پاسخ اجمالی:
در داستان بنی اسرائيل و فرار آنان از دست فرعون تفاوتی ميان گزارش تورات و قرآن وجود ندارد؛ اما در داستان سامری و قارون اختلافاتی وجود دارد. از ديدگاه تورات گوساله توسط هارون ساخته شد و اين كار باعث خشم موسی(ع) و شكستن دو لوح ايشان شد؛ اما به روايت قرآن، اين سامری بود كه گوساله را ساخت و مردم را به پرستش آن فراخواند... .
پاسخ تفصیلی:
خروج بنىاسرائيل و عبور از «درياي سرخ»
در سفر خروج تورات آمده كه: فرعون به دليل قحطى و سختى كه گريبانگير قبطيان شده بود ناگزير شد بنىاسرائيل را رها كند، اما بلافاصله پشيمان شد و با لشكريان خود ايشان را تعقيب كرد تا به ذلّت و بندگى قبلىشان بازگرداند؛ اما ايشان راه فلسطين را كه بسيار نزديك بود گم كرده به بيراهه افتادند.
تورات مى گويد: خدا گمراهشان كرد تا اگر جنگ پيش آمد پشيمان نشوند و به مصر باز گردند. پس از آن فرعون در ساحل درياى سرخ به ايشان رسيد. چون بنىاسرائيل فرعون و لشگريانش را ديدند وحشت كرده به موسى(علیه السلام) پناه آوردند. خدا نيز بدو وحى فرمود كه ايشان نجات خواهند يافت و سرانجام فرعون و لشكريانش غرق خواهند شد. خداوند بين ايشان و فرعون مانع شد، و به موسى(علیه السلام) دستور داد تا با عصاى خود به دريا بزند و آب را بشكافد، او چنين كرد، و خداوند نيز تند بادى شرقى در همه شب وزاند و دريا را خشك راهى قرار داد. بنىاسرائيل خشكى ميان دريا را پر كردند و آب در دو طرف راست و چپ ايشان چونان ديواره اى بود تا به سمت ديگر آب رسيدند. فرعون ديد ايشان بر خشكى مى روند پس در پى ايشان روانه شد و چون به ميانه دريا رسيد و بنىاسرائيل همه از آب گذشته بودند، آب به هم برآمد و فرعون و لشگريانش همگى غرق شدند و كسى از ايشان به جاى نماند.(1)
تورات تصريح دارد كه اين دريا، درياى «سوف» بود(2) و محل شكافتن آب «فم الحيروت» برابر «بَعَل صفون» بود(3) كه در كتاب قاموس كتاب مقدس همان «قلزم» معنى شده است.(4) «فم الحيروت» يا دهانه حيروت تنگه اى در انتهاى درياى سوئز است، چنان كه در نقشه سرزمين مقدس كه به پيوست عهدين چاپ شده ديده مى شود. در دعاى «سمات» نيز كه معروف به دعاى «شَبّور» است اين گونه وارد شده: «وَ یَوْمَ فَرَقْتَ لِبَنِی إِسْرَائِیلَ الْبَحْرَ وَ فِی الْمُنْبَجِسَاتِ الَّتِی صَنَعْتَ بِهَا الْعَجَائِبَ فِی بَحْرِ سُوفٍ»؛ (و روزى كه دريا را براى بنىاسرائيل شكافتى و راه هاى شگفتى كه در درياى سوف آفريدى). علامه مجلسى در شرح اين دعا مى گويد: «هروى» در «الغريبين» آن را «اساف» ناميده كه فرعون در آن غرق شد و سپس افزوده كه آن همان درياى قلزم است و شايد آنچه در اين دعا آمده كه «و في جبل حوريث» نيز اشاره به «فم الحيروت» است كه در تورات آمده بود.(5)
آنچه در قرآن در اين باره آمده تفاوت اساسى با گزارش تورات ندارد. داستان ياد شده در سوره شعراء به تفصيل(6) و در ديگر سوره ها به ايجاز آمده.(7) در اين آيات هم تعبير دريا ديده مى شود و هم يمّ كه آب انبوه و موج را گويند. اما در تفاسير، نقطه هاى ابهام وجود دارد؛ مفسران گفته اند راه هاى شكافته شده براى عبور بنىاسرائيل، به تعداد اسباط ايشان، دوازده راه بود.(8) چيزى كه در قرآن نه به صراحت نه اشاره اثرى از آن ديده نمى شود. اما آيه «فَانفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْق كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ»(9) معناى آن اين است كه دريا شكافت و آب در سمت راست و چپ متراكم شد كه «فِرق» به معناى قسمت جدا شده است، چنانكه راغب گفته است: فرق به معناى قطعه جدا شده است. بنابراين هر قسمت دريا از قسمت ديگر جدا شده به صورت كوهى بزرگ درآمده بود. شايد آيه «فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً»؛(10) (و راهى خشك در دريا براى آنان باز كن) نيز با پيدايش راه هاى چندگانه به تعداد اسباط بنىاسرائيل ناسازگار باشد.
نيز برخى از مفسران احتمال داده كه مقصود از اين دريا، رود «نيل» باشد؛ به استناد اينكه عرب، آب فراوان شيرين را نيز دريا مى نامد. آلوسى مى گويد: درباره اين دريا اختلاف شده. برخى گفته اند مراد «قلزم» است كه بين دو طرف ساحل آن چهار فرسخ فاصله بوده. برخى گفته اند مراد رود نيل است، و عرب آب شور و شيرين را آن گاه كه انبوه گردد دريا مى نامد و لذا فرمود «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ».(11)
طبرسى گفته: همان رود نيل، حدّ فاصل ايله و مصر است. و گفته شده درياى قلزم است،(12) حد فاصل يمن و مكّه تا مصر. اين عده فراموش كرده اند كه بنىاسرائيل در مسير خود به فلسطين از صحراى سينا گذشته اند و فقط درياى سرخ بر سر راهشان بوده، اما رود نيل ربطى به ايشان نداشته و در مسيرشان نبوده زيرا در جهت غرب ايشان بوده، حال آن كه ايشان به سمت شرق رهسپار بودند و بر سر راه خود مانعى جز تنگه سوئز در منتهى اليه درياى سرخ نداشتند.
