پاسخ اجمالی:
آرامش روحى ما پيش از آنكه به ظواهر جسمى ما ارتباط داشته باشد به طرز تفكر و چگونگى ايدئولوژى و برداشت ما از جهانى كه در آن زندگى مى كنيم، مربوط است؛ این که عقیده داشته باشیم هستى ما از دو طرف به «عدم» و «خاموشى مطلق» پيوسته است و پس از مرگ همه وجود ما، محو و نابود مى گردد و یا اینکه جهان را آفريده عقل كلى بدانیم که آن را با هدف مشخصى ايجاد كرده و همواره در مسير همان هدف رهبرى مى كند.
پاسخ تفصیلی:
این سوالها ذهن انسان را راحت نمی گذارد که چرا بعضى در زندان، در هنگام مرگ و حتى در برابر چوبه دار و تيغه گيوتين، آرامش خود را حفظ مى كنند، در حالى كه بعضى ديگر در قصرهاى مجلل و با داشتن همه گونه وسائل ظاهرى، ناراحت و پريشان به نظر مى رسند؟! چرا بعضى در برابر ناملايمات كوچك، فوراً دست به سوى وسائل انتحار مى برند، ولى بعضى ديگر همچون كوه، در برابر سخت ترين حوادث زندگى ايستادگى به خرج مى دهند؟ چرا بعضى حتى با داشتن اعضاى ناقص، يا محروميت هاى جانكاه ديگر، با نشاطند، ولى بعضى با نداشتن هيچ يك از اين ها و ظاهراً بدون هيچ دليل، در رنج و عذابند؟
اين چراها مانند بسيارى از چراهاى ديگر يك پاسخ بيش ندارد و آن اينكه آرامش روحى ما پيش از آنكه به ظواهر جسمى ما ارتباط داشته باشد به طرز تفكر و چگونگى ايدئولوژى و برداشت ما از جهانى كه در آن زندگى مى كنيم، مربوط است.
در فلسفه مى خوانيم «حالات روحى» و «فعاليت هاى خارجى» ما همواره از «صور ذهنى» ما سرچشمه مى گيرد، عشق، عداوت، نگرانى، اضطراب، ترس، آرامش و هر گونه فعاليت و كوشش جسمانى ما به دنبال تصوراتى صورت مى گيرد كه در فكر ما خودنمايى مى كند، حتى اگر صورت هاى ذهنى ما، با واقعيت هاى عينى نيز تطبيق نكند اين اثرها را به دنبال خواهد داشت، در حالى كه وجود عينى به تنهايى (در صورتى كه در ذهن ما منعكس نگردد) هرگز منشأ اثر جسمى و فعاليت هاى ارادى نخواهد بود.
اكنون براى روشن شدن اين حقيقت كه آرامش و اضطراب روحى ما بستگى به طرز عقيده و فكر ما دارد، ميان دو طرز فكر زير مقايسه كنيد:
1- يك فرد «ماترياليست» چنين مى انديشد که هستى ما از دو طرف به «عدم» و «خاموشى مطلق» پيوسته است، پيش از آنكه در اين زندگى گام بگذاريم چيزى جز يك مشت مواد آلى و معدنى پراكنده نبوديم و سرنوشت ما در آينده نيز بهتر از اين نخواهد بود، زيرا پس از مرگ همه وجود تكامل يافته ما، مغز توانا و افكار درخشان، عواطف عالى و احساسات گرم و سوزان ما كه همچون حباب هاى زيبايى روى درياى زندگى مى لغزند و پيش مى روند و رنگين كمان خورشيد هستى را روى خود ترسيم مى كنند، همه و همه محو و نابود مى گردند.
پس از آن از ما چه مى ماند؟ هيچ، آرى هيچ، فقط مشتى خاك و گازهاى پراكنده در فضا؟ ما در آستانه مرگ به سان بازرگانى هستيم كه در برابر چشمش تمام سرمايه اش را آتش مى زنند و سپس خود او هم در كام آتش ها مى سوزد!
مسائلى از قبيل آرامگاه مجلل، نام نيك، لوحه افتخار، بناى يادبود، تاج گل، تندیس شخصيت های تاريخى و مانند اينها را براى فريب دادن خود و احساس كاذب يك نوع بقاء و ادامه وجود و هستى ساخته و پرداخته ايم و گرنه هنگامى كه ما هيچ و پوچ شويم اينها چه اثرى مى تواند داشته باشد؟!
