پاسخ اجمالی:
عبدالله یکی از مهمترین التهاب آفرینان جنگ بود، او بسیار تشنه خون مالک بود هر چند قتل او منجر به قتل خودش شود. وی که فرمانده پیاده نظام سپاه ناکثین بود، وقتی دید پدرش تحت تأثیر مذاکره با علی(ع) قصد کناره گیری از جنگ دارد، با انواع حیله ها سعی کرد تا پدر را منصرف کند و بالاخره پدر را در راه مخالفت با علی(ع) به کشتن داد.
پاسخ تفصیلی:
ابن زبیر فرمانده پیاده نظام سپاه ناکثین بود.(1) و وقتی دید پدرش زبیر بن عوام - تحت تأثیر دیدار و مذاکراتش با امیر المؤمنین علی(علیه السلام)- قصد کناره گیری از جنگ دارد، با انواع حیله ها سعی کرد تا پدر را منصرف کند.(2) او پدر را سرزنش و به ترس متهم کرد و جواب شنید که تو چه فرزند نا مبارکی هستی !(3) او بالاخره پدر را - در راه انگیزه های ادعایی خود و برای قدرت طلبی و در راه مخالفت با علی بن ابی طالب(علیه السلام) – به کشتن داد.(4) ابن اعثم جریان مجادله ابن زبیر با پدر و سرانجام زبیر را چنین آورده است:
پسر او عبد الله او را گفت: اى پدر صورت مرگ را در شمشیر على(علیه السلام) بدیدى از او بترسیدى و پشت بگردانیدى؟
زبیر گفت: و الله اى پسرک من، تو همه وقت بر من شوم بوده اى.
عبد الله گفت: من شوم نبوده ام و لیکن تو مرا در میان عرب رسوا کردى و خال عارى بر ما نهادى که به آب هفت دریا آن عار از ما شسته نشود.
زبیر این سخن بشنید، در خشم شد و بانگ بر اسب زده به سوى امیر المؤمنین بتاخت.
امیر المؤمنین چون او را بدان حالت دید، به لشکر خود آواز داد که راه او باز دهید که او به دیگر سو بیرون خواهد شد. راه او باز دادند.
او صف ها بشکافت و اسب را به دیگر سو بتاخت و از آن جانب دیگر نوبت اسب انداخت و از میان صف هاى لشکر امیر المؤمنین على(علیه السلام) بیرون آمد، هیچ کس را زخمى نکرد و به جاى خود بازگشت و پسر خود را گفت: اى پسر، آیا این حمله حمله بیدلان باشد؟
عبد الله گفت: جمله نیکو بود امّا هیچ کس را زخمى نزدى و این زمان که وقت کار آمد، پشت بر ما می دهى و ما را فرو می گذارى.
زبیر گفت: اى شوم بخت، سخن مصطفى(صلی الله علیه وآله) گوش دارم، روا باشد که به سبب تو خویش را در دوزخ اندازم؟
ابن زبیر با وجود علم به رفتار کریمانه امیرالمؤمنین و جایگاه عایشه در نزد وی و جامعه مسلمین و با علم به سیاست پرهیز از جنگ علی(علیه السلام) آتش جنگ را با نمایش فداکاری وحمایت از «جمل» داغ نگه می داشت و در راه حمایت از این «شتر» زخم های زیادی برداشت.(5)
عبدالله یکی از مهمترین التهاب آفرینان جنگ بود، و بسیار تشنه خون مالک بود هر چند قتل او منجر به قتل خودش شود. بنا بر آنچه از متون تاریخی نقل شده است؛
عبد اللَّه بن زبیر، خود را به شتر [عایشه] رساند و افسارش را با دست گرفت. عایشه گفت: این کیست که افسار شترم را گرفته است؟
گفت: منم عبداللَّه، پسر خواهرت.
آن گاه، مالک اشتر به سوى عبد اللَّه شتافت. عبد اللَّه، افسار را رها ساخت و به سمت مالک رفت و به جاى او برده اى سیاه، افسار را گرفت.
عبد اللَّه و اشتر به پیکار پرداختند. هر دو بر زمین افتادند، در حالى که مالک، گردن عبد اللَّه را گرفته بود. عبداللَّه فریاد مى زد: مرا و مالک را بکشید! مالک را با من بکشید!
[بعدها] مالک اشتر گفت: چیزى مرا خوش حال نکرد، جز این سخن او که گفت: «مالک را» و اگر مى گفت: «اشتر را»، آنها مرا مى کشتند.(6) به خدا سوگند، در شگفتم از حماقت عبد اللَّه بن زبیر؛ چرا که به کشته شدن خودش و من فریاد مى زد. اگر او با من کشته مى شد، او از کشته شدن خودش و من چه سودى مى بُرد، جز این که مى دانست زنى از طایفه نَخَع، چون من نزاده است؟ آن گاه، او را رها ساختم و او گریخت، درحالى که ضربتى سخت کارى بر صورتش وارد شده بود.(7)
صاحب المصنَّف - به نقل از عبد اللَّه بن عُبَید بن عُمَیر – می نویسد: اشتر و ابن زبیر، رو در رو شدند. ابن زبیر گفت: ضربتى بر او نزدم، جز آن که اشتر، پنج یا شش ضربه بر من زد. سپس مرا با پایم در افکنْد. پس اشتر گفت: اگر خویشاوندى ات با پیامبر خدا نبود، عضوى از اعضایت را بر بدنت باقى نمی گذاشتم.(8)
در کتاب تاریخ دمشق- به نقل از زُهَیربن قیس – آمده است: با ابن زبیر، وارد حمّام شدم. ناگاه جاى ضربتى را [بر تن او] دیدم که اگر یک شیشه روغن در آن مى ریخت، جا می گرفت. گفت: مى دانى چه کسى این ضربت را زد؟ گفتم: نه. گفت: این را پسرعمویت اشتر بر من وارد ساخت.(9).(10)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.