داستان «گوساله و سامرى»
تورات، ساختن گوساله را به جاى سامرى ـ كه در قرآن آمده ـ به هارون نسبت مى دهد. در سفر خروج آمده است كه چون موسى(علیه السلام) در فرود آمدن از كوه تأخير نمود، بنىاسرائيل از هارون خواستند كه خدايانى براى ايشان بسازد، هارون اجابت كرد و گوشواره هاى طلا را از ايشان گرفت و از آن گوساله اى ريخته شده در قالب ساخت و گفت اى اسرائيل اين خدايان تو هستند كه تو را از سرزمين مصر بيرون آوردند. پس قربانى هاى سوختنى و هداياى سلامتى آوردند و خوردند و نوشيدند و بر گِرد گوساله به بازى پرداختند.
خداوند به موسى(علیه السلام) خبر داد كه مردم فاسد شده اند و گوساله اى ساخته بر او سجده كرده اند. پس خشم خدا بر ايشان شعله ور شد و خواست هلاكشان كند؛ اگر موسى(علیه السلام) براى آنان شفاعت نكرده بود. پس چون موسى(علیه السلام) به محلّ ايشان رسيد و گوساله و رقص آنها را ديد، خشم او به جوش آمد و لوحها را كه در دستش بود افكند، و شكست، سپس گوساله اى را كه ساخته بودند گرفته به آتش سوزانيد و آن را خرد كرده نرم كرد و بر روى آب پاشيده بنىاسرائيل را نوشانيد. و به هارون گفت اين قوم به تو چه كرده بودند كه گناه عظيمى برايشان آوردى. هارون عذر آورد كه ايشان به من گفتند براى ما خدايان بساز، كه نمى دانيم موسى(علیه السلام) را چه شده است.(13)
در سوره طه نيز مى خوانيم: «وَ مَا أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يَا مُوسَى؟ قَالَ هُمْ أُولاَءِ عَلَى أَثَرِي ... وَ انظُرْ إِلَى إِلَهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عَاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنسِفَنَّهُ فِي الْيَمِّ نَسْفاً ...»؛(14) (و اى موسى چه چيز تو را [دور] از قوم خودت به شتاب واداشته است؟ گفت: اينان در پى منند و من اى پروردگارم به سويت شتافتم تا خشنود شوى. فرمود: در حقيقت ما قوم تو را پس از [عزيمت] تو آزموديم و سامرى آنها را گمراه ساخت. پس موسى خشمگين و اندوهناك به سوى قوم خود برگشت و گفت: اى قوم من، آيا پروردگارتان به شما وعده نيكو نداد؟ آيا اين مدت بر شما طولانى مى نمود، يا خواستيد خشمى از پروردگارتان بر شما فرود آيد كه با وعده من مخالفت كرديد؟
گفتند: ما به اختيار خود با تو خلاف وعده نكرديم، ولى از زينت آلات قوم، بارهايى سنگين بر دوش داشتيم و آنها را افكنديم، و خود سامرى [هم زينت آلاتش را] همين گونه بينداخت. پس براى آنان پيكر گوساله اى كه صدايى داشت بيرون آورد، و [او و پيروانش] گفتند: اين خداى شما و خداى موسى است، و [پيمان خدا را] فراموش كرد. مگر نمى بينند كه [گوساله] پاسخ سخن آنان را نمى دهد و به حالشان سود و زيانى ندارد؟ و در حقيقت، هارون قبلاً به آنان گفته بود: «اى قوم من، شما به وسيله اين [گوساله] مورد آزمايش قرار گرفته ايد، و پروردگار شما [خداى] رحمان است، پس مرا پيروى كنيد و فرمان مرا پذيرا باشيد. گفتند: ما هرگز از پرستش آن دست بر نخواهيم داشت تا موسى به سوى ما باز گردد.
[موسى] گفت: «اى هارون، وقتى ديدى آنها گمراه شدند چه چيز مانع تو شد، كه از من پيروى كنى؟ آيا از فرمانم سرباز زدى؟ گفت: اى پسر مادرم، نه ريش مرا بگير و نه [موى] سرم را، من ترسيدم بگويى: ميان بنىاسرائيل تفرقه انداختى و سخنم را مراعات نكردى. [موسى] گفت: اى سامرى، منظور تو چه بود؟ گفت: به چيزى كه [ديگران] به آن پى نبردند، پى بردم، و به قدر مُشتى از ردّ پاى فرستاده [خدا، جبرئيل] برداشتم و آن را در پيكر [گوساله] انداختم، و نفس من برايم چنين فريبكارى كرد. گفت: پس برو كه بهره تو در زندگى اين باشد كه [به هر كه نزديك تو آمد] بگويى: [به من] دست مزنيد، و تو را موعدى خواهد بود كه هرگز از آن درباره تو تخلف نخواهد شد، و [اينك] به آن خدايى كه پيوسته ملازمش بودى بنگر، آن را قطعاً مى سوزانيم و خاكسترش مى كنيم [و] در دريا فرو مى پاشيم).
نقاط اختلاف قرآن و تورات درباره «گوساله سامرى»
1. تورات مى گويد: كسى كه گوساله را ساخت برادر موسى(عليه السلام)، هارون بوده است. اما در سوره «طه» در سه جا آمده كه سامرى بود(15) و هارون خواست ايشان را مانع شود اما نتوانست: «قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كَادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلاَ تُشْمِتْ بِيَ الاَعْدَاءَ وَ لاَ تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»؛(16) (گفت: اى فرزند مادرم اين قوم مرا ناتوان يافتند و چيزى نمانده بود كه مرا بكشند؛ پس مرا دشمن شاد مكن و مرا در شمار گروه ستمكاران قرار مده).
