ وَ هِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَ لِلأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ . فَقَضَاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ»(1)؛ (سپس آهنگِ [آفرينشِ] آسمان كرد و آن بخارى بود. پس به آن و زمين فرمود: خواه يا ناخواه بياييد. آن دو گفتند: فرمان پذير آمديم. پس آنها را [به صورت] هفت آسمان مقرّر داشت). ادلّه ناهمخوانى ضمير و مرجع در اين آيات از نظر مستشكل چنين است كه اوّلاً ضمير تثنيه در «ائتيا» و «قالتا» مؤنّث و ثانياً در «طائعين» ضمير جمع مذكّر سالم و ثالثاً در «قضاهنّ» ضمير جمع مؤنّث سالم آمده است!
همچنين است درباره آيات زير:
- «وَ لِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ... ذَوَاتا أَفْنَانٍ... فِيهِمَا عَيْنَانِ تَجْرِيَانِ ... فِيهِمَا مِنْ كُلِّ فَاكِهَةٍ زَوْجَانِ ... مُتَّكِئِينَ عَلَى فُرُشٍ بَطَائِنُهَا مِنْ إِسْتَبْرَقٍ وَ جَنَى الْجَنَّتَيْنِ دَانٍ ... فِيهِنَّ قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ ... وَ مِنْ دُونِهِمَا جَنَّتَانِ ... مُدْهَامَّتَانِ ... فِيهِمَا عَيْنَانِ نَضَّاخَتَانِ ... فِيهِمَا فَاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمَّانٌ ... فِيهِنَّ خَيْرَاتٌ حِسَانٌ».(2) همان گونه كه ملاحظه مىشود، در هر دو جا ضمير جمع مؤنّث سالم پس از ضمير تثنيه تكرار شده است!
- آيه «هَذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ»(3) نيز دچار اشكال پيشين است.
- خداوند خطاب به آدم و حوّا مىفرمايد: «اهْبِطَا مِنْهَا جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَايَ فَلَا يَضِلُّ وَ لَا يَشْقَى»(4) كه اين آيه نيز حاوى همان اشكال پيشين است.
- «فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطَانُ عَنْهَا فَأَخْرَجَهُمَا مِمَّا كَانَا فِيهِ وَ قُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الاَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ إِلَى حِينٍ»(5) سپس به دنبال آن مىفرمايد: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يَحْزَنُونَ».(6)
بارى، آيات ذيل نيز همه دچار ناهمخوانى ضمير و مرجعند:
- «قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَ تَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ . قَالَ اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الاَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ إِلَى حِين . قَالَ فِيهَا تَحْيَوْنَ وَ فِيهَا تَمُوتُونَ وَ مِنْهَا تُخْرَجُونَ».(7)
- «و داوودَ و سليمانَ اِذ يَحْكُمانِ في الْحَرْثِ اِذ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ القَوْمِ و كُنّا لِحُكْمِهِمْ شاهِدينَ».(8)
- «كَلّا فَاذْهَبَا بِآيَاتِنَا إِنَّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ».(9)
- «إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرَابَ . إِذْ دَخَلُوا عَلَى دَاوُودَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قَالُوا لَا تَخَفْ خَصْمَانِ».(10)
- «فِي أَيَّامٍ نَحِسَاتٍ»(11) كه در آن براى جمع غير عاقل، صفت جمع مؤنّث سالم آمده و حال آنكه جمع غير عاقل در حكم مفرد مؤنّث است.
- «وَ اللهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ مَاءٍ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَى بَطْنِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَى رِجْلَيْنِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَى أَرْبَعٍ».(12)
- «وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلاَئِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأسْمِاءِ هَؤُلاَء ...»(13) كه در اين آيه ضمير مؤنّث به اعتبار جمع مكسّر به «الاسماء» برگشته است. سپس به همين اسم، ضمير جمع مذكّر سالم و اسم اشاره جمع مذكّر برگشته است! خداوند متعال در بيشتر آيات قرآن، از فرشتگان به جمع مذكّر تعبير مىكند:
- «لَا يَعْصُونَ اللهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ».(14)
- «الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا».(15)
- «وَ جَعَلُوا الْمَلَائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبَادُ الرَّحْمَنِ إِنَاثاً».(16)
- «وَ الْمَلَائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الاَرْضِ».(17)
- «فَالْمُلْقِيَاتِ ذِكْراً . عُذْراً أَوْ نُذْراً».(18)
- «فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً».(19)
- «وَ الصَّافَّاتِ صَفّاً . فَالزَّاجِرَاتِ زَجْراً . فَالتَّالِيَاتِ ذِكْراً».(20)
- «وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ».(21)
- «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لَكِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ».(22)
- «أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ».(23)
- «وَ سَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ الْجِبَالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ».(24)
حال به توضيحى كوتاه درباره آيات پيشگفته مىپردازيم:
غلبه عاقلان در ادب عربى
عرب را عادت بر اين بوده كه مذكّر و نيز جانب عاقلان را در جمع، بر مؤنّث ترجيح مىداده است. بنابراين، بازگشت ضمير به «الأسماء» در آيه 31 و 33 سوره بقره به اعتبار مسمّاى «الأسماء» است نه لفظِ «الأسماء» و از آنجا كه مسمّاى اسماء، عاقلند، جانب آنان بر مؤنّث غلبه يافته است، از اين رو فرمود: «أَنْبِئُونِي بِأسْمِاءِ هَؤُلَاء» و «فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأسْمِائِهِمْ».(25) در آيه 45 سوره نور نيز حكايت از اين قرار است: «وَ اللهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ مَاءٍ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَى بَطْنِهِ ...»؛ زيرا «كلّ دابّة» انسانها را نيز در بر مىگيرد؛ به همين دليل جانب ايشان غلبه داده شده است.(26) همان گونه كه گفته مىشود: «القوم مع دوابّهم مقبلون، فمنهم من يسرع و منهم من يبطىء»؛(27) يعنى جماعت با چهارپايانشان مىآيند، برخى از آنان با تندى و برخى ديگر با كندى. زمخشرى را نيز باور بر اين است كه «دابّه» در اين آيه در جايگاه مميّز عاقل و غير عاقل آمده و به همين دليل در جمله، حكم عاقلان به وى داده شده است، ليكن با اين فرضى كه غير عاقلان نيز عاقلند.(28)
در آيه 11 سوره فصّلت نيز چنين است: «قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعينَ»؛ زيرا در آسمان و زمين، موجودات عاقل زندگى مىكنند و شايد به اعتبار فرشتگان تدبيرگر نظام هستى، اسم فاعلِ جمع مذكّر سالم (طائعين) آمده است. قطرب نيز تصريح كرده كه در اين آيه جانب عاقلان غلبه يافته است(29)، امّا زمخشرى جمع مذكور را از باب استعاره كنايى دانسته و از اين رو جمع را به اعتبار معنى لحاظ كرده است؛ چراكه مقصود از آسمان و زمين، آسمانها و زمين است.(30) در ادامه، سخن زمخشرى را خواهيم آورد.
استعاره تخييلى
استعاره تخييلى از بهترين انواع استعاره است و آن چنان است كه انسان در ذهن خود چيزى را به چيزى ديگر تشبيه كند، آن گاه يكى از دو طرف تشبيه ذكر شود و يكى از ويژگيهاى طرف ديگر به عنوان صفت، به وى نسبت داده شود تا نشانه تشبيه مضمر باشد. به مَثَل، مرگ به حيوانى درنده تشبيه مىشود، ليكن از تصريح به اين تشبيه خوددارى مىشود. بلكه براى مرگ كه مشبَّه است، ناخنهاى حيوان درنده ذكر مىشود مانند شعر زير:
و إذَا المنيّةُ أنشبت أظفارها *** أُلْفِيَتْ كلُّ تميمة لاتنفع
يعنى آن گاه كه مرگ چنگال هايش را در جان انسان فرو مىبرد، ثابت مىشود كه هيچ مهره چشم زخمى سودبخش نيست.
