پاسخ اجمالی:
وى در محضر على بن موسى الرضا(ع) قصیده ای با 121 بیت سرود که به «تائیه» معروف است و در آن از مصائب و ظلمهایی که به اهل بیت شده بود سخن به میان آورده است. امام از شنیدن آن بسیار خرسند شدند و جایزه بسیار بزرگی به او دادند و حتی پیراهنی که به تن داشتند را نیز به دعبل عطا کردند.
پاسخ تفصیلی:
وى در محضر على بن موسى الرضا(علیه السلام) چنین سرود:
1 ـ «وما سَهّلَتْ تلک المذاهبَ فیهمُ *** على الناس إلاّ بیعةُ الفلَتاتِ(1)
2 ـ وما قیل أصحاب السقیفة جهرةً *** بدعوى تُراث فی الضلال نتاتِ(2)
3 ـ ولو قلّدوا الموصى إلیه اُمورَها *** لَزمّتْ بمأمون عن العثراتِ
4 ـ أخی خاتَمِ الرُّسْلِ المصفّى من القذى *** ومُفْتَرِسِ الأبطالِ فی الغَمَراتِ
5 ـ فإن جحَدَوا کان الغدیرُ شهیدَهُ *** وبدرٌ واُحدٌ شامخُ الهضباتِ
6 ـ وآیٌ من القرآن تُتلى بفضلِهِ *** وإیثاره بالقوتِ فی اللّزباتِ(3)
7 ـ وغُرُّ (4) خِلال أدرکتْهُ بِسبقِها *** مناقبُ کانت فیهِ مؤتنفاتِ»
(1ـ مذهب های باطل در میان مردم رواج پیدا نکرد مگر بعد از بیعتی که از روی عجله و بدون فکر انجام شد[بیعت با ابوبکر].
2 ـ و [اگر این بیعت نبود] سخنى که یاران سقیفه با ادّعاى ارث ، آشکارا گفتند ، در گمراهى بالا نمى رفت.(5)
3 ـ اگر اُمور مردم[یا خلافت] را به دست کسى که به او وصیّت شده بود [على(علیه السلام)] مى سپردند، امور منظّم مى شد و مردم از لغزشها ایمن مى شدند .
4 ـ برادر خاتم پیامبران که از آلودگى پاک شده است، و در گردابهاى جنگ، گردن پهلوانان را شکست.
5 ـ پس اگر انکار کنند، غدیر و بدر و کوههاى بلند و گسترده اُحد شاهد او هستند.
6ـ و آیاتى از قرآن که ـ درباره فضیلت او و ایثار قوت و غذایش در زمان سختى و شدّت ـ خوانده مى شود [شاهد او هستند] .
7 ـ و صفات درخشانى که او بر آنها سبقت گرفت ، فضایل و مناقبى هستند که او پیش از همه به آنها آراسته بود).
این قصیده (121) بیت دارد(6).
و امّا توضیحى پیرامون شعر از بزرگان اهل سنّت:
1 ـ ابو الفرج در «أغانى»(7) نوشته است:
قصیده دعبل که مى گوید:
«مدارسُ آیات خلت من تِلاوة *** ومنزلُ وحی مُقفرُ العَرَصاتِ»(8)
(آنجا محل درس گرفتن آیات قرآن است که از تلاوت خالى شد و محلّ فرود آمدن وحى که عرصه هاى آن خالى از سکنه شد).
از بهترین شعرها و فاخرترین ستایشهایى است که درباره اهل بیت گفته شده، وى این قصیده را براى على بن موسى الرضا(علیه السلام) در خراسان سروده است. دعبل مى گوید: بر على بن موسى الرضا(علیه السلام) وارد شدم، پس به من فرمود: «أنشدنی شیئاً ممّا أحدثت»؛ (مقدارى از اشعارت را برایم بخوان)؛ پس چنین خواندم :
مدارسُ آیات خَلَتْ من تِلاوة *** ومنزلُ وَحی مُقفِرُ العَرَصاتِ
تا به این بیت رسیدم:
إذا وُتِروا مَدّوا إلى واتریهمُ *** أکُفّاً عن الأوتار مُنقبضاتِ (هنگامى که مورد ظلم واقع شوند، دستهایى را به سوى ستمکارانِ به خود دراز مى کنند که از انتقام بسته است).