2. نيز در تورات آمده كه چون خشم موسى(علیه السلام) به جوش آمد دو لوح را افكنده و شكست. اما در قرآن آمده كه لوحها را انداخت(17) اما نشكستند و لذا در ادامه فرموده: «وَ لَمَّا سَكَتَ عَنْ مُوسَى الْغَضَبُ أَخَذَ الاَلْوَاحَ وَ فِي نُسْخَتِهَا هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلَّذِينَ هُمْ لِرَبِّهِمْ يَرْهَبُونَ»؛(18) (و چون خشم موسى(علیه السلام) فرو نشست، الواح را برگرفت؛ و در رونويس آن، براى كسانى كه از پروردگارشان بيمناك بودند، هدايت و رحمتى بود).
3. تورات مى گويد: موسى(علیه السلام) گوساله را گرفت و سوزاند و خرد كرد و در آب پاشيد و به بنىاسرائيل نوشاند اما در قرآن آمده كه آن را سوزاند و خاكسترش را به دريا پاشيد.(19)
4. در قرآن گوساله سامرى چنين توصيف شده: «عِجْلا جَسَداً لَهُ خُوَارٌ»؛(20) (مجسّمه گوسالهای بساخت که صدایی شگفت داشت).(21) اما تورات از اين مطلب ساكت است.
5. در قرآن از قول سامرى آمده: «بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَ كَذَلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي»؛(22) (به چيزى كه ديگران بدان پى نبردند پى بردم و به قدر مُشتى از ردّ پاى فرستاده [خدا، جبرئيل] برداشتم و آن را بر پيكر [گوساله] انداختم، و نفس من برايم چنين فريبكارى كرد).
6. استاد عبدالوهاب نجّار فرق ششمى ميان گزارش تورات و قرآن پنداشته كه: از عبارت سفر خروج چنين بر مى آيد كه هفتاد مرد كه به ميقات رفتند پيش از داستان سامرى و گوساله بود اما قرآن مى گويد موسى(علیه السلام) پيش از آن براى فراگيرى الواح تنها رفته بود اما ايشان را پس از اين جريان با خود بُرد و همين گزارش، معقول است.(23) آنچه وى را به اشتباه افكنده اين است كه ديده آيه «وَ اخْتَارَ مُوسَى قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلا لِمِيقَاتِنَا...»(24) در همين سوره پس از ذكر قصه گوساله واقع شده است. اما ثبت و ضبط موجود در قرآن هرگز دليل تقدم و تأخّر وقايع ياد شده نيست، بلكه دليل بر ترتيب و تقدم و تأخر در نزول نيز نيست. نمونه آن داستان ذبح گاو بنىاسرائيل است كه در قرآن، پيش از داستان انكار و كشف جنايت قتل در بنىاسرائيل ذكر شده، حال آن كه قطعاً پس از آن اتفاق افتاده است.(25) افزون بر اينكه در خود قرآن نشانه هايى بر اينكه تراژدى گوساله پس از رفتن هفتاد نفر به ميقات بوده وجود دارد؛ ازجمله:
الف) رفتن هفتاد نفر براساس وعده ميقات بوده و آيات به صراحت مى گويد قصه گوساله پس از اين ميقات چهل روزه بوده. خداوند مى فرمايد:«وَ وَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْر فَتَمَّ مِيقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً وَ قَالَ مُوسَى لاَخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي.... وَ اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسَى مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلا جَسَداً لَهُ خُوَارٌ»؛(26) (و با موسى سى شب وعده گذاشتيم و آن را با دَه شب ديگر تمام كرديم. تا آن كه وقت معيّن پروردگارش در چهل شب به سر آمده و موسى به برادرش هارون گفت: در ميان قومم جانشين باش... و قوم موسى پس از او از زيورهاى خود مجسّمه گوساله اى براى خود ساختند كه صداى گاو داشت). و درباره آن هفتاد مرد مى فرمايد: «وَ اخْتَارَ مُوسَى قَوْمَهُ سَبْعِينَ رَجُلا لِمِيقَاتِنَا»؛(27) (و موسى از ميان قوم خود هفتاد مرد براى ميعاد ما برگزيد). كار نابخردان نيز كه موسى(علیه السلام) از آن عذر خواست، درخواست رؤيت خداوند بود: «يَسْأَلُكَ أَهْلُ الْكِتَابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتَاباً مِنَ السَّمَاءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسَى أَكْبَرَ مِنْ ذَلِكَ فَقَالُوا أَرِنَا اللهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُم الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ»؛(28) (اهل كتاب از تو مى خواهند كه كتابى از آسمان [يكباره] بر آنان فرود آى. البته از موسى بزرگتر از اين را خواستند و گفتند: خدا را آشكار به ما بنماى. پس به سزاى ظلمشان صاعقه آنان را فرو گرفت).
ب) قرآن خود به صراحت مى فرمايد: «فَأَخَذَتْهُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ ثُمَّ اتَّخَذُوا الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمْ الْبَيِّنَاتُ»؛(29) (پس به سزاى ظلمشان صاعقه آنان را فرو گرفت سپس، بعد از آن كه دلايل آشكار برايشان آمد، گوساله را به پرستش گرفتند). معلوم است كه اين هفتاد نفر فقط براى رساندن پيام قوم موسى(علیه السلام) مبنى بر درخواست رؤيت خدا با او به ميقات رفته بودند و لذا در سوره طه فرموده: «وَ مَا أَعْجَلَكَ عَنْ قَوْمِكَ يَا مُوسَى؟ قَالَ هُمْ أُولاَءِ عَلَى أَثَرِي وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضَى. قَالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمْ السَّامِرِىُّ»؛(30) (و اى موسى(علیه السلام) چه چيز تو را [دور] از قوم خودت به شتاب واداشته است؟ گفت اينان در پى منند، و من ـ اى پروردگارم ـ به سويت شتافتم تا خشنود شوى).
