پاسخ اجمالی:
هارون اصرار عجيبى داشت كه به تمام اعمال و رفتارش رنگ دينى بدهد. او روى تمام جنايت ها و عياشي هاى خود سرپوش دينى مى گذاشت. مى گويند: او در يكى از سال ها، در اثناى مراسم حج براى پزشك مسيحى خود، دعاى بسيار مىكرد. هارون در برابر اعتراض بنی هاشم که می گفتند: اين مرد، ذمّى است و مسلمان نيست و دعا در حق او جايز نمى باشد، گفت: ... سلامت و تندرستى من در دست او است، و صلاح مسلمانان در گرو تندرستى من! بنابراين خير و صلاح مسلمانان بر طول عمر و خوشى او بسته است و ...!
پاسخ تفصیلی:
عباسيان نمى خواستند تنها به عنوان زمامدار سياسى شناخته شوند، بلكه مى خواستند در عين زمامدارى، وجهه دينى و رنگ مذهبى نيز به خود بگيرند تا از اين رهگذر، از احترام در افكار عمومى بر خور دار گردند.(1) نمونه هاى زيادى از تظاهر خلفاى عباسى به ديندارى و جلب عواطف مذهبى مردم در دست است كه گوياى كوشش هاى مزورانه آنان در جهت كسب وجهه دينى مى باشد. «جرجى زيدان» مى نويسد: «خلفاى عباسى، خلفاى فاطمى مصر، خلفاى اموى اندلس، به علّت برخودارى از رنگ دينى، در برابر بسيارى از مشكلات پايدار شدند. به همين گونه، دوام حكومت هاى غيرعرب مانند حكومت عثمانى كه جنبه دينى يافته بودند، بيش از ساير حكومت ها بوده است...» اينان براى آنكه در نظر مردم عوام محبوبيت پيدا كنند، دائماً مقام خود را بالا برده خود را بنده مقرب درگاه خدا، و حكومت خود را حكومت مبعوث از جانب خدا معرفى مى كردند. «جرجى زيدان» در زمينه نفوذ تبليغات فريبنده خلفا در ميان عوام و ميزان باور مردم به اين سخنان، اضافه مىكند: «...تا آنجا كه (مردم) مىگفتند: خلافت عباسيان تا آمدن مسيح از آسمان دوام مىآورد و اگر خلافت عباسى منقرض شود، آفتاب غروب مىكند! باران نمى بارد! و گياه خشك مى شود! (مقصود جرجى زيدان البته سنيان است، زيرا شيعيان از ابتدا خلفاى ثلاث و اموى و عباسى و عثمانى و غيره را غاصب خلافت مى دانستند و به آنان عقيده نداشتند)(مترجم). خلفاى عباسى هم اين گزافه ها را به خود پسنديدند، حتى هارون كه مرد چيز فهمى بود و در زمان او فرهنگ اسلامى ترقى كرده بود، از اين تملّق ها خوشش مى آمد... و اگر در دوره ترقى و عظمت اسلام، خلفا آن قدر تملق پسند باشند، معلوم است كه در دوره فساد، موهومات جاى حقيقت را مى گيرد و متملقان و چاپلوسان پيش مى آيند و فرمانروايان و پادشاهان، از حرف، بيش از عمل خشنود مى شوند. از آن رو است كه همين چاپلوسان، «متوكل» عباسى را سايه خداوند (اعلي حضرت ظل الله) مى خواندند و مى گفتند: اين سايه رحمت، براى نگه دارى مردم از سوزش گرما از طرف آسمان گسترده شده است! و شاعر دربارى چاپلوس «ابن هانى»، «المعز» فاطمى را چنين مى ستايد: «آنچه تو اراده كنى به وقوع مى پيوندد، نه آنچه قضا و قدر اراده كنند، پس فرمان بده و فرمان روايى كن كه «واحد قهار» تو هستى»!!(2) (چه فرمان يزدان چه فرمان شاه!!) ولى در ميان عباسيان شايد كمتر كسى به اندازه هارون به اين قسمت توجه مى كرد و كمتر كسى به اندازه او از اين تظاهرها بهره بردارى مىنمود. هارون اصرار عجيبى داشت كه به تمام اعمال و رفتارش رنگ دينى بدهد. او روى تمام جنايت ها و عياشي هاى خود سرپوش دينى مى گذاشت و همه را با يك سلسله توجيهات، مطابق موازين دينى قلمداد مى كرد. مى گويند: او در يكى از سال هاى خلافتش به مكه رفت. در اثناى انجام مراسم حج براى پزشك مسيحى خود، «جبريل بن بختيشوع»، دعاى بسيار مىكرد. بنى هاشم از اين موضوع ناراحت شدند. هارون در برابر اعتراض آنان كه: اين مرد، ذمّى است و مسلمان نيست و دعا در حق او جايز نمى باشد، گفت: درست است ولى سلامت و تندرستى من در دست او است، و صلاح مسلمانان در گرو تندرستى من! بنابراين خير و صلاح مسلمانان بر طول عمر و خوشى او بسته است و دعا در حق او اشكالى ندارد!.