پاسخ اجمالی:
متکلمان امامیه؛ خداوند را متّصف به «صفات جمال» و «جلال» می دانند، لکن «معتزله» و «اشاعره» در اتّصاف خداوند به این صفات اختلاف دارند. «معتزله» اتّصاف خداوند به هر گونه صفتی را نفى مى كنند؛ زيرا لازمه اتّصاف، اقترانِ ذات حقّ به مبدأ صفات مى باشد؛ اما «اشاعره» معتقدند ظاهر قرآن بايد رعايت شود و هيچ گونه تأويلی را نمی پذیرند؛ زیرا خداوند خود را به اين صفات متّصف کرده و با زبان قوم سخن گفته و اين وصف بايد با مفاهيمى باشد كه عرف آن را دريافت مى كنند. لکن «امامیّه»، ذات مقدسه را منشأ تمامى صفات كمال مى دانند؛ زيرا اوصاف کمالیه از ذات او نشأت گرفته و نشايد كه ذات او فاقد كمالات باشد.
پاسخ تفصیلی:
خداوند دو گونه صفات دارد: «صفات جمال» يا «ثبوتيّه» كه ذات احديّت به اين صفاتِ كماليّه آراسته است و «صفات جلال» يا «سلبيّه» كه ذات حقّ از اتصاف به آن منزّه است و به همين سبب «صفات تنزيه» هم گفته مى شود. در اين كه خداوند به صفات جمال و جلال متّصف هست يا نه، ميان اهل كلام؛ «معتزله» و «اشاعره»، اختلاف است. «معتزله» اتّصاف ذاتِ حقّ را به هرگونه صفت نفى مى كنند؛ زيرا لازمه اتّصاف، اقتران ذات حقّ به مبدأ صفات مى باشد. همانند ديگران كه موقعى به صفتى متّصف مى گردند كه مبدأ وصف بر ذات آنان عارض گردد و وصف و ذات قرين هم گردند. عالِم به كسى گويند كه علم بر ذاتِ او عارض و قرين گرديده است و ذات حقّ از هر گونه عروض حادث يا اقتران ازلى مبرّا است. هرگونه وصفى كه در قرآن يا حديث آمده، نظر به غايت و نتيجه آن صفت دارد و اتّصاف حقيقى منظور نيست.(1) يعنى اگر خدا را به وصف علم متّصف نموديم و گفتيم «عالِم بكل شىء»، مقصود آن است كه هدف از اتّصاف به اين وصف براى خدا حاصل است و چيزى از خدا پنهان نيست؛ زيرا هر چه هست در محضر خدا است. نه آنكه مبدأ اين صفت بر ذات حقّ عارض گشته يا قرين شده است. هم چنين صفات ديگر مانند: قدرت، حيات، حكمت و حتى اراده و رضا و غضب و غيره. در تمامى اين صفات، غايت و نتيجه اين صفات منظور است نه اقتران ذات به مبادى اين صفات.(2)
«اشاعره» اين شيوه را پسند نكرده و آن را يك گونه تفسير به رأى و تأويل فاقد دليل دانسته اند، گويند: ظاهر قرآن بايد رعايت شود و هيچ گونه تأويل يا تقدير در آن روا نباشد. خداوند خود را به اين صفات وصف نموده و با زبان قوم سخن گفته و اين وصف بايد با همان مفاهيمى باشد كه عرف معاصر آن را دريافت مى كرده اند. لذا اطلاق وصف عالم بر خدا به همان گونه است كه در عرف عربِ آن روز بر غير خدا نيز اطلاق مى شده و حاكى از اقترانِ ذات موصوف به مبدأ صفت مى باشد.