اصولا ما پس از مرگ چه هستيم كه بتوانيم از اين تشريفات بى روح احساس لذت و رضايت و غرور كنيم؟ شايد اكنون كه زنده ايم تصور وجود چنان عناوينى بعد از مرگ، ما را دلخوش كند، ولى مسلماً آن روز هيچ اثرى براى ما نخواهد داشت. اين عناوين را گويا براى تحميق زنده ها و واداشتن به كار و زحمت و فداكارى بيشتر ساخته اند، نه به خاطر يك واقعيت و يا پاداش براى از دست رفتگان، مگر آنها چيزى از اين پاداش ها را درك مى كنند؟ اينكارها درست به آن مى ماند كه هزار نوع غذاى رنگين و وسايل پذيرايى اطراف جسد بى جان مرده اى بچينند او از آنها چه سودى خواهد برد؟
راستش را بخواهيد آمدن ما به اين جهان به زحمتش نمى ارزيد، چند سال ناتوان و نادان بودن و هنوز لذت جوانى را نچشيده پيرى و ناتوانى و انواع محروميت ها و بيمارى ها ما را به صورت يك عضو طرد شده از اجتماع در مى آورد تازه هر علم و دانش و ثروت اندوخته اى داريم بايد بگذاريم و به سوى نيستى مطلق روانه شويم و در ميان امواج وحشتناك اين «درياى ظلمات» به سان رؤيايى كه از مغز كودكى به سرعت برق مى گذرد، محو گرديم.
وانگهى در اين چند روزى كه چشممان باز است اگر احساسى داشته باشيم در عذاب خواهيم بود زيرا بايد ناظر هزار گونه بى عدالتى و تبعيض باشيم. يكى اصلا غذا ندارد، اما ديگرى هنوز از مادر متولد نشده هزاران چشم مراقب اوست تا از گزند روزگار مصونش دارند.
اگر حسابى در كار است چرا بعضى از گرسنگى مى ميرند يا پشت در بيمارستان ها جان مى دهند، اما ديگرى به قدرى ثروت دارد كه نمى داند چگونه خرج كند، ناچار براى كشتن ثروت دست به سوى كارهاى احمقانه اى دراز مى كند و مثلا يك تمبر پستى را به قيمت دو ميليون تومان مى خرد و يا مبلغ هنگفتى را به گربه و سگ عزيزش! مى بخشد و او را صاحب آلاف و الوف مى كند، چرا بيمارى ها بى رحمانه، كودكان بى گناه و افراد خدمتگزار را درو مى كنند، در حالى كه جمعى از دزدان و چپاولگران به رقص و پايكوبى مشغولند.
قانون جبریِ علت و معلول با خشونت انعطاف ناپذيرى بر سراسر وجود ما، بلكه بر تمام جهان هستى حكومت مى كند و در واقع سلطان حكمران جهان، همين قانون چشم و گوش بسته فاقد رحم و عدالت است، نه تنها تاريخ زندگى ما، بلكه سرتاسر تاريخ بشريت را گويا از اول نوشته اند، و همچون نمايشنامه اى بدون ذره اى كم و كاست اجرا مى شود و ما در چنگال اين سرنوشت كمترين اختيارى از خود نداريم!
اصلا يكى نيست بپرسد (و اگر هم بپرسد، كسى نيست جواب بدهد) كه ما براى چه به اينجا آمديم و چرا از اينجا مى رويم؟ نه در آمدنمان با ما مشورت شده و نه در رفتن مان مشورت خواهد شد، ولى نه، معلوم است كه طبيعت كور و كر هدفى نداشته، يك بازى بى معنى شروع كرده و آن را پايان مى دهد و ديگر بار...
ممكن نيست كسى ماترياليست باشد و از نظر «تفكر فلسفى» اين چنين كه در بالا گفته شد، فكر نكند. وحشت و اضطرابی كه از اين نوع تفكر به انسان دست مى دهد كاملاً قابل درك است، البته ممكن است طرفداران اين مكتب سعى كنند درباره اين مطالب كمتر بينديشند، و چنان خود را سرگرم زندگى و وسائل گوناگون سرگرمی مى سازند كه اصلاً مجال چنين افكارى براى آنها پيدا نشود، ولى مسلماً به مجرد اين كه فرصت كوتاهى براى فكر كردن بيابند امواج سهمگين اين افكار ضربات سنگين خود را بر آنها وارد مى سازند.
طرز فكر دوم
اين طرح زيبايى كه «جهان» نام دارد آفريده عقل كلى است كه آن را با هدف مشخصى ايجاد كرده و همواره در مسير همان هدف رهبرى مى كند. آن مبدأ بزرگ چون سرچشمه همه هستى ها و قدرتهاست، طبعاً هيچگونه نيازى به ما ندارد، و هم اوست كه ما را براى هدف عالى «تكامل» پديد آورده است، مسلماً چنان مبدئى با اين مشخصات بي نهايت با ما مهربان خواهد بود.
مگر او امكانات فراوانى براى بهتر زيستن در اختيار ما نگذارده و ما را غرق انواع مواهب خويش نساخته است؟ آرى او ما را براى «زندگى» و «تكامل» آفريده و امكانات آن را نيز به ما داده است.
اگر ما گرفتار ناراحتى هايى مى شويم بر اثر عدم آشنايى ما به قوانين آفرينش و امكانات وسيعى است كه در اختيارمان گذارده شده و يا بر اثر به كار نبستن آنهاست.