اين نوع استعاره، خيالى يا كنايى نام دارد كه در قرآن فراوان به كار رفته است؛ مانند آيه «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لَكِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ».(31) از آنجا كه «اشياء» در اين آيه به موجوداتى مانند انسان، جنّ و فرشته تشبيه شده اند كه توان تسبيح كردن خداوند متعال را دارند، لفظ تسبيح كه فعل موجودات عاقل است، براى آن استعاره شده است. سپس كلام به همين روش ادامه يافته است؛ مانند: «لاتفقهون تسبيحهم» كه ضمير جمع مذكّر را بر اساس ساختار كلام آورده است. زمخشرى نيز آيه «قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ»(32) را يكى از مصاديق استعاره تخييلى دانسته و گفته است: از آنجا كه از آسمان و زمين، جمع اراده شده و سپس به عنوان جمع مؤنّث سالم مورد خطاب قرار گرفته اند، به اطاعت و كراهت توصيف شده اند و «طائعين» هم به معناى «طائعات» است؛ زيرا بر جاى او نشسته است.(33) بارى، آسمانها و زمين در اين آيه و مانند آن، به موجوداتى زنده، عاقل و ناطق تشبيه و سپس به سخن گفتن و اطاعت كردن، وصف شده اند. سپس افزوده است كه آيه پيشين مانند آيه «إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ»(34) است؛ زيرا در اين آيه نيز ستارگان به سجده كردن كه صفت ويژه عاقلان است، توصيف شده اند و حكم ايشان نيز بر آنها جارى شده است؛ به گونه اى كه ستارگان نيز مانند انسانها عاقل قلمداد شده اند. كاربرد استعاره تخييلى در كلام عرب، فراوان و رايج است.(35)
در آيه «أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ»(36) نيز از موصول «مَن» كه براى عاقلان به كار مىرود، به همان اعتبار پيشگفته استفاده شده است و به همين دليل پس از آن، جمع مؤنّث سالم آمده است. آيه «وَ سَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ الْجِبَالَ يُسَبِّحْنَ»(37) نيز بر منوال پيشگفته است؛ چرا كه كوهها به جمع مؤنّث عاقل تشبيه شده و براى آنها فعل جمع مؤنّث آمده است.
زمخشرى درباره آيه «وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ فِي فَلَك يَسْبَحُونَ»(38) بر اين باور رفته كه ضمير «واو» در «يَسْبَحُونَ» به ماه و خورشيد بر مىگردد، ليكن به اين اعتبار كه از آن دو، جنس ستاره مراد شده است كه هر شبانه روز طلوع و غروب مىكنند و به دليل كثرت مشرق آنها، كثير تلقّى شده اند و بر اساس همين كثرت است كه آن دو بر شموس و اقمار جمع بسته مىشوند. سپس مىافزايد: كاربرد ضمير «واو» كه ويژه جمع مذكّر عاقل است، براى تشبيه گردش كرات آسمانى به شناگرى انسانهاست.(39) نمونه اى ديگر، آيه «فَظَلَّتْ أَعْنَاقُهُمْ لَهَا خَاضِعِينَ»(40) است. زمخشرى نخست اين پرسش را مطرح مىكند كه چگونه ممكن است واژه «خاضعين» خبر براى «اَعناق» باشد؟ آن گاه خود اين گونه بدان پاسخ مىدهد كه اصل اين آيه «فظلّوا لها خاضعين» بوده است، ولى واژه «اعناق» نيز بدان افزوده شده تا بيانگر جايگاه و عضوى باشد كه ويژه خضوع كردن است... يا اينكه مىتوان اين گونه پاسخ داد: از آنجا كه اعناق به خضوع وصف شده و خضوع هم از موجودات عاقل بر مىآيد، واژه «خاضعين» را به كار برده است؛ همان سان كه مشابه آن در آيه «لي ساجدين» در سوره يوسف گذشت.
وجه ديگرى نيز در پاسخ پرسش مذكور گفته شده و آن اينكه به رؤساى قبايل، «اعناق» گفته مىشده و در اين آيه هم همين كاربرد و مفهوم اراده شده است؛ همان گونه كه آنان را سران و پيشانى و سينه قبايل خويش نيز مىنامند. شاعرى نيز در اين باره چنين سروده است:
و مشهد قد كفيت الغائبين به *** في محفل من نواصي القوم مشهود
يعنى: و مجلسى كه در آن حضور دارى بخوبى نمايان است كه جاى غايبان را پر كرده اى، محفلى كه در آن سران قوم حضور دارند. مقصود از نواصى قوم، بزرگان ايشان است.(41)
آيه «أُوْلَئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلَى رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ وَ يَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَ يَخَافُونَ عَذَابَهُ إِنَّ عَذَابَ رَبِّكَ كَانَ مَحْذُوراً»(42) نيز از جمله آياتى است كه در آن استعاره تخييلى به كار رفته است؛ بدين بيان كه خدايانى كه توسط مشركان عبادت مىشوند، خود براى تقرّب و نزديكى به خداى سبحان به دنبال واسطه اند و براى اين كار با هم رقابت مىكنند؛ پس چگونه مشركان آنان را عبادت مىكنند؟ همان طور كه ملاحظه شد، در اين آيه هم از خدايان مشركان به لفظ جمع عاقل تعبير شده است؛ زيرا مشركان آنها را معبود خويش تلقى كرده بودند و بر اين اساس، حكم عاقلان بر آنان جارى شده است.(43) نظير اين مورد در قرآن كريم فراوان است كه در پى، نمونه هايى ديگر از آنها را ياد مىكنيم:
- «إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ عِبَادٌ أَمْثَالُكُمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَسْتَجِيبُوا لَكُمْ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ . أَلَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِهَا أَمْ لَهُمْ أَيْدٍ يَبْطِشُونَ بِهَا أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِهَا أَمْ لَهُمْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا»(44)؛ (در حقيقت كسانى را كه به جاى خدا مىخوانيد، بندگانى امثال شما هستند. پس آنها را [در گرفتاريها] بخوانيد، اگر راست مىگوييد، بايد شما را اجابت كنند. آيا آنها پاهايى دارند كه با آن راه بروند يا دست هايى كه با آن كارى انجام دهند يا چشم هايى كه با آن بنگرند يا گوش هايى كه با آن بشنوند).
- «وَ لَا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ فَيَسُبُّوا اللهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ»(45)؛ (به آنان كه جز خدا را مىخوانند، دشنام مدهيد؛ زيرا آنان از روى دشمنىِ جاهلانه، خدا را دشنام خواهند داد). مقصود از مشركان، بتهاى ايشان است؛ يعنى به آنچه مشركان مىپرستند، دشنام و ناسزا نگوييد.
- «وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لَا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْءٍ»(46)؛ (و كسانى كه [مشركان] جز او مىخوانند، هيچ پاسخى به آنان نمىدهند).
- «وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَ لَا أَنفُسَهُمْ يَنصُرُونَ»(47)؛ (و كسانى را كه به جاى او مىخوانيد نه مىتوانند شما را يارى كنند و نه خويشتن را).
- «وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِنْ قِطْمِيرٍ . إِنْ تَدْعُوهُمْ لَا يَسْمَعُوا دُعَاءَكُمْ وَ لَوْ سَمِعُوا مَا اسْتَجَابُوا لَكُمْ وَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ يَكْفُرُونَ بِشِرْكِكُمْ»(48)؛ (و كسانى را كه به جز او مىخوانيد، مالكِ پوست هسته خرمايى [هم] نيستند. اگر آنها را بخوانيد، دعاى شما را نمىشنوند و اگر [فرضاً] بشنوند، اجابتتان نمىكنند و روز قيامت شرك شما را انكار مىكنند).
- «قَالُوا نَعْبُدُ أَصْنَاماً فَنَظَلُّ لَهَا عَاكِفِينَ . قَالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ . أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ»(49)؛ (گفتند: بتانى را مىپرستيم و همواره ملازم آنهاييم. گفت: آيا وقتى دعا مىكنيد، از شما مىشنوند يا به شما سود و زيان مىرسانند).