در سفر خروج تورات نيز آمده است: «و به موسى(علیه السلام) گفت نزد خداوند بالا بيا تو و هارون و ناداب و ابيهو و هفتاد نفر از مشايخ بنىاسرائيل و از دور سجده كنيد و موسى(علیه السلام) تنها نزديك خداوند بيايد و ايشان نزديك نيايند و قوم همراه او بالا نيايند».(31) سپس به تفصيل ماجراى موسى(علیه السلام) و پروردگار و نشانه هاى شريعت را كه موسى(علیه السلام) بر الواح مى نوشت ذكر كرده است و اين چنين سخن تا چند باب (اصحاح) ادامه مى يابد. سپس مى گويد هارون به موسى(علیه السلام) گفت: و به من گفتند براى ما خدايان بساز كه پيش روى ما بخرامند زيرا كه اين مرد موسى(علیه السلام) كه ما را از زمين مصر بيرون آورده است نمى دانيم او را چه شده».(32)
سخن سامرى از نگاهى ديگر
«بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَ كَذَلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي»؛(33) حشويه (ظاهرگرايان) از اهل حديث پنداشته اند كه سامرى در زمان فرعون به دنيا آمد و چون مادرش بر جان او ترسيد او را در غارى گذاشت و دهانه آن را با سنگ پوشانيد. خداوند جبرئيل را موكلّ كرد كه نزد او برود و با انگشتانش او را غذا دهد؛ با يك انگشت شير، و با يكى عسل و با سومى روغن. جبرئيل نيز عهده دار او بود تا باليد و جوان شد، و ديگر جبرئيل را با نشانه هايش مى شناخت. سپس وقتى فرعون و يارانش به سوى دريا هجوم بردند و بنىاسرائيل را ديدند، اسب فرعون از ورود به دريا خوددارى كرد در اينجا جبرئيل سوار بر ماديانى پيشاپيش فرعون و يارانش مجسّم شد. وقتى اسب فرعون آن ماديان را ديد دل به دريا زد.... اينجا بود كه سامرى جبرئيل را شناخت و ديد هرجا اسبش پا مى نهد خاك زير پاى او لرزش و تحرك و زندگى مى يابد. به ذهنش افتاد كه هرجا كه اسب جبرئيل سُم نهد حيات يابد، بدين جهت مشتى از زير سم اسب او برگرفت و نزد خود نگه داشت. سپس وقتى موسى(علیه السلام) در ميقات تأخير كرد، بنىاسرائيل را فراخواند تا زيور آلات خود را بياورند تا خدايانى براى ايشان بسازد، سپس گوساله اى قالب ريخت و همان مشت خاك را بر او افكند. و آن گوساله جان يافت و چون گاو صدا مى داد. سامرى گفت اين خداى شما و خداى موسى(علیه السلام) است و بدين سان گمراهشان كرد.
طبرى و سيوطى و ديگر مفسّران با سندهاى خود اين داستان را روايت كرده اند(34)، سپس با آب و تاب بيشترى گفته اند: موسى(علیه السلام) از خدا پرسيد: خدايا چه كسى گوساله را به صدا در آورد؟ فرمود: من؛ گفت: چه كسى به او حيات بخشيد؟ فرمود من، خواستم ايشان را امتحان كنم. موسى(علیه السلام) عرض كرد: خدايا سپس تو خود گمراهشان كرده اى اين جز نقشه خود تو نيست.(35) و اينها را وقتى گفت كه خدا فرموده بود: سامرى گمراهشان كرده است.(36)
ابو مسلم اصفهانى مى گويد: در قرآن هيچ يك از اين مطالب مفسران به صراحت نيامده. بنابراين احتمال ديگر آن است كه مراد از «رسول» در آيه «فقبضت قبضة من أثر الرسول» موسى(عليه السلام) باشد و مراد از اثر الرسول سنّت و آيين و دستورات او باشد. عرب مى گويد: فلان يقفو إثر فلان و يقبض أثره؛ يعنى از راه و رسم او پيروى مى كند. بنابراين معناى آيه اين است كه وقتى موسى(عليه السلام) با سامرى عتاب و اعتراض كرد كه چرا مردم را گمراه كردى، سامرى در پاسخ گفت: ديدم من آنچه را نديده بودند؛ يعنى فهميدم كه شما و آيين شما برحق نيست و من مشتى از آثار تو اى پيامبر برگرفتم يعنى قدرى از دين و آيينت را، پس آن را به دور افكندم. اما اينكه گفت از اثر رسول و نگفت از اثر تو؛ در گفت و گوى روياروى افراد با رؤسا يا حاكمان معمول است؛ مثلاً مى گويند: جناب حاكم چه دستور مى فرمايند با آن كه حاكم مخاطب ايشان است. اما اينكه موسى(عليه السلام) را رسول ناميد با آن كه منكر و كافر بود، اين نيز مثل سخن مشركان خطاب به پيامبر است كه مى گفتند: «يَا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ»؛(37) (اى كسى كه قرآن بر او نازل شده است، به يقين تو ديوانه اى). با آن كه نزول ذكر را بر او ايمان نداشتند. فخر رازى اين نظريه را پسنديده و شواهدى در تأييد آن آورده مى گويد: اين نظريه ابومسلم اشكالى جز مخالفت با مفسّران در آن نيست، اما به تحقيق نزديك تر است.(38) مراغى نيز مى گويد: وقتى موسى(علیه السلام) با نكوهش و تندى از سامرى پرسيد: چه شد كه مردم را گمراه ساختى، پاسخ داد كه قبلاً راه وى را رفته و روش او را برگزيده و آيين او را پيروى كرده بود، اما بعداً براى او روشن شده كه بيراهه بوده و نسبتى با حق و حقيقت نداشته است، لذا آن را پشت سر افكنده و بدانچه رأى خود بود گراييده است.(39)
توصيف گوساله
در تفسير ابن كثير و ديگران آمده است كه سامرى به ذهنش افتاد كه خاكى را كه از زير سُم اسب جبرئيل برداشته به چيزى نمى زند مگر آن كه هرچه بخواهد و بگويد همان مى شود. بدين رو وقتى طلاهاى مردم را گرفت و ذوب كرد از آن خاكها بر آن پاشيد و گفت: گوساله شو. پس ناگهان گوساله اى با گوشت و خون و استخوان شد و مانند گوساله واقعى به صدا درآمد.(40) برخى از مفسران نير گفته اند: پشت گوساله را به ديوارى كه سوراخى داشت متصل كرد و كسى را پشت ديوار گماشت تا با مردم سخن بگويد تا خيال كنند گوساله است كه با ايشان سخن مى گويد.(41) همه اينها با نصّ صريح قرآن ناهمخوان است؛ قرآن چنين توصيف مى كند: تنديسى از گوساله كه صدايى داشت «عِجْلا جَسَداً لَهُ خُوَارٌ»(42) نيز مى گويد: آيا نمى بينند كه پاسخى بديشان نمى دهد و سخن با ايشان نمى گويد و راهى به آنان نمى نمايد: «أَفَلاَ يَرَوْنَ أَلاَّ يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلا»(43)، «أَلَمْ يَرَوْا أَنَّهُ لاَ يُكَلِّمُهُمْ وَ لاَ يَهْدِيهِمْ سَبِيلا».(44) علاوه كه روايات وارده در تفاسير روايى در اين نكات با يكديگر ناسازگارند و يكديگر را نفى مى كنند، افزون بر اينكه بيشتر آنها با عقل سليم مخالف است، بنابراين بهتر است از آنها درگذريم.
