پاسخ اجمالی:
روزى معاویه گفت: اى عدى! على را برایم توصیف کن. عدى گفت: به خدا سوگند، امیر مؤمنان(ع)، دورنگر و نیرومند بود. به عدلْ سخن مى گفت و به بزرگى حکم مى کرد. حکمت از پهلوهایش مى جوشید و علم از درونش بیرون مى ریخت با دنیا و درخشش آن، بیگانه و با شب و تنهایى اش اُنس داشت، اشک ریز و پُر اندیشه بود. چون تنها مى شد، به محاسبه خود مى پرداخت و در کارهاى قبلى خود، مى اندیشید. از لباس، کوتاه آن را دوست مى داشت و از خوراک، خشن آن را، در میان ما همانند فردى از ما بود... .
پاسخ تفصیلی:
روزى عدى بن حاتم بر معاویة بن ابى سفیانْ وارد شد. معاویه گفت: اى عدى! فرزندانت کجایند؟ (منظورش طَریف و طارف و طرفه، پسران عدىّ بود).
عدى گفت: در جنگ صِفّین، در پیش روى على بن ابى طالب(علیه السلام) کشته شدند.
معاویه گفت: پسر ابوطالب با تو انصاف نورزید که پسرانت را پیش انداخت و پسران خود را عقب نگاه داشت.
عدى گفت: بلکه من با على(علیه السلام) انصاف نورزیدم که او کشته شد و من باقى ماندم.
معاویه گفت: على را برایم توصیف کن.
عدى گفت: اگر مى شود، مرا معاف دار.
معاویه گفت: معافت نمى دارم.
عدى گفت: به خدا سوگند، امیر مؤمنان(علیه السلام)، دورنگر و نیرومند بود. به عدلْ سخن مى گفت و به بزرگى حکم مى کرد. حکمت از پهلوهایش مى جوشید و علم از درونش بیرون مى ریخت. با دنیا و درخشش آن، بیگانه بود و با شب و تنهایى اش اُنس مى گرفت.
به خدا سوگند، اشک ریز و پُر اندیشه بود. چون تنها مى شد، به محاسبه خود مى پرداخت و در کارهاى قبلى خود، مى اندیشید. از لباس، کوتاه آن را دوست مى داشت و از خوراک، خشن آن را.
او در میان ما همانند فردى از ما بود. چون او را مى خواندیم، پاسخ مى داد، و چون نزدش مى آمدیم، به ما نزدیک مى گشت و با این که او ما را [به خود] نزدیک مى ساخت، باز هم از هیبتش توان سخن گفتن با او را نداشتیم و از بزرگى اش سرمان را بالا نمى آوردیم.
چون لبخند مى زد ، گویى پرده از مرواریدهاى به رشته کشیده شده مى گشود.(1) دینداران را بزرگ مى داشت و با بینوایان دوست بود . توانگر ، از ستم او نمى هراسید و ناتوان ، از عدلش ناامید نمى گشت .
سوگند مى خورم که او را شبى در محرابش ایستاده دیدم، در حالى که شب، پرده افکنده بود و ستارگان، ناپدید بودند. اشک هایش بر مَحاسنش روان بود و چون مارگزیده به خود مى پیچید و با اندوه مى گریست و ـ گویى هم اکنون مى شنوم که - مى گفت: «اى دنیا! خود را بر من مى نمایى یا مشتاقم گشته اى؟ هیچ گاه نخواهد آمد [که مرا بفریبى]. غیر مرا بفریب؛ زیرا که تو را سه طلاقه کرده ام؛ طلاقى که بازگشت و رجوعى در آن نیست. زندگانى ات کوتاه و شکوهت ناچیز است. آه از کمىِ توشه و درازى راه و کمى همدم!».
پس اشک هاى معاویه روان شد و با آستینش چشمانش را پاک مى کرد و سپس گفت: خدا ابوالحسن را بیامرزد! همین گونه بود. تو بر فراق او چگونه صبر مى کنى؟
عدى گفت: مانند صبر مادرى که فرزندش را در دامانش سر بُریده اند، که نه اشکش خشک مى شود و نه سوزش دلش فرو مى نشیند.
معاویه گفت: آیا او را یاد مى کنى؟
گفت: آیا روزگار مى گذارد فراموشش کنم؟!(2)، (3)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.