مثلا ما با آشنايى به قوانين طبيعت و استفاده از امكاناتى كه داريم مى توانيم چنان خانه هايى بسازيم كه زلزله ها كوچك ترين اثرى روى آن نگذارد و با استفاده از اصول بهداشتی و امكانات بهزيستى و خواص درمانى داروها چنان زندگى كنيم كه فرد ناقص و ناتوان و معيوبى وجود نداشته باشد، پس اين ويرانى ها و مصيبت ها و افراد ناقص و معيوب و ناتوان از خود ماست! اين بى عدالتى ها نيز همه معلول تقسيم بندى هاى غلط اجتماعى ماست، و با تغيير اين سيستم غلط همه اين بى عدالتى ها از ميان مى رود و همه مى توانند از مواهب زندگى استفاده كنند.
آخر ما مثل چرخ ها و پيچ و مهره هاى ماشين مجبور به حركات جبرى نيستيم، اين مائيم كه با داشتن آزادى اراده نقشه صحيح يا غلطى براى زندگى خويش ترسيم مى كنيم و از آن همه مواهب «حسن استفاده» يا «سوء استفاده» مى نمائيم.
«سرنوشت» به آن معناى ماشينى ابداً درست نيست و «جبر تاريخ» به اين معنى نيز غلط است و اگر باشد بايد به مفهوم ديگر تفسير گردد.
وجود ما از دو طرف به «ابديت» پيوسته است و سلسله تكاملى وجود ما با مرگ هرگز قطع نمى شود، به جاى كلمه نفرت انگيز مرگ بايد جمله «انتقال به يك جهان وسيع تر» را به كار بريم جهانى كه نسبت به اين جهان همچون اين جهان است نسبت به «رحم مادر» و به اين ترتيب ما با مرگ هيچ چيز را از دست نخواهيم داد.
مسلماً ما از همه اسرار هستى آگاهى نداريم، ولى اين را مى دانيم كه هرچه در علم و دانش پيش برويم، چهره درخشان ترى از نظام هستى و زيبايى ها و ظرافت هاى آن در برابر ديدگان ما مجسم مى گردد و روى اين حساب، دليل ندارد كه آن طراح چيره دست كمترين بى نظمى و بى عدالتى درباره ما انجام دهد.
تمام هستى ما افراد بشر كه روى زمين زندگى می کنیم به سان قطره آبى است كه در منقار مرغى باشد. اگر اين پرنده سبكبال اوج بگيرد و اين قطره كوچك را روى اقيانوس بى پايانى بيندازد براى آن اقيانوس چه فرق مى كند؟ بنابر اين ما براى خدمت به مبدأ بزرگ هستى آفريده نشده ايم بلكه او ما را براى «سعادت» خودمان به وجود آورده است.
فعلا كار به اين نداريم كه كداميك از اين دو طرز تفكر از نظر استدلالات فلسفى صحيح و كداميك مردود است بلکه فعلاً منظور اين است که كداميك از اين دو طرز تفكر (قطع نظر از استدلالات فلسفى) مى تواند «آرامش واقعى» ما را تأمين كند و كداميك ما را در عالمى از بدبينى و سوء ظن و نفرت و يأس و احساس تنهايى فرو برد؟
پاسخ اين سؤال روشن است؛ آيا با اين حال مى توانيم در انتخاب يكى از اين دو مكتب كه تا اين اندازه در سرنوشت ما اثر دارد بى تفاوت بمانيم و يا لااقل استدلالات طرفداران هر يك از اين دو طرز تفكر را درباره جهان هستى مورد بررسى دقيق قرار ندهيم؟
اين بحث را با گفتار جالبى از ارنست آدلف پزشك و جراح معروف پايان مى دهيم؛ او می گوید: «من با تجربيات فراوان به اين نكته پى برده ام كه از اين پس بايد جسم بيمار را با به كار بردن وسائل طبى و جراحى و روح او را با تقويت نيروى ايمان به خدا درمان كنم، زيرا اعتماد من به داروها و جراحى و ايمان من به پروردگار «هر دو» روى مبانى علمى استوار شده است...اين تجربه و استنتاج من اكنون مصادف با پيدايش نوعى بيدراى در جهان پزشكى شده و آن توجه پزشكان به عامل روانى بيماريهاست.
مثلاً امروز ثابت شده كه هشتاد درصد بيمارانى كه در شهرهاى مهم آمريكا به پزشكان مراجعه مى كنند يك عامل مهم روانى دارند، و در حدود نصف اين هشاد درصد هيچگونه تظاهر جسمانى براى تشخيص بيمارى نشان نمى دهند! بايد توجه داشت كه به عقيده پزشكان اين افراد كه بيمارند و در بدنشان بيمارى عضوى ديده نمى شود بيمارى خيالى نيستند، بلكه واقعاً مريض اند ... به نظر پزشكان روانى مهم ترين علل بيمارى آنها عبارتند از گناه، كينه توزى، نداشتن عفو و گذشت، ترس، اضطراب شكست و محروميت، عدم تصميم و اراده، شك و ترديد و افسردگى. ولى بدبختانه بعضى از پزشكان روانى هنگام جست و جوى عوامل اين بيمارى ها چون خودشان به خدا ايمان ندارند مسئله «ايمان به خدا» را از نظر دور مى دارند».(1)،(2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.