پاسخ اجمالی:
علماء شیعه در طول تاریخ زاهدانه و فقيرانه زندگی كردند ولی وجهه خود را از دست ندادند. آنها نمونه ای از زاهدان داراى عفت نفس بودند كه حاضر نشدند دست نياز پيش كسى دراز كنند و حالات علمايي چون شيخ انصارى، حاج شيخ عباس قمى، وحيد بهبهانى، محقق اعرجى، ملاصدرا بلاغى و ... شاهدى بر اين مدعاست.
پاسخ تفصیلی:
در اينجا به حالاتى از علماء اشاره كنيم كه چگونه با زهد فقيرانه زيستند و تحمل كردند و وجهه خود را از دست ندادند:
آقا سيد حسن قوچانى نجفى كه يكى از شاگردان عالم بزرگوار آقا سيد محمدباقر درچه اى (استاد مرحوم آية اللّه العظمى بروجردى) بوده و از نزديك وضع زندگى او را مشاهده کرده، درباره اين مرد بزرگ مى نويسد: «بسيار زحمت مى كشيد و شب و روز مشغول مطالعه و تفكر علمى بود، در مدرسه نيم آور ساكن بود و در شهر منزل نداشت و زن و بچه اش در درچه پياز (محل تولدش) بودند. پنجشنبه و جمعه را به روستاى درچه پياز مى رفت و عصر جمعه نان و ماست يك هفته را به مدرسه مى آورد و تا آخر هفته در مدرسه مانند ساير طلبه ها مى گذراند، سيد محمدباقر، شب زنده دار و شوخ طبع بود و فقيرانه به سر مى برد».(1)
مرحوم همائى درباره استاد خود آخوند ملاعبدالكريم گزى مى گويد: «وى به راستى شيخ بهائى عصر خود بود و مرجعيت تامه قضا و فتوا داشت و در عين اين كه سى چهل سال تمام امور قضائى اصفهان و توابعش در دست او بود شبى كه درگذشت، خانواده او نفت چراغ و نان شب نداشتند و مرحوم فشاركى از محل وجوهات حواله داد تا براى خانواده او شام شب و لوازم معيشت تهيه كردند و من خود يكى از حاضران آن واقعه و مباشر آن خدمت بوده ام».(2)
صنيع الدوله وضع خانه و بيرونى و اندرونى و سادگى زندگى فيلسوف عالى قدر مرحوم ملاهادى سبزوارى را با شرح و تفصيل آورده و مى گويد: «بيرونى آن مرحوم فضائى دارد به مساحت 6 × 6 ذرع و اتاقى است در طرف مشرق آن، كه از خشت و گل بنا شده و سقف آن از تير و هيزم نتراشيده است و ديوارها حتى از اندود كاهگل هم عارى است و هنگامى كه ناصرالدين شاه به خراسان مى رفت در تاريخ اول ماه صفر 1284 هـ. ق در همان اتاق به زيارت «حاج ملاهادى» نائل شد و ايشان هم همان جا از او پذيرايى كرد» (وصف اين ديدار در سفرنامه خراسان آمده است). صنيع الدوله چنين ادامه مى دهد: «... چند درخت توت كهن در باغچه حياط آن هست و تمام حجرات از خشت و گل است منتها كاهگل دارد. نهار ايشان غالباً يك پول نان بود كه بيشتر از يك سير از آن نمى خوردند و يك كاسه دوغ آسمان گون. و در اواخر عمر به واسطه كِبَر سن و نداشتن دندان، شامشان يك بشقاب چلو با خورش بى گوشت و روغن بود و به آب گوشت و اسفناج قناعت مى كردند. ايشان كتابخانه مفصل نداشتند، كتابخانه ايشان عبارت بود از چند جلد معدود و اندك [با اين كه محققى بزرگ بود]».(3)
در حالات حاج ملاهادى سبزوارى نوشته اند: «ناصرالدين شاه كه بعضى از آثار وى را خوانده بود، مى خواست او را ببيند و هنگامى كه از تهران به مشهد مى رفت در سبزوار توقف نمود و عازم خانه حاج ملاهادى سبزوارى گرديد. به ملتزمين سپرد كه ورود او را به حاج ملاهادى اطلاع ندهند و تنها، راه خانه دانشمند را پيش گرفت و ملتزمين از عقب ناصرالدين شاه مى آمدند. وقتى ناصرالدين شاه وارد خانه حاج ملاهادى شد هنگام ظهر بود و صاحب خانه بر سر سفره نشسته مى خواست غذا بخورد.
پادشاه قاجار مشاهده كرد كه غذاى آن دانشمند يك گرده نان است و لقمه هاى نان را در يك ظرف كوچك كه مايعى در آن مى باشد فرو مى كند و در دهان مى گذارد و ناصرالدين شاه فهميد كه در آن ظرف سركه است. كنار سفره بر زمين نشست و از حال صاحب خانه پرسيد و در ضمن نظرى به اطراف انداخت و مشاهده كرد كه در آن اتاق جز يك قطعه نمد كه بر زمين گسترده شده و سفره را روى آن قرار داده اند، چيزى ديده نمى شود، گفت: آقا من تصور مى كردم كه زندگى شما خوب است و اينك مى بينم كه بر نمد مى نشينيد و نان و سركه مى خوريد!
بعد از قدرى صحبت، ناصرالدين شاه فهميد كه فرش دو اتاق ديگر كه در آن خانه است نيز از نمد مى باشد و از حاجى پرسيد: چرا به این زندگى محقّر خو کرده است؟ او گفت: اين سه قطعه نمد را هم كه كف اتاق انداخته ام بايد در اين جهان بگذارم و بروم و اين نمدها در دنيا مى ماند و من رفتنى خواهم بود!
ناصرالدين شاه گفت: در اين سن كه شما داريد نبايد غذاى شما نان و سركه باشد و حاج ملاهادى سبزوارى گفت: كسانى هستند كه مستحق مى باشند و من به آنها كمك مى كنم و به همين جهت به خود من بيش از نان و سركه نمى رسد. غذاى آن عالم نان و سركه بود يا نان و نمك و در فصل بهار كه در سبزوار سبزى فراوان مى باشد، چند شاخه سبزى هم به غذاى خود مى افزود.
[اين چنين است] يك عالم شيعه و با وَرَع كه در سراسر عمر، درآمد خود را به مستحقين مى داد و خود به نان و سركه و يا نان و نمك مى ساخت».(4)
آرى با اين فقر، چنان عظمت و جمالى دارد كه بايد شاهان عالم بر خاك درگهش زانوى ادب سايند و به دست بوسى او افتخار كنند!
4ـ حاج شيخ محمدتقى بافقى اين مرد بزرگ در مدت عمرش ـ هفتاد و دو سال ـ جز لباس كرباس و قدك اصفهان و يزد لباس ديگرى نپوشيد، حتى عمامه اش هم كرباس بود. هرگز ظروف چينى و بلور خارج استعمال نكرد و در منزلش ظرفى جز از جنس مس و سفالين پيدا نمى شد و از آن دسته از مواد غذائى كه از خارج وارد مى شد استفاده نكرد.(5)
اينها نمونه ای از احوالات زاهدان داراى عفت نفس بود كه حاضر نشدند دست نياز پيش كسى دراز كنند و حالات ديگرانى چون شيخ انصارى، حاج شيخ عباس قمى، وحيد بهبهانى، محقق اعرجى، ملاصدرا بلاغى و ... شاهدى ديگر بر وجود پرهيزكارانى بزرگ است.(6)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.