آرى از اين همه اين مقدار استفاده مى شود كه سامرى أهل صنعت و آشنا با زرگرى بود، و از زيور آلات ايشان بتى به شكل گوساله ساخت و گفت: اين است خداى شما و خداى موسى. و در آن سوراخها و شيارهايى مهيّا كرده بود كه از آن خوار كه همان صداى گاو باشد شنيده مى شد و اين كارى ساده است كه گاه در ساختن اسباب بازى كودكان نيز به كار رفته و مى رود.
سامرى كيست؟
يكى از نويسندگان مسيحى درباره سامرى تشكيك كرده مى گويد: او از شهر سامره فلسطين بوده كه «عمرى» چهارمين پادشاه بنىاسرائيل آن را بنا نهاده بود و پنج قرن پس از موسى(عليه السلام) مى زيست. بنابراين نمى تواند معاصر موسى(عليه السلام) و سازنده گوساله اى كه قرآن نقل كرده باشد.(45) در كتاب اول پادشاهان تورات آمده است: «در سال سى و يكم آسا پادشاه يهودا عمرى بر اسرائيل پادشاه شد و دوازده سال سلطنت نموده شش سال در تِرصه سلطنت كرد، پس كوه سامره را از سامر به دو وزنه نقره خريد و در آن كوه بنايى ساخت و شهرى را كه بنا كرد به نام سامر كه مالك كوه بود سامره ناميد». اين گزارش تورات، مربوط به 523 سال پس از خروج بنىاسرائيل از سرزمين مصر است.(46)
اما سامرى واژه اى معرّب است و اصل عبرى آن تغيير يافته، در زبان عربى شين تبديل به سين مى شود، چنان كه موسى(علیه السلام) معرب موشى يا موشه در عبرى است و يسع معرب يشوع است(47)، و مانند «سامرة» كه منسوب به صاحب كوه، «شامر» است. اما سامرى كه در قرآن آمده منسوب به شهر سامره ياد شده نيست، بلكه منسوب به شهر «شمرون» است كه در عهد موسى(علیه السلام) و وصيّش يوشع بن نون، شهرى آباد بوده و به كسى كه اهل آن بوده شمرونى گفته مى شد كه در عربى سامرى مى شود و جمع آن «شمرو نيم» (سامريّين) خواهد بود. يوشع آن شهر را فتح كرده بود و به فرزندان «زبولون» داده بود، چنان كه در صحيفه يوشع تورات مى خوانيم.(48) همچنين وقتى يشوع آن را فتح كرد پادشاه آنجا «مرأون» بود.(49) اين تحقيق از علامه بلاغى است.(50) سين و شين هميشه در زبان عربى نيز جابجا مى شده، واژه هايى مثل يسوع را فرزندان يهودا باشين تلفظ مى كردند و فرزندان افرايمى، با سين.(51)
استاد عبدالوهاب نجّار مى گويد: نوعاً شين در زبان عبرى سين در عربى است، چنان كه از عبرى زبانان نيز فرزندان افرايم بن يوسف نيز سين تلفظ مى كردند. نيز بزرگان نسل يهودا وقتى مى خواستند كسى را بيازمايند كه از نسل يهود است يا افرايمى؛ او را مى فرمودند كه واژه «شبولت» (سنبله) را تلفظ كند، پس اگر او «سبولت» مى گفت معلوم مى شد افرايمى است. درباره سامرى اين احتمال نيز مى رود كه منسوب به شامر يا سامر به معناى نگهبان باشد. كه در زبان عبرى «شومير» تلفظ مى شود و از ريشه شمر به معناى نگهبانى گرفته مى شود. در سفر پيدايش آمده: «پس خداوند به قائن (قابيل) گفت برادرت هابيل كجاست، گفت نمى دانم مگر پاسبان برادرم هستم»؟؛ (هـَ شومير أحى أنو أخى).(52) آنچه علامه بلاغى فرموده درست تر به نظر مى رسد.