دعبل مى گوید: پس امام(علیه السلام) گریه کرد تا اینکه بیهوش شد. و خادمى که بالاى سر آن حضرت بود به من اشاره کرد که ساکت شو و ساکت شدم . پس از ساعتى به من فرمود: «أعد»؛ (دوباره بخوان) پس دوباره خواندم تا به همین بیت رسیدم و همان طور شد که بار اوّل شده بود. و خادم به من اشاره کرد که ساکت شو وساکت شدم. پس از ساعتى دیگر دوباره به من فرمود: تکرار کن، پس تکرار کردم تا به پایان آن رسیدم، پس سه بار به من فرمود: «أحسنت»، سپس دستور داد به من ده هزار درهم که با اسم آن حضرت سکّه خورده بود دادند، و این مقدار پس از آن به کسى داده نشد. و به آنان که در خانه اش بودند دستور داد که زینتها وزیورآلات فراوان به من بدهند و خادم آن را برایم بیرون آورد، پس به عراق آمدم و هر درهمى را به ده درهم فروختم که شیعیان از من خریدند، پس برایم صد هزار درهم جمع شد و این اوّلین مالى بود که جمع کردم(9).
ابن مهرویه مى گوید: حذیفة بن محمّد براى من نقل کرد که: دعبل به وى گفت: از [امام] رضا(علیه السلام) لباسى که پوشیده را درخواست کرد تا در میان کفن خود قرار دهد، امام(علیه السلام) لباسى را که پوشیده بود در آورده و به او عطا کرد و خبر آن لباس به اهل قم رسید و از او خواستند لباس را به سى هزار درهم بفروشد و او این کار را نکرد پس در راه او را کتک زدند و لباس را به زور از او گرفتند و گفتند: اگر مى خواهى مال را بگیر و اگر نمى خواهى خود دانى. دعبل به آنها گفت: به خدا سوگند من آن را از روى رضایت به شما نمى دهم و غصب آن براى شما فایده اى ندارد و شکایت شما را به [امام] رضا(علیه السلام) مى کنم. پس با او کنار آمدند که سى هزار درهم و یک آستین از آستر لباس را به او بدهند و او راضى شد. پس یک آستین را به او دادند. و نیز گفته شده: قصیده اش:
مدارسُ آیات خلَتْ من تلاوة *** ومنزلُ وحی مُقفِرُ العرصاتِ
را بر لباسى نوشت و در آن احرام کرد و فرمان داد که در میان کفن هایش باشد(10) .
2 ـ حافظ ابن عساکر در «تاریخ» خود مى نویسد(11): چون مأمون در خلافت ثابت قدم شد و دینارها را به اسم خود سکّه زد، شروع به جمع آثار درباره فضایل آل پیامبر نمود، و در میان فضایلى از آنها که به دستش رسید، این شعر دعبل وجود داشت :
«مدارسُ آیات خَلَتْ من تلاوة *** ومنزلُ وحی مقفرُ العرَصاتِ
لآلِ رسول الله بالخَـیْفِ من منى *** وبالبیت والتعریف والجمراتِ»
(آنجا محلّ درس گرفتن آیات قرآن است که از تلاوت خالى شد، و محل فرود آمدن وحى است که عرصه هاى آن خالى از سکنه شد. مدارسى که براى آل رسول خدا در مسجد خیفِ منى و در خانه کعبه و عرفات و جمرات بود).
و پیوسته این شعر در سینه مأمون بود تا دعبل بر او وارد شد(12) پس به او گفت: قصیده تائیـّه خود را براى من بخوان وهیچ ضررى به تو نمى رسد ونسبت به هر چه در آن است در امان هستى؛ همانا من آن را مى دانم و برایم نقل شده، فقط مى خواهم از زبان خودت بشنوم. پس قصیده را برایش خواند تا به اینجا رسید:
1 ـ «ألم ترَ أنّی مُذْ ثلاثین حِجّةً *** أروحُ وأغدو دائمَ الحَسَراتِ
2 ـ أرى فیئَهم فی غیرِهمْ مُتَقَسَّماً *** وَأیْدِیَهُمْ من فَیْئـِهمْ صَفِراتِ
3 ـ فآلُ رسول الله نُحْفٌ جسومُهمْ *** وآلُ زیاد غُلّظُ القَصَرَاتِ
4 ـ بناتُ زیاد فی الخدورِ مصونةٌ *** وبنتُ رسولِ اللهِ فی الفلواتِ
5 ـ إذا وُتروا مَدّوا إلى واتریهمُ *** أکفّاً عن الأوتارِ مُنْقبضاتِ
6 ـ فلولا الّذی أرجوه فی الیوم أو غد *** تقطّع نفسی إثْرَهمْ حسَرَاتی»
(1 ـ آیا نمى بینى که من از سى سال پیش صبح و شام حسرت دائمى دارم. 2 ـ مى بینم که غنمیت آنها در میان غیر آنها تقسیم شده و دستهاى آنها از غنیمت خودشان خالى است. 3 ـ پس آل رسول خدا داراى جسمهایى لاغر هستند و آل زیاد داراى گردنهایى کلفت. 4 ـ دختران زیاد در میان خیمه ها محفوظ هستند و دختران رسول خدا در بیابانها سرگردان. 5 ـ هنگامى که به آنها ظلمى شود، دستهایى را به سوى ستمکارانِ به خود دراز مى کنند که از انتقام بسته است. 6 ـ پس اگر نبود آنچه در امروز یا فردا امید آن را دارم، جان من از شدّت حسرت، به دنبال آنها خارج مى شد).