تثنيه به جاى جمع
در موارد فراوانى، از لفظ تثنيه، جمع اراده مىشود و بر اين اساس، گاهى برگشت ضمير جمع به لفظ مثنّى به اعتبار معناى مرجع است؛ زيرا اگرچه مرجع ضمير، مثنّى است، ليكن از آن، «دو گروه» اراده شده است كه قطعاً دو گروه، جمع به حساب مىآيند؛ زيرا يك گروه به تنهايى جمع است، چه رسد به دو گروه كه به طريق اولى جمع به حساب مىآيند. آيه «هَذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ»(50) از ديگر آياتى است كه در آن از تثنيه اراده جمع شده است؛ زيرا مراد از «خصمان»، دو گروه است (گروه كافران و گروه مؤمنان)؛ چون دشمنى و درگيرى ميان اين دو گروه همواره وجود دارد و دليل اين سخن، ادامه آيه است كه مىفرمايد: «فَالَّذِينَ كَفَرُوا قُطِّعَتْ لَهُمْ ثِيَابٌ مِنْ نَارٍ ... إِنَّ اللهَ يُدْخِلُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الاَنْهَارُ...»(51)؛ (و كسانى كه كفر ورزيدند، جامه هايى از آتش برايشان بريده شده است... خدا كسانى را كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، در باغ هايى قرار مىدهد كه از زير [درختان] آن نهرها روان است). طبرسى بر آن است كه گروههاى كافر و گروههاى مؤمن، دشمن يكديگرند كه در آغاز آيه 19 سوره حج از آنان ياد شده است.(52)
آياتى كه مخاطبشان آدم و حوّاست، شامل فرزندان ايشان نيز مىشود؛ زيرا هبوط آن دو از بهشت به زمين، هبوط فرزندان ايشان كه از آن دو متولد مىشوند نيز هست. بنابراين مخاطب اين گونه آيات، افزون بر آدم و حوّا، جماعت بنى آدم است. دليل اين مدّعا ذيل آياتى است كه در اين باره نازل شده است: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدَاىَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يَحْزَنُونَ»(53)، «قَالَ اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَكُمْ فِي الاَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتَاعٌ إِلَى حِينٍ . قَالَ فِيهَا تَحْيَوْنَ وَ فِيهَا تَمُوتُونَ وَ مِنْهَا تُخْرَجُونَ».(54) برخى از مفسّران بر اين باورند كه خطاب آيات آدم و حوّا شامل ابليس و مار و غير آن دو نيز مىشود(55) ليكن اين سخن، پندارى بيش نيست؛ زيرا در اين صورت، هيچ گونه تناسبى با سياق اين آيات ندارد.
از ديگر آياتى كه برخى ناآگاهان بر آن اشكال كرده اند، آيه «وَ إِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا»(56) است؛ چرا كه مىگويند «اقتتلوا» نادرست است و بايد به جاى آن «اقتتلا» مىآمد و يا پس از «فأصلحوا» واژه «بينهم» آورده مىشد؛ از اين رو جمعِ ضمير و تثنيه آن در اين آيه، تناقض گويى است.(57) پاسخ اين است كه جنگ و درگيرى ميان افراد مؤمن رخ مىدهد، در حالى كه آشتى ميان دو گروه درگير و متخاصم برقرار مىشود، نه تك تك افراد هر گروه.(58) بر اين اساس، «اقتتلوا» ناظر به افراد درگير و «بينهما» معطوف به دو گروه دشمن در مرحله صلح و آشتى است.
اطلاق جمع بر تثنيه و بيشتر
در زبان عربى گاهى از لفظ جمع، تثنيه نيز اراده مىشود كه اصطلاحاً آن را جمع عرفى مىنامند. ويژگى جمع عرفي يا مطلق جمع آن است كه بر عدد دو نيز اطلاق مىشود؛ مانند ضمير متكلم مع الغير كه مىتواند بر دو تن و بيشتر نيز اطلاق شود و اين روش در زبان هايى كه فاقد صيغه تثنيه اند، رايج است و عرب نيز گهگاهى اين روش را بر طبق عرف عمومى همه زبانها و با توجه به معناى لغوى جمع كه بر تثنيه هم اطلاق مىشود، به كار مىبرد. طبرسى تصريح كرده است كه عرب در موارد بسيارى از صيغه جمع، تثنيه را اراده مىكند و سيبويه نيز گزارش مىكند كه عرب هرگاه بخواهد از زمين گذاشتن بار از روى حيوانات به لفظ تثنيه خبر دهد، مىگويد: «وضعا رحالهما» و از رِحال (جمع رَحل به معناى اسباب و اثاثيه)، رَحلان (تثنيه رَحْل) را اراده مىكند. سپس طبرسى يكى از نمونههاى قرآنى اين ساختار را آيه «وَ دَاوُودَ وَ سُلَيْمَانَ إِذْ يَحْكُمَانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شَاهِدِينَ»(59) مىداند و مىافزايد: مراد از «حكمهم» داورى داوود و سليمان(عليهما السلام) است.(60)
سيبويه در باب «ما لُفِظَ به ممّا هو مثنّى كما لُفِظَ بالجمع»؛ (مواردى كه تثنيه به جاى جمع به كار مىرود) مىنويسد: اطلاق تثنيه بر جمع، آن است كه دو شىء با هم يك واحد كلّى را تشكيل دهند؛ مانند: «ما أحسنَ رُؤوُسَهُما»(61) و «ما أحسنَ عَوالِيَهُما».(62) خداوند متعال نيز در آيه «إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا»(63) و «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمَا»(64) از تثنيه، جمع را اراده كرده است. عرب در اين مثالها ميان تثنيه كه شيئى جداگانه است و اسمى كه به آن اضافه شده و خود، عضو مستقلى است كه به همراه ديگر اعضا، يك واحد كلّى را تشكيل مىدهند، فرق گذاشته اند؛ (چرا كه سر، دل و دست، هر كدام عضو مستقلى از يك واحد كلى به نام بدن هستند و نيزه هم از آنجا كه يكى از ابزارهاى مورد استفاده انسان در برهه اى از زمان بوده، گويا عضوى از پيكره او به حساب آمده است؛ همان طور كه ابزارهاى دفاعى امروز به لحاظ نقش حياتى آنها در حفظ كيان كشورها، جزئى مهم از پيكره افراد هر كشور محسوب مىشود). اديب بنام، خليل بن احمد نيز بر اين باور بوده كه جمله «فعلنا» (انجام داديم) از مواردى است كه مىتواند هم در جايى به كار رود كه فاعل دو نفر باشند و هم در جايى كه فاعل سه نفر و بيشتر باشند.
كاربرد تثنيه به جاى جمع در عربى صرفاً ويژه اعضاى غير مستقل نيست، بلكه در جايى هم كه دو شىء، جدا و مستقل باشند، از آن دو به جاى جمع استفاده مىكنند. همان سان كه درباره «فعلنا» گذشت. نظر يونس در اين باره چنان بود كه هرگاه عرب بگويد: «ضَعْ رِحالهما و غلمانهما» از ضمير تثنيه «هُما»، جمع (هُمْ) را اراده مىكند؛ اگر چه مضاف اليه به ظاهر تثنيه است. خداى سبحان نيز در آيههاى ذيل از تثنيه، جمع را اراده كرده است:
- «وَ هَلْ أَتَاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرَابَ . إِذْ دَخَلُوا عَلَى دَاوُودَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قَالُوا لَا تَخَفْ خَصْمَانِ بَغَى بَعْضُنَا عَلَى بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنَا بِالْحَقِّ».(65)
- «كَلاَّ فَاذْهَبَا بِآيَاتِنَا إِنَّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ».(66)
باب چهل و هشتم از كتاب «إعراب القرآنِ» منسوب به زجّاج(67) درباره آياتى است كه در آنها از الفاظ جمع، تثنيه اراده شده است. برخى از اين آيات را در پى مىآوريم:
- «فَإِنْ كَانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلاُمِّهِ السُّدُسُ»(68)؛ (و اگر ميّت برادرانى داشته باشد، مادرش يك ششم ما ترك وى را مىبرد). و حال آنكه همه مسلمانان (جز ابن عبّاس) اجماع دارند كه هرگاه ميّت دو برادر داشته باشد، مانع مىشوند كه مادر او دو سوم ما ترك را مالك شود، بلكه با وجود آن دو، مادر ميّت فقط حق دارد يك ششم از ما ترك او را مالك شود و آيه نيز بر همين مطلب دلالت دارد.
- «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمَا»(69)؛ (و مرد و زن دزد، دستشان را ببريد). كه مراد قطع دو دست سارقان است؛ زيرا به طور طبيعى هر كس دو دست بيشتر ندارد.