قارون كيست؟(53)
خداوند در قرآن مى فرمايد: «إِنَّ قَارُونَ كَانَ مِنْ قَوْمِ مُوسَى فَبَغَى عَلَيْهِمْ»؛(54) (قارون از قوم موسى(علیه السلام) بود و بر آنان ستم كرد). قارون، قورح فرزند يصهار فرزند قهات فرزند لاوى و يكى از عموزادگان موسى(علیه السلام) و هارون بوده است. همراه با گروهى از سران بنىاسرائيل با 250 نفر بر موسى(علیه السلام) و هارون شوريد تا رهبرى بنىاسرائيل را از ايشان بگيرد. او بسيار ثروتمند بود و به ثروت خود مى نازيد و بدان بر بنىاسرائيل فخر مى فروخت. خردمندان قومش او را پند داده از سرانجام كبر و سرمستى بيمش مى دادند اما او با گردن فرازى مى گفت: «إنما أوتيته على علم عندى»؛ (من اينها را در نتيجه دانش خود يافته ام). نيز گفته مي شود او علم «كيميا»؛ (شيمى)(55) داشت. با طلا و زيورآلات خود در ميان مردم ظاهر مى شد و برايشان فخر مى فروخت، مردم حسرت مى بردند و بيچارگان مى گفتند: «يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِيَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظّ عَظِيم»؛(56) (اى كاش مثل آنچه به قارون داده شده به ما هم داده مى شد، واقعاً او بهره بزرگى از ثروت ها دارد).
او در آستانه پيروزى بر موسى(علیه السلام) و قومش بود كه خدا، او را با همه گنجينه هايش در زمين فرو برد.(57) اما اينكه فرموده: «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَى بِآيَاتِنَا وَ سُلْطَان مُبِين . إِلَى فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ قَارُونَ فَقَالُوا سَاحِرٌ كَذَّابٌ»؛(58) از آن بر مى آيد كه او با فرعون و از كسان او بوده، اما ظاهراً او خود همانند فرعون و هامان، مخاطب تهديد خداوند بوده نه اينكه لزوماً از ايشان بوده باشد، بلكه در عناد و سركشى در سلك آنان بوده و در صف فرعونيان روياروى موسى(علیه السلام) و هارون ايستاده بود. «وَ قَارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مُوسَى بِالْبَيِّنَاتِ فَاسْتَكْبَرُوا فِي الاَرْضِ وَ مَا كَانُوا سَابِقِينَ»؛(59) (و قارون و فرعون و هامان را [هم هلاك كرديم]. و به راستى موسى براى آنان دلايل آشكار آورد، ولى آنها در آن سرزمين سركشى كردند ولى بر ما پيشى نجستند). بنابراين قارون نيز مانند فرعون و هامان در اين آيه منظور است، زيرا همگى اهل سركشى و استكبار در زمين بودند.
ثروت قارون
خداى متعال درباره ثروت هنگفت او مى فرمايد: «وَ آتَيْنَاهُ مِنَ الْكُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ»؛(60) (و از گنجينه آن قدر به او داده بوديم كه خزانه هاى آنها بر گروه نيرومندى سنگين مى آمد). طبرسى مى گويد: «ما» در اينجا موصوله است وصله آن «إنّ» و اسم و خبرش مى باشد. يعنى ما از اموال ذخيره شده چندان بدو داديم كه خزانه هاى آن، گروهى از مردان نيرومند را ناتوان مى كرد؛(61) يعنى حمل آن براى ايشان سنگين و دشوار بود. عصبه نيز يعنى گروهى پر شمار كه بر كارى سخت و سنگين پشت در پشت يكديگرند. مفاتح نيز در اينجا به نظر بيشتر مفسّران به معناى خزانه هاست، زجّاج نيز همين را برگزيده، مثل آيه «وَ عِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ».(62) مفاتح جمع مِفتح يا مَفتح است كه مِفتح كليد است و مَفتح خزانه است و هر خزانه اى گنجينه نوعى از اشياء يا اموال است. فرّاء نيز مفاتح را در اين آيه خزائن معنى كرده(63) و گفته است: يعنى گروهى توانمند را سنگين مى آمد و پشتشان را خم مى ساخت و فعل «ينوء» گاهى با «باء» متعدّى مى شود.(64)
شاعر مى گويد:
الأعصا أرزن طارت برايتها *** تنوء ضربتها بالكفّ و العضل(65)
چون عصاى ارزن پرچم برافرازد، ضربت آن است و بازو را خم مى سازد.
و در سؤالات نافع بن ازرق از ابن عباس آمده كه آيا اين واژه براى عرب نيز آشناست؟
پاسخ داد: بلى، مگر نشنيدى كه در شعر امرء القيس آمده:
تمشى فتثقلها عجيزتها *** مشي الضعيف ينوء بالوسق(66)
به سختى گاهِ رفتن مى بَرَد با خود سرينش را *** تو گويى مرد زارى مى كشد بر دوش خروارى
وسق نيز به معناى شصت من يا بار يك شتر يا بار محصول يك درخت خرماست. شگفت آنكه مى بينيم نويسنده اى بيگانه با زبان عرب ـ مانند هاشم العربى ـ اعتراض كرده كه بايد مى گفت: «لتنوء بها العصبة»(67)؛ اين در حالى است كه زمخشرى ـ مرد اين ميدان ـ مى گويد: ناء به الحمل يعنى بار بر او سنگين آمد و پشت او را خم كرد.(68) پس چه اينكه بگوييم: ناء به الحمل؛ يا بگوييم. ناء بالحمل، هر دو به يك معنى است. عبارت اول، يعنى: بار از سنگينى او را خم كرد و تعبير دوم، يعنى: با پشت خم بار سنگين را بر دوش كشيد. در عبارت اول، استعمال حقيقى است، چنان كه قرآن آورده و در عبارت دوم معناى كنايى خواهد بود، چنان كه در شعر امرء القيس آمده بود.
برافراشتن كوه بر فراز سر بنىاسرائيل
اين حادثه نيز ـ كه ريزش كوه از بلندى است و قرآن نيز آن را يادآور شده و برخى از مستشرقان به دليل اينكه در عهد عتيق نيامده آن را نپذيرفته اند(69) ـ با اين اعتراض روبرو شده كه از باب اجبار بر تكليف است.(70) از اين حادثه قرآن در دو جا ياد كرده است:
1. سوره بقره: «وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكُمْ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّة وَ اذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ . ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ فَلَوْلاَ فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَكُنتُمْ مِنَ الْخَاسِرِينَ»؛(71) (و چون از شما پيمان گرفتيم و طور را بر فراز شما افراشتيم، [و فرموديم:] آنچه را به شما داده ايم به جدّ و جهد بگيريد، و آنچه را در آن است به خاطر داشته باشيد، باشد كه به تقوا گراييد. سپس شما بعد از آن پيمان رويگردان شديد، و اگر فضل خدا و رحمت او بر شما نبود مسلّما از زيانكاران بوديد).