«ابوالحسن اشعرى»(شيخ اشاعره) گويد: «انه تعالى عالِمٌ بعلم و قادرٌ بقدرة ...»؛ خداوند عالم است به جهت اقتران ذات او به علم، قادر است به جهت اقتران ذات او به قدرت». در اين باره به آيات زير استناد جسته است: «فَاعْلَمُوا أَنَّمَا أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللهِ»(3)، «لَّٰكِنِ اللهُ يَشْهَدُ بِمَا أَنْزَلَ إِلَيْكَ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ»(4)، «وَ مَا تَحْمِلُ مِنْ أُنْثَىٰ وَ لَا تَضَعُ إِلَّا بِعِلْمِهِ»(5)، «وَ لَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ»(6)، «أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللهَ الَّذِي خَلَقَهُمْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً»(7)، «إِنَّ اللهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ».(8)
گويد: خداوند در اين آيات مبدأ صفت علم و قدرت را براى خود ثابت دانسته و قرين ذات خود گرفته كه خود را به دو وصف عالِم و قادر متصف كرده است. اضافه مى كند كه وصف «حىّ» مشتق از حيات است، «عالِم» مشتق از علم و «قادر» مشتق از قدرت ... پس اين اوصاف آيا حكايت از مفاهيمى دارند يا ندارند و صرفاً توصيف بدون محتوا است؟ بدون شك فرض دوم قابل قبول نيست. در نتيجه اين اوصاف حاكى از مفاهيم متعارف خود مى باشد، همان گونه كه در عرفِ عرب رايج بوده است.(9)
البته تمسّك جستن به اين آيات، شبه مغالطه است؛ زيرا در اين آيات صرفاً از علم و قدرت ذات حقّ سخن رفته و هرگز از اقتران ذات مقدسه به مبدأ صفتِ علم و قدرت سخنى به ميان نيامده است. به علاوه، معتزله هرگز صفت علم و قدرت و حيات را از خداوند نفى نمى كنند؛ بلكه اقتران ذات مقدسه را به مبدأ اين صفات منكرند، و گرنه خداوند را عالم و قادر و حىّ مى دانند. به اين معنا كه خداوند بدون آنكه ذات مقدّسش به مبدأ اين صفات مقرون گردد، موصوف به اين صفات مى باشد. برخلاف توصيف ديگران كه موجب اتصاف آنان، همان اقتران ذات آنان به مبادى اين صفات است.
«اماميّه» كه از سرچشمه زلال مكتب اهل بيت(علیهم السلام) بهره گرفته و تعليم يافته اند اين مسئله را روشن تر تحليل كرده و راهى ميانه رفته اند. نه چون اشعرى كه منشأ اتّصاف ذات حقّ را اقتران به مبادى اوصاف دانسته و نه چون معتزلى كه اصلاً براى اين اتّصاف منشأى در ذات حقّ نيافته اند!؛ بلكه صرفاً عين ذات مقدسه را بدون هيچ پيرايه و پيوستگى منشأ تمامى صفات كمال، جمال و جلال مى دانند؛ زيرا هر چه وصف كمال در عالَمِ هستى هست، از ذات او نشأت گرفته و نشايد كه ذاتِ او فاقد كمالات باشد. اگر در ذات حقّ به صورت عينيت اين كمالات وجود نداشت، پس وفور كمالات در عرصه وجود از كجا نشأت گرفته است؟! از اين رو، ذات حقّ خود مجمع تمامى صفات كمال مى باشد و هر چه هست از عين ذات او نشأت گرفته است. نه چيزى بر او عارض گشته و نه قرين او گرديده است. در ازل او بود و غير او چيز ديگرى نبود. «كان الله و لم يكن معه شىء» . معناى عينيت صفات با ذاتِ حقّ تعالى همين است و تمامى صفات از عينِ ذات برخاسته است. لذا مقايسه اى را كه «اشعرى» انجام داده و صفات بارى تعالى را همگونِ صفات خلق گرفته، قياس مع الفارق است؛ زيرا «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ»(10)؛ (هیچ چیز همانند او نیست).
مولا امير مؤمنان(علیه السلام) فرمود: «أَوَّلُ الدِّینِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِیقُ بِهِ وَ كَمَالُ التَّصْدِیقِ بِهِ تَوْحِیدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِیدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَیرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَیرُ الصِّفَةِ، فَمَنْ وَصَفَ اللهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ»(11)؛ (سرلوحه دين شناخت او [خدا] است و شناخت كامل او باور داشتنِ او است و باور داشتنِ كامل او يگانه دانستنِ او است و يگانه دانستنِ كامل او اخلاص ورزيدن نسبت به او است و اخلاص ورزيدن نسبت به او زدودنِ هر صفتى از او است [يعنى مبادى صفات را قرين ذات او نداند] چه هر صفتى خود گواه است كه از موصوف جدا است و هر موصوف خود گواه است كه از صفت جدا است، پس هر كه خداى سبحان(12) را وصف كند [به گونه اى كه ديگران را وصف مى كند] هرآينه او را با قرينى پيوسته است و آنكه با قرينش پيوندد، دوتايش دانسته [يعنى در ازل، ذات و صفت را قرين يكديگر دانسته و حقيقت الهى را مركّب از دو چيز گرفته است] و هر كه دوتايش بداند، او را حقيقتى داراى جزء دانسته [؛ زيرا لازمه تركيب، داشتن اجزاء است] و هركه او را [مركّب و] داراى جزء بداند، او را نشناخته است).(13)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.