- «إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا»(70)؛ (اگر [شما دو زن] به درگاه خدا توبه كنيد [بهتر است]، واقعاً دل هايتان انحراف پيدا كرده است). دل هايتان يعنى دو دل شما. برخى نيز آيه «رَبِّ الْمَشَارِقِ وَ الْمَغَارِبِ»(71) را از اين باب دانسته اند؛ زيرا در آيه «رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ»(72) تصريح شده است كه دو مغرب و دو مشرق وجود دارد.
- «وَ كُنَّا لِحُكْمِهِمْ شَاهِدِينَ»(73) كه مراد از ضمير «هُمْ»، داوود و سليمان است؛ زيرا پيشتر از آنان ياد كرده است.(74) ابو البقاء عُكبرايى درباره ضمير اين آيه نقل مىكند كه برخى مرجع آن را داوود و سليمان دانسته اند؛ چرا كه عدد دو نيز جمع است.(75) طبرى گزارش مىكند كه گروهى از صحابيان، تابعان و همه عالمانِ مسلمانِ پس از ايشان در هر عصرى گفته اند: خداوند متعال در آيه «فَإِنْ كَانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ» همه افراد ذيل را قصد كرده است: دو برادر يا بيشتر، دو خواهر يا بيشتر، دو مرد يا بيشتر و يا يكى مذكّر باشد و ديگرى مؤنّث، ليكن بسيارى از قائلان اين مطلب، آن را به سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) از سوى خدا مستند كرده اند و بقيه عالمان نيز آن را از پيامبر(صلى الله عليه وآله) به نحو مستفيض گزارش كرده اند و بدين سان يقين حاصل مىشود كه اين تفسير فرموده خداوند است كه به پيامبرش فرموده و او هم آن را به امّت ابلاغ كرده است.(76)
ابوبكر جصّاص معتقد است كه واژه «إخوة» گاهى بر عدد دو اطلاق مىشود. آن گاه آيات ذيل را براى سخن خويش شاهد آورده و توضيحاتى را بر آنها افزوده است:
- «إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا»(77)؛ مراد از قلوب، دو قلب است.
- «وَ هَلْ أَتَاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرَابَ».(78)
- «خَصْمَانِ بَغَى بَعْضُنَا عَلَى بَعْضٍ»(79)؛ در اين دو آيه، لفظ جمع بر تثنيه اطلاق شده است.
- «وَ إِنْ كَانُوا إِخْوَةً رِجَالاً وَ نِسَاءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الاُنثَيَيْنِ»(80)؛ اگر وارث، يك برادر و يك خواهر مىبود، باز هم حكم آيه شامل حال آن دو مىشد.
از پيامبر(صلى الله عليه وآله) روايت شده كه «دو و بيش از آن جمع است»(81)؛ چرا كه عدد سه قطعاً جمع است و از طرف ديگر، عدد دو به سه نزديك تر از عدد يك است؛ زيرا لفظ جمع در عددهاى دو و سه وجود دارد، ولى در عدد يك وجود ندارد (چون عدد دو از دو واحد و عدد سه از سه واحد تركيب يافته است). از زيد بن ثابت به سند صحيح نقل شده است كه اگر ميّت دو برادر داشت، مانع از ارث بردن مادر مىشوند؛ كسى بر او اشكال كرد كه خداوند متعال مىفرمايد: «فَإِنْ كَانَ لَهُ إِخْوَةٌ»(82)، آن گاه تو مادر ميّت را با دو برادر از دو سوم ارث محروم مىكنى؟ وى پاسخ داد كه عرب دو برادر را نيز «برادران» مىنامد.(83) با توجه به اينكه زيد بن ثابت عرب اصيل است و چنين سخنى گفته است، اثبات مىشود كه «إخوة» شامل عدد دو هم مىشود.(84)
خداى سبحان نيز درباره فرزندان ميّت مىفرمايد: «فَإِنْ كُنَّ نِسَاءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثَا مَا تَرَكَ وَ إِنْ كَانَتْ وَاحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ».(85) «نساء» كه صيغه جمع است، شامل دو و بيش از آن مىشود؛ از اين رو «فوق اثنتين» يعنى از دو و بيشتر. دليل اين معنا تقابل آن با «و إن كانت واحِدَةً فَلَها النِّصفُ» است و در غير اين صورت، عدد دو «مغفولٌ عنه» مىبود، كه با سياق آيه نمىسازد؛ زيرا آيه در مقام استيعاب و فراگيرى است. گواه اين مدّعا آيه ديگرى است كه درباره ارث كلاله نازل شده است: «إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَهَا نِصْفُ مَا تَرَكَ وَ هُوَ يَرِثُهَا إِنْ لَمْ يَكُنْ لَهَا وَلَدٌ فَإِنْ كَانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثَانِ مِمَّا تَرَكَ»(86)؛ (اگر مردى بميرد و فرزندى نداشته باشد و خواهرى داشته باشد، نصفِ ميراث از آنِ اوست. و آن [مرد نيز] از او ارث مىبرد، اگر براى او [= خواهر] فرزندى نباشد. پس اگر [ورثه فقط] دو خواهر باشند، دو سوم ميراث براى آن دو است). مقصود از لفظ «اثنتين» در اين آيه عدد دو و بيش از آن است؛ زيرا در اين مورد اجماع داريم كه مفهوم هر دو آيه شمول و فراگيرى است.
طبرسى براى آيه نخست وجوهى ياد كرده و صحيح ترين آنها اين است كه اين آيه در صدد تعيين سهم الارث دو دختر و بيشتر است؛ زيرا معناى آن اين است كه اگر وارثان، دو دختر يا بيشتر بودند، مالكِ دو سوم ماترك مىشوند؛ جز اينكه در آيه، نخست حكم ارث بيش از دو دختر را تبيين، سپس ارث دو دختر را تعيين كرده است؛ همان گونه كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) روايت شده است: «لاتسافر المرأة سفراً فوق ثلاثة أيّام إلّا و معها زوجها أو ذو محرم لها»(87)؛ (زن حق ندارد بدون همسر يا محرم ديگرى بيش از سه روز به مسافرت برود). معناى آن اين است كه زن حق ندارد به سفرى برود كه سه روز يا بيشتر طول بكشد.(88) اين حديث با الفاظ گوناگونى رسيده و مقتضاى جمع ميان آنها اين است كه بر زن حرام است كه سفرش بيش از دو روز طول بكشد، جز آنكه يكى از محارمش او را در سفر همراهى كند. در «سنن بيهقى» عبارت حديث چنين است: «لاتسافر المرأة فوق ثلاثة أيّام إلّا مع ذي محرم»(89) و در «سنن ابى داوود» اين گونه نقل شده است: «لايحلّ لامرأة ... أن تسافر سفراً فوق ثلاثة أيّام فصاعداً إلّا و معها أبوها، أو أخوها، أو زوجها، أو ابنها، أو ذو محرم منها».(90) روايتى ديگر حكم پيشگفته را بدين سان گزارش مىكند: «لاتسافر المرأة ثلاثاً إلّا و معها ذو محرم».(91) در «سنن ابن ماجه» اين چنين آمده است: «لاتسافر المرأة سفر ثلاثة أيّام فصاعداً إلّا مع ...».(92) در «صحيح بخارى» هم آمده است: «لاتسافر المرأة ثلاثة أيّام إلّا مع ذي محرم». در حاشيه «بخارى» مرقوم شده است: «در نسخه ديگرى «فوق ثلاثة أيّام» آمده است».(93) بخارى اين حديث را به دو صورت ديگر نقل كرده است: «لاتسافر المرأة يومين إلّا و معها زوجها أو ذو محرم»(94)، «لاتسافر المرأة مسيرة يومين إلّا و معها زوجها أو ذو محرم».(95)
مقتضاى جمع ميان اين تعبيرهاى گوناگون اين است كه نهى زنان از مسافرت بدون همراه محرم، مربوط به سفرى است كه بيش از دو روز طول بكشد، از اين رو فقيهان از عبارت «فوق ثلاثة أيّام» كه در سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمده است، سه روز و بيشتر را استنباط كرده اند.