2. سوره اعراف: «وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ وَ ظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّة وَ اذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»؛(72) (و ياد كن هنگامى را كه كوه [طور] را بر فراز سرشان سايبان آسا برافراشتيم، و چنان پنداشتند كه كوه بر سرشان فرو خواهد افتاد. [و گفتيم:] آنچه را كه به شما داده ايم به جد و جهد بگيريد و آنچه را در آن است به ياد داشته باشيد، شايد كه پرهيزكار شويد).
در اين آيه ها جز كنده شدن قطعه اى بزرگ از بلنداى كوه در پى يك لرزش يا زلزله ديده نمى شود، كه ايشان در حالى كه بر دامنه كوه گرد آمده بودند به چشم خود ديدند كه به سمت پائين سرازير شد و غلتيد تا در وسط راه به شكل عمودى ايستاد، در حالى كه به سمت ايشان متمايل شده بود و لذا گمان بردند كه بر سرشان فرود خواهد آمد. و اين همزمان با تعهّد ايشان مبنى بر عمل به دستورات تورات بود. و شايد اين تصادف زمانى به دليل حكمت بالغه خداوندى بود تا نشانه هاى آفرينش را بديشان بنماياند و وجدان انسانها را به جانب ناتوانى شان در برابر اراده خداى قادر حكيم متوجه سازد. اين از سنخ معجزه نمايى خداوند به دست پيامبران به منظور بيدارسازى وجدانهاست و نه اجبار بر تسليم و فرمانبرى.
اين اندازه كه در اين آيه ها آمده با آنچه در عهد عتيق آمده توافق دارد؛ در سفر خروج مى خوانيم: «پس موسى(علیه السلام) از كوه نزد قوم فرود آمده قوم را تقديس نمود و رخت خود را شستند. و به قوم گفت در روز سيم حاضر باشيد و به زنان نزديكى منماييد. و واقع شد در روز سيّم به وقت طلوع صبح كه رعدها و برق ها و ابر غليظ بر كوه پديد آمد و آواز كرّناى بسيار سخت؛ به طورى كه تمامى قوم كه در لشكرگاه بودند بلرزيدند. و موسى(علیه السلام) قوم را براى ملاقات خدا از لشكرگاه بيرون آورد و در پايان كوه ايستادند. و تمامى كوه سينا را دود فرو گرفت زيرا خداوند در آن آتش بر آن نزول كرد و دودش مثل دود كوره بالا مى شد و تمامى كوه سخت متزلزل گرديد. و چون آواز كرّنا زياده و زياده سخت نواخته مى شد موسى(علیه السلام) سخن گفت و خدا او را به زبان جواب داد».(73)
در جاى ديگرى آمده: «و جميع قوم رعدها و زبانه هاى آتش و صداى كرّنا و كوه را كه پر از دود بود ديدند و چون قوم اين را بديدند لرزيدند و از دور بايستادند، و به موسى(علیه السلام) گفتند تو به ما سخن بگو و خواهيم شنيد اما خدا به ما نگويد مبادا بميريم».(74)
اما كنده شدن تمام كوه از زمين و واژگونى آن ميان زمين و آسمان را نه قرآن گفته و نه در روايتى معتبر آمده، بلكه تنها در برخى اسرائيليات عاميانه ديده مى شود كه برخى مفسران بدون تحقيق فريفته آن شده اند.(75) در «الدرّ المنثور» از قتاده نقل شده كه ذيل آيه گفت: خدا كوه را از بيخ بر كنده بر فراز سرشان بداشت و سپس فرمود يا دستور مرا مى پذيريد يا آن را بر سرتان پرتاب مى كنم. محمّدرشيد رضا مى گويد: «استاد امام (شيخ محمّد عبده) با مفسران همنوا شده در اينكه برافراشتن طور معجزه اى در طبيعت بوده، بدين گونه كه از زمين كنده شده و معلق در هوا گشته و همين به كمك سياق از آيه تبادر مى كند، هر چند عبارت آيه در آن صراحت ندارد، زيرا.... اصل «نتق» در لغت به معناى تكان و لرزش است، اما «ظلّه» هر چيزى است كه سايه افكند و اشراف يابد، خواه از فراز سر يا از پهلو باشد و سايه داشته باشد. بنابراين احتمال مى رود كه ايشان در كنار كوه بوده و ديده اند كه كوه تكان مى خورد، سپس گمان كرده اند كه به زودى ريزش خواهد كرد و بر سرشان فرود خواهد آمد و اين مى تواند در اثر زلزله نيز باشد كه موجب تكان خوردن كوه شده باشد. بنابراين اگر اين برداشت درست باشد انكار معلّق ماندن كوه در هوا تكذيب قرآن نخواهد بود.(76) چنان كه در هيچ روايت صحيح السندى از اهل بيت(عليهم السلام) نيست كه كوه طور از جا كنده شده باشد و به سمت آسمان بالا رفته بر فراز سرهاى مردم قرار گرفته باشد به جز روايتى كه در تفسير ناشناخته منسوب به امام حسن عسكرى(عليه السلام) است كه خداوند به جبرئيل دستور داد كه با يكى از پرهاى خود تكه اى به اندازه حجم سپاه موسى(عليه السلام) از يكى از كوه هاى فلسطين ببُرد، و اين قطعه را كه به اندازه يك فرسخ در يك فرسخ بود بر فراز سر سپاهيان قرار دهد و بگويد يا آنچه موسى(علیه السلام) آورده بپذيريد يا آن را بر روى شما مى افكنم و شما را زير آن له مى كنم!