پس مأمون گریه کرد تا اینکه ریشهایش تَر شد، و اشکهایش بر گلویش جارى گشت و دعبل نخستین کسى بود که بر او وارد شد و آخرین کسى بود که از نزد او خارج شد .
3 ـ شیخ الإسلام ابو اسحاق حموینى متوفّاى (722) از احمد بن زیاد از دعبل خزاعى نقل کرده است:
این قصیده را براى مولایم [امام] رضا(علیه السلام) خواندم:
مدارسُ آیات خَلَتْ من تِلاوة *** ومنزلُ وحی مُقفرُ العرصاتِ
و امام رضا(علیه السلام) به من فرمود: «أفلا اُلحِقُ البیتین بقصیدتک؟»؛ (آیا دو بیت به قصیده تو اضافه نکنم؟) گفتم: آرى اى فرزند رسول خدا! پس فرمود:
«وقبر بطوس یا لها من مصیبة *** ألحّت بها الأحشاءُ بالزفراتِ
إلى الحشر حتّى یبعث الله قائماً *** یفرِّج عنّا الهمَّ والکرباتِ»
(و قبرى در طوس است، چقدر مصیبت بزرگى است که به خاطر آن، از درون، نَفَس گرم و داغ بیرون مى آید.
تا قیامت، تا آنگاه که خداوند، قائم را برانگیزاند و غمها و مصیبتها را از ما دور سازد).(13)
دعبل مى گوید: سپس بقیّه قصیده را خواندم و چون به این بیت رسیدم:
«خروجُ إمام لا محالة واقعٌ *** یقوم على اسم الله والبرکاتِ»
(خروج امامى که حتماً واقع مى شود و او بر اسم خدا و برکات قیام مى کند)
امام رضا(علیه السلام) به شدّت گریست سپس فرمود: «یا دعبل نطق روح القدُس بلسانک، أتعرف من هذا الإمام؟»؛ (اى دعبل روح القدس با زبان تو سخن گفت، آیا مى دانى این امام کیست؟). گفتم: نه، فقط شنیده ام امامى از شما خارج مى شود که زمین را پر از عدل و داد مى کند. پس فرمود: «إنّ الإمام بعدی إبنی محمّد، وبعد محمّد ابنه علیّ، وبعد علیّ ابنه الحسن، وبعد الحسن ابنه الحجّة القائم، وهو المنتظر فی غیبته، المُطاع فی ظهوره، فیملأ الأرض قسطاً وعدلاً کما مُلئت جوراً وظلماً، وأمّا متى یقوم فإخبارٌ عن الوقت. لقد حدَّثنی أبی عن آبائه عن رسول الله(صلى الله علیه وآله) قال: مَثَلُه کَمَثَل الساعة لا تأتیکم إلاّ بغتة»؛ (همانا امام بعد از من فرزندم محمّد است، و بعد از محمّد فرزندش على، و بعد از على فرزندش حسن، و بعد از حسن فرزندش حجّت قائم است، و اوست که در زمان غیبتش به انتظارش هستند و در زمان ظهورش از او اطاعت مى کنند و زمین را از عدل و داد پر مى کند آن گونه که از ظلم و جور پر شده، وامّا اینکه چه زمانى قیام مى کند، مانند خبر دادن از وقت قیامت است [که کسى جز خدا نمى داند]. همانا پدرم از پدرانش از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نقل کرده است: مَثَل او مَثَل قیامت است که به سوى شما نمى آید مگر به طور ناگهانى).