جمع غيرعاقل
جايز است حكم جمع مؤنّث به جمع غيرعاقل نيز داده شود. خداوند مىفرمايد: «فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحاً صَرْصَراً فِي أَيَّامٍ نَحِسَاتٍ»(96)؛ پس بر آنان تندبادى توفنده در روزهايى شوم فرستاديم. در اين آيه، ايام كه جمع مكسّر «يوم» است، با جمع مؤنّث سالم وصف شده است، در حالى كه «يوم» به دليل آيه «فِي يَوْمِ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ»(97) مذكّر است. ابوحيّان اندلسى مىنويسد: «نحسات» صفت «أيّام» است كه با «الف و تاء» جمع بسته شده است. اين واژه جمعِ صفتى است كه با آن، موجود عاقل وصف مىشود.(98)
زمخشرى درباره آيه «وَ مِنْ آيَاتِهِ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ لَا تَسْجُدُوا لِلشَّمْسِ وَ لَا لِلْقَمَرِ وَ اسْجُدُوا للهِ الَّذِي خَلَقَهُنَّ»(99) مىنويسد: ضمير «خلقهنّ» به شب، روز، خورشيد و ماه بر مىگردد؛ زيرا جمع غير عاقل، هم حكم مفرد و هم حكم جمع مؤنّث را داراست. بنابر اين اگر گفته شود: «الأقلام بَرَيْتُهَا وَ بَرَيْتُهُنَّ»، صحيح است.(100)
رضى الدين استرآبادى، محقق و ستاره درخشان آسمان ادب درباره جمع غير عاقل چنين آورده است: «جمع عاقل بر سه قسم است: مذكّر غير عاقل (مانند ايّام و جبيلات)، مؤنّث عاقل (مانند «نسوة» و «زينبات») و مؤنّث غير عاقل (مانند «دُور»؛ (خانه ها) و «ظلمات»). ضميرى كه به اين سه قسم بر مىگردد، مىتواند به اعتبار «جماعت»، مفرد مؤنّث، و به اعتبار جمعِ غير عاقل، جمع مؤنّث باشد و پيشتر [در بحث ضماير] گذشت كه عالمان دانش صرف، «نون» را به عنوان ضمير جمع مؤنّث وضع كرده اند. بر اين اساس مىتوان گفت: «الأيام و الجبيلات، و النساء و الزّينبات، و الدُّور و الغرفان، فَعَلَتْ و فَعَلْنَ ...».(101) امّا وصف فرشتگان به صيغه جمع مؤنّث سالم (الف و تاء) در سورههاى مرسلات، نازعات، صافّات و ذاريات، به اين دليل است كه موصوف، گروههاى فرشتگان است؛ از اين رو مقصود از«فَالْمُلْقِيَاتِ ذِكْراً»(102) گروههاى القاكننده است كه گروه فرشتگان جمع بسته شده است. آيات ذيل نيز در همين راستاست:
- «فَالْمُدَبِّرَاتِ أَمْراً»(103)،
- «وَ الصَّافَّاتِ صَفّاً . فَالزَّاجِرَاتِ زَجْراً . فَالتَّالِيَاتِ ذِكْراً»(104)،
- «فَالْمُقَسِّمَاتِ أَمْراً»(105)
در آيه «وَ الطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ»(106) واژه «صافّات» حال براى «الطير» است به اعتبار اينكه «طير» اسم جنس جمعى است كه از اين رو به جمع مكسّر غير عاقل مىماند.
در آيه «إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِىِّ الصَّافِنَاتُ الْجِيَادُ»(107) نيز جمع غير عاقل توسط صفتِ جمعِ مؤنّث سالم وصف شده است؛ زيرا كلمه «الصّافنات» صفتِ «الخيل» است كه مانند «الطّير» در آيه پيشين، اسم جنس جمعى است. بيفزاييم كه «صافنات» اسبانى را گويند كه بر روى سه پا ايستاده و نوك سُمِ پاى چهارم را بر روى زمين قرار داده اند.
كاربرد «ما» ى موصول براى عاقلان
در آياتى از قرآن كريم، «ما» ى موصول براى عاقلان به كار رفته است. نمونه هايى از اين كاربرد را در پى مىآوريم:
- «فَانكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ»(108)؛ (هر چه از زنان [ديگر] كه شما را پسند افتاد، به زنى گيريد).
- «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ»(109)؛ (و زنانى را كه مُتعه كرده ايد).
- «وَ السَّمَاءِ وَ مَا بَنَاهَا»(110)؛ (سوگند به آسمان و آن كس كه آن را برافراشت).
- «لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ . وَ لَا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ»(111)؛ (آنچه مىپرستيد، نمىپرستم . و آنچه مىپرستم، شما نمىپرستيد).
- «فَمِنْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ مِنْ فَتَيَاتِكُمُ الْمُؤْمِنَاتِ»(112)؛ (پس با دختران جوانسالِ باايمان شما كه مالك آنان هستيد [ازدواج كند]).
- «وَ لَا تَنكِحُوا مَا نَكَحَ آبَاؤُكُمْ مِنَ النِّسَاءِ»(113)؛ (و با زنانى كه پدرانتان به ازدواج خود درآورده اند، نكاح مكنيد).
- «وَ مَا خَلَقَ الذَّكَرَ وَ الاُنْثَى»(114)؛ (و [سوگند به] آن كه نر و ماده را آفريد).
اديبان نيز قواعد ذيل را از آيات پيشگفته استخراج كرده اند:
1. جايز است «ما» ى موصول براى غير عاقل، به نحو مطّرد به كار رود؛ هر چند اين كاربرد غالب نيست. ابوالبقاء عكبرايى درباره اين آيه مىنويسد: «ما» در اين آيه به معناى «مَنْ» است كه نظايرى هم در قرآن دارد.(115) ابن حاجب در «كافيه» بر اين باور است كه «ما» بيشتر براى غير عاقل به كار مىرود، اما در موارد اندكى نيز براى عاقل به كار رفته است. ابو زيد گزارش مىكند كه عرب مىگويند: «سبحان من سَخَّركُنَّ لنا و سبحان ما سبّح الرعدُ بحمده». خداوند متعال نيز مىفرمايد: «وَ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ».(116)
2. جمع مؤنّث عاقل مانند جمع غير عاقل است.(117) و اين بعيدترين وجه است.
3. همانندى جمع مؤنّث عاقل و غيرعاقل، صرفاً در وصف است نه در ذات و اين بهترين قاعده مستفاد از آيات مذكور است. اديبانى كه اين قاعده را از آيات مذكور استنباط كرده اند، گفته اند: هرگاه ذات غير عاقل مدّ نظر باشد، از «ما» به عنوان صفت اختصاصى يا غالبى آن استفاده مىشود، امّا هرگاه «وصفِ ذات غير عاقل» مطمح نظر باشد، استفاده از آن نه تنها اختصاصى، بلكه غالبى هم نخواهد بود؛ مانند: «ما زيدٌ؟» يعنى آيا زيد دانشمند است يا سخاوتمند؟ يا «أكرم ما شئت من الرّجال» كه يعنى همه انسانها را (از محترم و ارجمند گرفته تا فرومايه پست) احترام كن.(118) فرّاء درباره آيه «مَا طَابَ لَكُمْ»(119) مىگويد: اينكه خداوند به جاى «ما طاب»، «مَنْ طابَ» نفرمود، به اين سبب است كه در آيه صفت زن مدّ نظر بوده است نه ذات او؛ يعنى زنان پاكيزه را به همسرى بگيريد. همان طور كه در آيه «أَوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ»(120) نيز همين مطلب مدّ نظر بوده است.