(3) منطق هارون، منطق عجيبى بود. طبق منطق او تمام مصالح عالى جامعه اسلامى در وجود او خلاصه مى شد و همه چيز مى بايست فداى حفظ جان او شود، زيرا طبق اين استدلال، او تنها يك زمامدار نبود، بلكه وجود او براى جامعه اسلامى ضرورت حياتى داشت! شايد تصور شود كه توجيه تمام اعمال و رفتار فردى مثل هارون، با منطق دين، كار دشوارى است، ولى او با استخدام و خريدن تنى چند از قضات و فقهاى مزدور و دنياپرست آن روز، راه را براى توجيه اعمال خود، كاملاً هموار كرده بود. يكى از نمونه هاى بارز فريب كارى و تظاهر هارون به دين دارى، جريان شهادت و قتل «يحيى بن عبدالله» است. «يحيى بن عبدالله» نواده امام حسن، يكى از بزرگان خاندان هاشمى و چهره ممتاز و برجسته اى به شمار مى رفت و از ياران خاص امام صادق(عليه السلام) و مورد توجه آن حضرت بود.(4) يحيى در جريان قيام «حسين شهيد فخّ» بر ضد حكومت ستمگر عباسى، در سپاه او شركت داشت و از سرداران بزرگ سپاه او محسوب مىشد. او پس از شكست و شهادت حسين، با گروهى به «ديلم» رفت و در آنجا به فعاليت پرداخت. مردم آن منطقه به او پيوستند و نيروى قابل توجهى تشكيل دادند. هارون «فضل بن يحيى برمكى» را به سپاهى به ديلم فرستاد. فضل پس از ورود به ديلم، به دستور هارون باب مراسله را به يحيى باز كرده وعده هاى شيرين داد و به و او پيشنهاد امان كرد. يحيى كه بر اثر توطئه هاى هارون و فضل نيروهاى طرفدار خود را در حال تفرق و پراكندگى مى ديد، ناگزير راضى به قبول امان شد. پس از آنكه هارون امان نامه اى به خط خود به او نوشت و گروهى از بزرگان را شاهد قرار داد، يحيى وارد بغداد شد. هارون ابتدا با مهربانى با او رفتار كرد و اموال فراوانى در اختيار او گذاشت، ولى پنهانى نقشه قتل او را كشيد و او را متهم ساخت كه مخفيانه مردم را دور خود جمع كرده در صدد قيام بر ضد او است، امّا چون امان نامه مؤكّد و صريحى به او داده بود، قتل او به سهولت مقدور نبود، از اين رو تصميم گرفت براى نقض امان نامه، فتوايى از فقها گرفته براى اقدام خود مجوز شرعى! درست كند، لذا دستور داد شورايى مركب از فقها و قضات با شركت «محمد بن حسن شيبانى»، «حسن بن زياد لؤلؤى»، و «ابوالبَخْتَرى»(5) تشكيل گردد تا در مورد صحت يا بطلان امان نامه رأى بدهند.(6) همين كه شوارى قضائى تشكيل شد، ابتدائاً «محمد بن حسن» كه دانشمند نسبتاً آزاده اى بود و مثل استادش «ابو يوسف» خود را به هارون نفروخته بود،(7) امان نامه را خواند و گفت: امانن امه صحيح و مؤكدى است و هيچ راهى براى نقض آن وجود ندارد.(8) ابوالبخترى آن را گرفت و نگاهى به آن انداخت و گفت: اين امان نامه باطل و بى ارزش است! يحيى بر ضد خليفه قيام كرده و خون عده اى را ريخته است، او را بكشيد، خونش به گردن من! هارون از اين فتوا فوق العاده خوشحال شد و گفت: اگر امان نامه باطل است، خود، آن را پاره كن، ابوالبخترى آب دهان در آن انداخت و آن را پاره كرد! هارون يك ميليون و ششصد هزار (درهم) به او انعام داد و او را به سِمَت قضا منصوب نمود!(9) ولى «محمد بن حسن» را به جرم اين رأى، مدت ها از دادن فتوا ممنوع ساخت(10) و به استناد به اصطلاح اين شوراى قضائى! يحيى را به قتل رسانيد.(11)، (12)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.