امّا سخنان بزرگان شیعه:
جمع زیادى از بزرگان شیعه قصیده و داستان لباس و دزدها را ذکر کرده اند که این گفتار را با ذکر سخنان آنها طولانى نمى کنیم، تنها به سخنانى که در کلمات یاد شده نیستند بسنده مى کنیم:
شیخ صدوق در «عیون»(14) و «کمال الدین»(15) از هروى نقل کرده است:
دعبل در مرو بر ابوالحسن رضا(علیه السلام) وارد شد و گفت: اى فرزند رسول خدا! من درباره شما قصیده اى گفته ام و قسم خورده ام آن را قبل از شما براى هیچ کس نخوانم. امام(علیه السلام) فرمود: بخوان. پس خواند و چون به این بیت رسید:
«أرى فیْئَهُمْ فی غیرهم مُتَقَسَّماً *** وَأَیْدِیَهُمْ من فَیْئـِهِمْ صَفِراتِ»
ابوالحسن گریه کرد و فرمود: «صدقْتَ یا خزاعِیُّ»؛ (اى خزاعى! راست گفتى). و چون به این بیت رسید:
«إذا وُتِروا مَدّوا إلى واتریهمُ *** أکُفّاً عن الأوتارِ مُنقبضاتِ»
ابوالحسن دستها را برگرداند و فرمود:«أجل والله منقبِضات»؛ (بله به خدا سوگند بسته است).
و چون به این شعر رسید:
«لقد خِفْتُ فی الدنیا وأیّامِ سعیها *** وإنّی لأرجو الأمنَ من بعد وفاتی»
(همانا در دنیا و در روزگار سعى و تلاش آن، در ترس بودم و امید دارم که پس مرگ در امنیّت و آسایش باشم).
امام رضا(علیه السلام) فرمود: «آمنک الله یوم الفزع الأکبر»؛ (خدا تو را در روز ترس بزرگ ایمن کند). پس چون به این شعر رسید:
«وقبرٌ ببغداد لنفس زَکیّة *** تضمّنها الرحمنُ فی الغُرُفاتِ»(16)
(و قبر انسانى پاک در بغداد است، و رحمان در غرفه هاى [بهشتى] آن را فرا گرفته است).
امام رضا(علیه السلام) فرمود : «أفَلا اُلْحِق لکَ بهذا الموضع بیتین بهما تمام قصیدتک؟»؛ (آیا در این جا دو بیت به شعرت اضافه نکنم تا قصیده ات تمام و کامل شود؟).
دعبل گفت: آرى اى فرزند رسول خدا! پس امام(علیه السلام) فرمود:
«وقبرٌ بطوس یا لها من مصیبة *** تَوَقّدُ فی الأحشاءِ بالحُرُقاتِ
إلى الحشر حتّى یبعثَ اللهُ قائماً *** یُفرِّج عنّا الهمَّ والکُرُباتِ»
(و قبرى در طوس است، و چقدر مصیبت آن بزرگ است که در درون، آتش به پا مى کند. تا قیامت، تا آنگاه که خداوند قائم را برانگیزاند و غمها و مصیبتها را از ما دور سازد).
پس دعبل گفت: اى فرزند رسول خدا! این قبرى که در طوس است قبر کیست؟ امام رضا فرمود: «قبری ولاتنقضی الأیّام واللیالی حتّى تصیر طوس مُختلَف شیعتی وزوّاری ، ألا فمن زارنی فی غربتی بطوس کان معی فی دَرَجتی یوم القیامة مغفوراً له»؛ (آن قبر من است، و روزها و شبهایى نمى گذرد تا اینکه طوس محل رفت و آمد شیعیان و زائران من شود، آگاه باشید هرکس مرا در غربتم در طوس زیارت کند، در روز قیامت با من و در درجه من در حالى که بخشیده شده مى باشد). سپس امام رضا(علیه السلام) بلند شد و به دعبل امر کرد از جاى خود بلند نشود.
آن گاه صدوق داستان لباس و دزدها را ذکر مى کند و مى نویسد:
دعبل کنیزى داشت که به خاطر دعبل جایگاهى پیدا کرده بود، و چشمش درد شدیدى گرفت، پزشکانى که براى معاینه آورده بودند گفتند: چشم راستش کور شده و ما راهى براى مداوى آن نداریم، ولى براى درمان چشم چپش تلاش مى کنیم و امید داریم بهبود یابد. دعبل به این خاطر شدیداً ناراحت شد و زیاد ناراحتى مى کرد تا اینکه از پاره پیراهن امام رضا(علیه السلام) یادش آمد، پس آن را به چشم کنیز مالید و با پاره اى از آن از اوّل شب چشمش را بست وقتى صبح شد دو چشم کنیز به برکت ابوالحسن [ امام] رضا(علیه السلام) سالم تر از قبل شد(17).(18)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.