وى مىافزايد: در ظاهر چنين به نظر مىرسد كه در اين دو آيه مىبايست به جاى «ما»، «مَنْ» به كار مىرفت، ليكن صواب همان است كه در قرآن آمده؛ زيرا اگر كسى بگويد: «خُذْ مِنْ عَبِيدِي مَا شِئْتَ»، مقصودش آن است كه «هرگاه خواستى، مىتوانى از بردگان من براى خود بردارى»؛ برخلاف جايى كه گفته شود: «خُذْ مِنْ عَبِيدِي مَنْ شِئْتَ»؛ زيرا معنايش اين است كه «هر برده اى خواستى، براى خودت بردار».(121) ابوالبقاء نيز درباره اين آيه از اديبى ديگر نقل مىكند كه «ما» براى بيان صفات موجودات عاقل است و در اين آيه نيز براى همين معنا به كار رفته است؛ زيرا «ما طاب» بر زنان پاكيزه دلالت مىكند. زمخشرى نيز مىنويسد: گفته شده است كه «ما» در اين آيه براى بيان صفت است. رضى الدّين استرآبادى معتقد است كه «ما» غالباً براى صفات عاقل به كار مىرود؛ مانند: «زيدٌ ما هو؟»؛ (شغل زيد چيست؟)، «ما هذا الرجل»؛ (اين مرد چه كاره است؟) كه در پاسخ گفته مىشود: دانشمند يا ... است. وى مىافزايد: «ما» در سخن فرعون كه گفت: «وَ مَا رَبُّ الْعَالَمِينَ»(122)؛ (و پروردگار جهانيان چيست؟) مىتواند براى پرسش از صفت به كار رفته باشد؛ زيرا موسى(عليه السلام) در پاسخ وى گفت: «رَبُّ السَّمَوَاتِ وَ الاَرْضِ»(123)؛ (پروردگار آسمانها و آنچه ميان آندو است).
زمخشرى در پاسخ كسانى كه پنداشته اند «ما» در آيات «وَ السَّمَاءِ وَ مَا بَنَاهَا . وَ الاَرْضِ وَ مَا طَحَاهَا . وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا»(124) مصدرى است، مىگويد: سخن ايشان به دو دليل ناصواب است:
1. جمله «فأَلْهَمَهَا». 2. برهم خوردن نظم آيات.
بنابر اين بايد «ما»، موصول باشد. امّا اينكه چرا به جاى آن، «مَنْ» نيامده، پاسخش اين است كه خداوند متعال در اين آيات معناى وصفيّت را اراده كرده كه تحقّق اين خواسته با به كارگيرى «ما» ى موصول ميسّر است. گويا فرموده است: «سوگند به آسمان و خداوند بزرگ و توانايى كه آن را بر نهاده است. سوگند به نفس و خداوند حكيمى كه آن را آفريده است ...». عرب هم در كلامش عبارت ذيل را درباره پديده ها و نعمتهاى خدادادى به كار مىبرد: «سبحان ما سخّر كنّ لنا»؛ (منزّه است خدايى كه شما را براى ما تسخير كرده است).(125) همو در تفسير سوره «كافرون» مىگويد: اگر كسى اشكال كند كه چرا در اين سوره به جاى «مَنْ»، «ما» آمده است، پاسخ مىگويم كه خداى سبحان در اينجا خواسته است از معبود كافران و پيامبرش، هر دو به وصف ياد كند و گويا فرموده است: «لا أعبد الباطل، و لا تعبدون الحقّ»(126)؛ يعنى من معبود دروغين و باطل شما را نمىپرستم و شما هم خداوند بر حقّ مرا پرستش نمىكنيد.
طبرسى «ما» ى موصول را در آيه «وَ لَا تَنكِحُوا مَا نَكَحَ آبَاؤُكُمْ»(127) جارى مجراى اسم جنس مىداند كه در ادامه با حرف «مِنْ» تفسير شده است؛ مانند جايى كه كسى به ديگرى بگويد: «لا تأخذ ما أخذ أبوك مِنَ الإماء».(128) در توضيح سخن طبرسى مىافزاييم كه گاهى از «ما» اسم ذات اراده مىشود كه در اين صورت، غالباً بر غير عاقل اطلاق مىشود، امّا گاهى هم بر عاقل اطلاق مىشود و اين در صورتى است كه از آن، صفتِ عاقل اراده شود نه ذات او و بايد دانست كه فقط شيوه دوم رايج است كه قرآن كريم آن را به كار برده است.
يكى از مصاديق كاربرد دومِ «ما» جايى است كه از شغل و صفات ويژه افراد سؤال شود؛ مانند: «زيدٌ ما هو؟»؛ (زيد داراى چه ويژگيهاى اخلاقى است؟) و «ما هذا الرّجل؟»؛ (اين مرد چگونه انسانى است؟) در اين گونه موارد، از ويژگيهاى شخصيّتى انسانها سؤال مىشود نه شخص آنان؛ از اين رو صحيح نيست در پاسخ دو پرسش پيشين گفته شود: «او فرزند فلانى» يا «از فلان خاندان» است، بلكه سزامند آن است كه ويژگيهاى شخصيّتى وى در پاسخ آورده شود. آرى، اگر درباره شخص وى سؤال شود، بايد پرسش را چنين مطرح كرد: «من هو؟»؛ (او كيست؟) كه پاسخش، «ابن فلان» يا «مِن آل فلان»؛ فرزند فلانى است يا از فلان خاندان است، خواهد بود.
در حديثى از امام موسى كاظم(عليه السلام) آمده است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) وارد مسجد شد، گروهى را مشاهده كرد كه پيرامون مردى حلقه زده اند. پرسيد: «ما هذا؟»؛ (اين مرد چه كاره است؟) گفته شد: علّامه است. پرسيد: علّامه يعنى چه؟ گفتند: علّامه كسى است كه نسبت به تبار عرب، حوادثى كه بر آنان گذشته، دوران جاهليّت و اشعار و ادب عربى از همه داناتر است. پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: دانستن و ندانستن اين دانشى كه به وى نسبت داديد، هيچ سود و زيانى به حال انسان ندارد.(129)
دومين مصداق از كاربرد دوم «ما» (اطلاق بر عاقل براى پرسش از صفات او) آيه «وَ مَا رَبُّ الْعَالَمِينَ»(130) است كه خداوند آن را از قول فرعون نقل مىكند. فرعون اين پرسش را زمانى مطرح كرد كه موسى(عليه السلام) او را به شريعت خود فراخواند و به وى گفت: «إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ»(131)؛ ما پيامبر پروردگار جهانيانيم. آن گاه فرعون از موسى(عليه السلام) درباره صفات خداوند و ويژگي هايى كه او را شايسته پروردگارى جهانيان كرده است، پرسيد، ولى از ذات مقدّس يا اسم خاص خداوند سخنى به ميان نياورد و اگر سؤال فرعون مورد اخير بود، موسى(عليه السلام) بايستى در پاسخ مىگفت: «الله»، ولى اين گونه نگفت، بلكه گفت: «رَبُّ السَّمَوَاتِ وَ الاَرْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا... رَبُّكُمْ وَ رَبُّ آبَائِكُمْ الاَوَّلِينَ... رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ مَا بَيْنَهُمَا»(132)؛ (پروردگار آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است... پروردگار شما و پروردگار پدران پيشين شما ... پروردگار خاور و باختر و آنچه ميان آن دو است). در اين آيات با كنايه به فرعون اشاره شده است؛ زيرا او هم ادّعاى خدايى داشت و هم پادشاهى مصر از آنِ وى بود و رودهاى مصر از زير كاخهايش روان بود.(133) بنابراين او مىپنداشت كه مالك بخشى از زمين است.
بارى، گاهى «ما» براى تعريف ذات يك چيز به كار مىرود و اين كاربرد غالباً در جايى است كه سخن از غير عاقل باشد و گاهى نيز براى بيان صفات و ويژگيهاى شخصيتى به كار مىرود كه اين كاربرد غالباً در مورد عقلاست. عبارت پردازيهاى قرآن نيز به همين روش و براساس كلام فصيح تازى است. بنابراين آيه «فَانكِحُوا مَا طَابَ لَكُمْ مِنَ النِّسَاءِ»(134) بيانگر اين است كه زنان پاكيزه را به همسرى برگزينيد. مكّى بن ابى طالب «ما طاب» را در اين آيه به پاكيزه معنا كرده است و مىافزايد: «ما» هم براى غير عاقل و هم صفات عاقل (هر دو) به كار مىرود و در اين آيه بيانگر صفت عاقل است.(135) همو درباره آيه «وَ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ»(136) بر اين باور است كه «ما» در اينجا براى عاقل به كار رفته است؛ زيرا مقصود از آن، بيان صفت عاقل است. وى در پايان افزوده است كه هرگاه با «ما» درباره عاقلان پرسيده شود، مقصود صفات آنان است، اما اگر درباره موجودات غير عاقل سؤال شود، منظور ذات آنهاست.(137) فرّاء «ما» در اين آيه را مصدرى دانسته و به همين دليل آن را تأويل به مصدر برده و گفته است: خداوند مىخواهد بفرمايد: «وَ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ»(138)؛ چرا كه خداوند متعال در اين آيه زنان پاكيزه را اراده كرده است؛ زيرا پس از آن با عبارتِ «من النّساء»، طيّبات مورد نظر در آيه را تبيين كرده است؛ همان گونه كه در «مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ مِنْ فَتَيَاتِكُمْ»(139) مملوك را اراده، سپس با «مِنْ» آن را تبيين كرده است. همچنين در آيه «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ»(140) نخست جنبه استمتاع را قصد كرده، سپس آن را با «منهنّ» تبيين كرده كه مقصود، زنان است. آيه «مَا نَكَحَ آبَاؤُكُمْ»(141) نمونه ديگر از اين ساختار است كه در ادامه با عبارت «من النساء» تبيين شده است.