در كتاب احتجاج (كه مؤلف آن ناشناخته است) روايت مرسله اى از ابى بصير آمده كه طاووس يمانى از امام محمّد باقر(عليه السلام) پرسيد: آن پرنده اى كه تنها يك بار پريده و قبل از آن و بعد از آن هيچ نپريده و در قرآن ياد شده كدام است؟ فرمود كوه سينا است كه خدا آن را به فراز سر بنىاسرائيل به پرواز درآورد و چون چترى از عذاب هاى رنگارنگ بر سرشان گستراند تا تورات را پذيرفتند.(77) بنابراين روايات شيعه و سنى در اين باب بى اساس بوده و در مقام تفسير قرآن حكيم غيرقابل اعتماد است.
شگفت آن كه هيأت علماى الأزهر بر استاد نجّار اعتراض كرده اند كه چرا سخنان مفسّران را در اين قضيه ردّ كرده است و گفته اند: رشيد رضا و نويسنده كتاب (نجّار) آنچه را سيد امام (شيخ محمّدعبده) تحمل كرده يعنى پذيرش نظر همه مفسران مبنى بر اينكه رفع طور معجزه اى طبيعى بوده و طور از زمين كنده شده و در آسمان معلق مانده را نتوانسته اند تحمّل كنند؛ با آن كه اولى (رشيد رضا) اعتراف كرده كه همين به كمك سياق، از آيه فهميده مى شود. بلكه احتمال خود ساخته اى در باب دو آيه ياد شده ارائه داده اند كه برابر آن ديگر دلالتى بر معجزه بودن اين قضيه ندارد؛ با اين ادعا كه واژه هاى دو آيه صراحت در نظر مورد اتفاق مفسران و استاد امام (شيخ عبده) ندارد.(78)
همچنين سخن استاد ما علامه طباطبائى نيز عجيب مى نمايد: «اين گونه توجيه و تغيير آيه از معناى ظاهرى و اينكه گفته شود بنىاسرائيل پاى كوه بوده اند و كوه لرزيد و تكان خورد و قله آن بر سر آنان سايه گسترد، پس گمان كردند كه بر سرشان فرو خواهد افتاد، در عين اينكه به بالا بردن بر فراز سرشان [در يك آيه] يا برافراشتن [در آيه ديگر] تعبير فرموده، مبتنى بر فرضيه انكار معجزات و خوارق عادات است».(79) سخن استاد در اينجا نشانگر اعتماد و استناد ايشان بر روايات رسيده در باب موضوعى است كه آيه هيچ صراحتى يا ظهور استوار در آن ندارد، حال آن كه روش عملى ايشان در تفسير چنين نيست؛ بويژه آنجا كه يك روايت تكيه گاهى در احاديث اهل بيت(عليهم السلام) نداشته باشد.
ايشان خود در جاى ديگر مى گويد: «خبر واحد جز در احكام شرعى حجيّت ندارد، زيرا حقيقت جعل تشريعى (يعنى حجيّت تعبّدى كه براى خبر واحد از سوى شارع جعل شده) اين است كه بر دليل ظاهرى آثار واقع مترتب شود و اين در جايى است كه اثر عملى براى اين كار باشد؛ مثل باب احكام و تكاليف. اما در زمينه هاى ديگر (غير از احكام شرعى) اثر عملى بر آن مترتب نيست تا بتوانيم همان اثر را بر جعل حجيّت نيز مترتب كنيم. مثلاً وقتى در روايت آمده باشد كه بسمله جزئى از سوره است معناى آن اين است كه بايد در قراءت نماز خوانده شود؛ اما اگر در روايت آمده باشد كه سامرى اهل فلان سرزمين بوده و فرض اين باشد كه اين روايت ظنّى است و نه قطعى، در اين صورت معناى جعل حجيّت براى مضمون آن، قطع انگاشتن ظن حاصل از آن است، حال آن كه اين گزاره، گزاره اى تكوينى است و ارتباطى به مسأله تشريع ندارد».(80)
بايد گفت: در آيه مورد بحث نيز مطلب همين گونه است، زيرا مسأله، مسأله فهم يك معنى از ظاهر لفظ و پذيرش آن است، و اين چيزى نيست كه تعبّد در آن راه داشته باشد. اصولاً آيه سوره اعراف، برافراشته شدن كوه را همراه با تشبيه به سايبان آورده: «وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ» و به دنبال آن فرموده گمان كردند بر سرشان فرو خواهد افتاد «وَ ظَنُّوا أَنَّهُ وَاقِعٌ بِهِمْ» واژه نتوق، وقتى درباره كيسه به كار رود به معناى گردافشانى است و اگر به چيزى نسبت داده شود، به معانى گوناگونى چون باز كردن، تكان دادن، بالا بردن وگستراندن آمده و چون به زن يا شتر ماده نسبت داده شود به معناى بسيارى فرزندان است. بنابراين معناى گستردن و افزودن و پراكندن و بازكردن مى دهد. پس اگر درباره كوه به كار رود به معناى بالاتر رفتن و كشش در جهت ارتفاع است نه از جا كنده شدن و جابجا شدن از زمين به سوى فضا؛ چنان كه پنداشته اند.
راغب اصفهانى مى گويد: نتق الشيء، يعنى او را كشيد تا شُل شود، مانند كشيدن بندهاى بار، و آيه «وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ» از همين باب است. اين يعنى لرزش قله هاى كوه و كنده شدن صخره هاى بزرگى از آن و مايل ايستادن آنها بر دامنه كوه به گونه مشرف و سايبان آسا بر سر مردمى كه طبعاً در پاى كوه اند، سايبان نيز هم از بالا و هم از يك سمت قابل تصور است. در هر دو صورت مى توان گفت بر فراز سر آنها قرار گرفته است. بنابراين معناى «وَ رَفَعْنَا فَوْقَكُمْ الطُّورَ» كه در آيه ديگر آمده نيز به همين معناى بالاى سر از يك سمت (با تكيه بر دامنه كوه) است و بس.(81)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.