زمخشرى «ما» در آيه «وَ السَّمَاءِ وَ مَا بَنَاهَا..»(142) را مصدرى دانسته است كه درست نيست؛ زيرا همان طور كه گذشت، عبارت «فأَلْهَمَهَا» و به هم خوردن نظمآهنگ كلام، دو مانع جدّى براى اين برداشت است و موصول بودن آن صحيح تر است. راز اينكه در اين آيه به جاى «من» واژه «ما» آمده، آن است كه خداوند از «ما» معناى وصفيّت را اراده كرده و گويا فرموده است: «سوگند به آسمان و خداوند بزرگ و توانايى كه آن را بر نهاد. سوگند به نفس و خداوند حكيمى كه آن را آفريد». عرب نيز در كلامش عبارتِ ذيل را خطاب به آسمان، زمين، خورشيد و ماه به كار مىبرد: «سبحان ما سخّركُنّ لنا»(143)؛ (يعنى منزّه است خداوندى كه شما را مسخّر ما گردانيد). همو درباره «لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ . وَ لَا أَنْتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ»(144) مىنويسد: اگر كسى اشكال كند كه چرا در اين دو آيه به جاى «مَنْ»، «ما» آمده است، پاسخ خواهيم داد كه خداى سبحان در اين دو آيه، معبود كافران و معبود پيامبرش را توصيف مىكند؛ گويا فرموده است: نه من معبود باطل شما را مىپرستم و نه شما خداى بر حقِّ مرا مىپرستيد.(145)
زمخشرى كلمه «ما» در آيه «وَ مَا خَلَقَ الذَّكَرَ وَ الاُنْثَى»(146) را موصول دانسته است و آيه را اين گونه تفسير مىكند: «يعنى خدايى كه توانا و داراى قدرت فراوان است؛ همو كه توانست مرد و زن را از آبى واحد بيافريند». وى مىافزايد: «ابن مسعود اين آيه را اين گونه تلاوت كرده است: «و الّذي خلق الذكر و الاُنثى»(147) بدين معنا كه ابن مسعود، «ما» را موصول و به معناى «الّذي» مىدانسته است». فرّاء مىگويد: همه اين موارد (آياتى كه «ما» در آنها درباره عقلا به كار رفته است) در زبان عربى جايز و رواست.(148)
مخالفت ضمير با مرجع
«مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَاراً فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَات لَا يُبْصِرُونَ»(149)؛ (مَثَل آنان همچون مَثَلِ كسانى است كه آتشى افروختند و چون پيرامون آنان را روشنايى داد، خدا نورشان را برد و در ميان تاريكي هايى كه نمىبينند رهايشان كرد). خداوند متعال در اين آيه، حالِ زار منافقان را به كسى تشبيه كرده كه در شبى تاريك، آتشى افروخته است تا راه را برايش روشن كند، امّا پس از روشن شدن، بى درنگ به خاموشى مىگرايد. درباره اين تمثيل اشكال شده است كه ضماير آيه بايستى همه مفرد مىبود؛ چرا كه مرجع آنها (الّذي) مفرد است!
پاسخ اينكه تشبيه در اين آيه از باب استعاره ترشيحى(150) است كه در ادب عربى از آرايههاى پر كاربرد است و در پى، نمونه هايى از آن را مىآوريم:
ابوتمام قصيده اى در رِثاى خالد بن يزيد شيبانى سرود و در آن نام پدر وى را هم ياد كرد كه بيت ذيل از جمله ابياتى است كه در آن، مقام و منزلت پدر خالد وصف شده است:
و يصعد حتّى يظنَّ الجهول *** بأنّ له حاجةً في السّماء
يعنى او در مدارج كمال، طورى بالا مىرود كه جاهل مىپندارد وى به قصد انجام كارى به آسمانها مىرود.
شاعر در اين بيت، «صعود» را براى بلند مرتبگى و اوج گيرى در درجات و مراحل كمال، استعاره گرفته و سپس يكى از لوازم آسمان (مستعارٌ منه) را كه بلندى باشد، به پدر خالد (مستعارٌ له) نسبت داده است و اگر قصد شاعر، تظاهر به فراموشىِ تشبيه نبود، شعر وى بي وجه مىنمود. نمونه اى ديگر از استعاره ترشيحى، سروده ابوالفضل بن عميد در وصف نوجوانى زيباروى است كه بر بالين شاعر ايستاده تا سايبانى براى او باشد.
قامت تظلّلني من الشّمسِ *** نفسٌ أعزّ عليَّ من نفسي
قامت تظلّلني و من عجب *** شمس تظلّلني من الشّمس
يعنى كسى كه از جانم گرامى تر است، برخاست تا سايبان من از گرماى آفتاب باشد؛ شگفتا! خورشيدى مرا از گرماى خورشيدى ديگر سايبانى مىكند.
اگر شاعر از باب تناسى تشبيه، اين دو بيت را نسروده بود، اظهار شگفتى وى ناموجّه مىنمود. ابو طباطبا علوى نيز در توصيف نوجوانى زيبا روى، از استعاره ترشيحى استفاده كرده است:
لاتَعْجبوا من بِلى غِلالَته *** قد زرّ أزرارَه على القمر
يعنى از كهنگى زير پيراهن او تعجّب نكنيد؛ زيرا دگمه هايش را بسته است تا نور ماه را تحت الشعاع خود قرار ندهد.
در اين شعر هم اگر شاعر از تناسى تشبيه استفاده نكرده بود، نمىتوانست مخاطبش را از شگفتى باز دارد. عبّاس بن احنف با استفاده از آرايه پيشين، خود را مخاطب قرار داده و محبوبه اش را اين گونه وصف كرده است:
هي الشّمس مسكنها في السّماء *** فَعَزّ الفؤادَ عزاءاً جميلاً
فلن تستطيعَ إليها الصُّعودا *** و لن تستطيعَ إليك النُّزولا
يعنى او خورشيد است و جايگاهش آسمان، پس دل را به شكيبايى بردبارانه فراخوان! بارى، نه تو را ياراى فراز به آسمان است، نه او را ياراى فرود به زمين.
ايشان نيز محبوبه اش را صريحاً و بدون يادكرد مشبّهٌ به، به خورشيد تشبيه كرده است، ليكن در اين كار از آرايه تناسى تشبيه و انتساب ويژگيهاى مشبّه به، به مشبّه استفاده كرده است.(151)
آيه «وَ خُضْتُمْ كَالَّذِي خَاضُوا»(152) نيز از باب تناسى تشبيه است؛ يعنى گرفتارى شما به كفر و عناد، مانند گرفتارى كسانى بود كه پيش از شما بودند. در اين آيه، ضمير حذف شده و گرفتاريها به هم تشبيه شده است، نه گرفتاران كه تشبيهى زيبا و نيكوست؛ (چرا كه دو فعل به هم تشبيه شده است نه دو فاعل). آيه «وَ الَّذِي جَاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُوْلَئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ»(153) نيز از جمله آياتى است كه در آن، مرجع و ضمير در ظاهر با هم تناسب ندارد، ليكن بايد دانست كه خداوند متعال در اين آيه از «الّذي»، جنس انسان را اراده كرده كه مفهوماً فراگير است و مفرد و جمع را شامل مىشود و از آنجا كه «صدق» از جمله مفاهيم است و مصاديق فراوانى دارد، خداى سبحان نيز در اين آيه مفهوم را مطرح كرد تا همه راستگويان را (اعمّ از گذشتگان، حاضران و آيندگان) در بر گيرد.
نمونه ديگرى از تناسى تشبيه در آيه «وَ الَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفّ لَكُمَا... أُوْلَئِكَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ»(154) به چشم مىخورد كه در آن مانند آيه پيشين، مفهومى از مفاهيم مطرح شده و موصول مفردى را از باب بيان جنس آورده تا شامل حال همه كسانى شود كه مفهوم اين آيه را در عمل، عينيّت بخشيده اند. افزون بر اين، در آيه التفاتى لطيف توجه انسان را به خود جلب مىكند؛ چرا كه آيه با موصول مفرد آغاز مىشود، ليكن از آنجا كه متكلّم جنس را اراده كرده نه فرد خاصى را، كلامش را به وادى شمول و فراگيرى سوق داده است.
درباره اين آيه حكايتى زيبا نقل شده است و آن اينكه امويان و مروانيان بر اين پندار بودند كه اين آيه در شأن عبدالرحمان، پسر ابوبكر نازل شده است. داستان از اين قرار است كه معاويه نامه اى به مروان بن حكم، فرماندار مدينه نوشت تا براى يزيد از مردم بيعت بگيرد، عبدالرحمان گفت: شما با خلافت به سان هرقل برخورد مىكنيد! براى پسرانتان بيعت مىگيريد! مروان در پاسخ وى گفت: ايّها الناس! عبدالرحمان همان كسى است كه خداوند درباره وى گفت: «وَ الَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفّ لَكُمَا..» اين سخن به گوش عايشه رسيد و خشمگين شد و گفت: به خدا سوگند اين آيه درباره عبدالرحمان نازل نشده است و اگر بخواهم، شأن نزولش را خواهم گفت: امّا تو مروان! بدان كه خداوند متعال پدرت و تو را آن گاه كه در صلبش بودى، لعنت كرد و تو هم از نطفه همان ملعون به وجود آمدى.(155)
اسم هايى كه مفرد و جمع آنها يكسان است
واژه هايى در قرآن وجود دارد كه بر مفرد و جمع، به طور يكسان اطلاق مىشود. بخشى از اين واژه ها به قرار ذيل است:
طاغوت:«وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمْ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ»(156)؛ (و كسانى كه كفر ورزيده اند، سرورانشان طاغوتند كه آنان را از روشنايى به سوى تاريكيها به در مىبرند). «يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحَاكَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ يَكْفُرُوا بِهِ»(157)؛ (مىخواهند داورىِ ميان خود را به سوى طاغوت ببرند، با آن كه قطعاً فرمان يافته اند كه بدان كفر ورزند). در تفسير، مراد از طاغوت، كعب بن اشرف، سر كرده يهوديان است. «وَ الَّذِينَ اجْتَنَبُوا الطَّاغُوتَ أَنْ يَعْبُدُوهَا»(158)؛ (و آنان كه خود را از طاغوت به دور مىدارند تا مبادا او را بپرستند). مراد از طاغوت، بتهاست. مفسران، طاغوت را مصدر «طَغى» و اصل آن را «طَغَيوت» بر وزن «فَعَلوت» دانسته اند؛ مانند «رهبوت» و «رحموت»؛ با اين تفاوت كه «ياء» بر «واو» مقدّم شده و بر اثر اعلال به «الف» تغيير يافته و سرانجام به طاغوت تبديل شده است.(159)
انسان:«لَقَدْ خَلَقْنَا الاِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ . ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ . إِلّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ»(160)؛ (به راستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم. سپس او را به پست ترين [مراتب] پستى بازگردانيديم؛ مگر كسانى كه گرويده و كارهاى شايسته كرده اند كه پاداشى بى منّت خواهند داشت). «وَ الْعَصْرِ . إِنَّ الاِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ . إِلّا الَّذِينَ آمَنُوا»(161)؛ (سوگند به عصر كه واقعاً انسان دستخوش زيان است؛ مگر كسانى كه گرويده اند). مقصود از انسان در اين دو آيه، جنس انسان است كه شامل مفرد و جمع مىشود. دليل اين سخن، استثنايى است كه در هر دو آيه وجود دارد.
سامر:«مُسْتَكْبِرِينَ بِهِ سَامِراً تَهْجُرُونَ»(162)؛ (در حالى كه از [پذيرفتن] آن تكبّر مي ورزيديد و شب هنگام در [محافل خود] بدگويى مىكرديد). زمخشرى بر اين باور است كه «سامر» مانند «حاضر» بر جمع اطلاق مىشود. مشركان قريش شبها كنار كعبه جمع مىشدند و وقت خود را به بدگويى از قرآن و پيامبر(صلى الله عليه وآله) سپرى مىكردند. «تهجرون» از مادّه «هجر» و به معناى دشنام دادن است. واژه «هجر» به ضمّ «هاء» به معناى دشنام گويى و به فتح آن به معناى هذيان و پريشان گويى است.(163)
فلك: بر مفرد و جمع اطلاق مىشود:
الف) مفرد:«وَ مَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ»(164)؛ (و هر كه را در آن كشتىِ آكنده با او بود).
ب) جمع:«حَتَّى إِذَا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ»(165)؛ (تا وقتى كه در كشتيها باشيد و آنان را ببرند). فُلك در مفرد بر وزن «قُفل» و در جمع بر وزن «أُسد» (شيران) است. «وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ»(166)؛ (و كشتي هايى كه در دريا روانند). فلك در اين آيه، هم مىتواند مفرد باشد و هم جمع؛ زيرا مؤنّث مجازى است. از اين رو شايد ضمير مؤنّث به سبب تأنيث مجازى باشد يا اين كه صورت جمع آن اراده شده باشد.
برخى از واژههاى قرآن نيز مفرد هستند و به صورت تمييز، حال يا مفعولٌ به آمده اند؛ با اين حال از آنها جمع اراده شده است، امّا نه به اعتبار مجموع، بلكه به اعتبار تك تك افراد؛ مانند:
نفس:«فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْءٍ مِنْهُ نَفْساً»(167)؛ (و اگر به ميل خودشان چيزى از آن را به شما واگذاشتند). واژه «نفساً» در اين آيه به معناى «اَنفس» است.
رفيق: «وَ حَسُنَ أُوْلَئِكَ رَفِيقا»(168)؛ و آنان چه نيكو همدمانى هستند. در اين آيه واژه «رفيقاً» همان ساختار را دارد؛ زيرا «رفيق» به معناى «رفقا» است. زمخشرى مىنويسد: «رفيق» مانند «صديق» و «خَليط» بر مفرد و جمع اطلاق مىشود و جايز است كه «رفيق» در اين آيه از باب تمييز، مفرد باشد، ولى جنس رفيق از آن اراده شده باشد.(169)
طفل: «ثُمَّ يُخْرِجُكُمْ طِفْلاً»(170)؛ «طفل» در اين آيه به معناى اطفال و هر طفلى است.
وكيل:«أَلّا تَتَّخِذُوا مِنْ دُونِي وَكِيلاً»(171)؛ «وكيل» نيز در اينجا به معناى وكلاست.
نجىّ: «خَلَصُوا نَجِيّاً»(172)؛ يعنى «أنجياء» و «أنجية» (رازگويان). زمخشرى درباره اين واژه مىگويد: رواست كه گفته شود: «هُمْ نَجِيٌّ»؛ همان گونه كه گفته مىشود: «هُم صديق»؛ زيرا «صديق» از نظر اطلاق بر مفرد و جمع، همانند مصادر است.(173)
عدوّ: اين واژه هم به طور يكسان بر مفرد و جمع اطلاق مىگردد؛ مانند: «فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي»(174)؛ «قطعاً» همه آنان دشمن من هستند. راغب نيز بر آن است كه «عدوّ» بر مفرد و جمع اطلاق مىشود. وى در اين باره مىگويد: گفته مىشود: «رجلٌ عدوّ» و «قومٌ عدوّ».(175) خداوند مىفرمايد: «هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَاتَلَهُمُ اللهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ»(176)، «وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ».(177)
صديق و حميم: از ديگر واژه هايى كه در اين باره شايان ياد است، «صديق» و «حميم» است كه خداوند آن دو را يكجا گرد آورده و از آنها جمع را اراده كرده است: «فَمَا لَنَا مِنْ شَافِعِينَ . وَ لَا صَدِيقٍ حَمِيمٍ»(178)؛ يعنى دوستان صميمى.(179)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.