پاسخ اجمالی:
«اصحاب القریه» مردم شهر انطاكيه بودند كه حضرت عیسی(ع) دو تن از یاران خود را برای هدایت شان به سوي آنها فرستاد. گروهي ايمان آوردند؛ ولي پادشاه، آنها را به زندان انداخت. حضرت عیسی(ع) «شمعون الصفا» را به آنجا فرستاد تا آنها را آزاد كند. او در ابتدا با درباریان و پادشاه طرح دوستي ريخت و سپس از وجود دو زنداني سؤال كرد و تقاضاي شنيدن ادعاي آنها را كرد. با موافقت پادشاه، آن دو نفر را حاضر ساختند و آنها ادعای خود مبنی بر هدایت مردم را بیان کردند و همانجا مريضي را شفا دادند و مرده اي را زنده كردند. پادشاه و بسیاری از مردم ایمان آوردند؛ ولی عده ای لجاجت كرده و ايمان نياوردند و دچار عذاب الهی شدند.
پاسخ تفصیلی:
مطابق آنچه در برخى روايات آمده حضرت عيسى(عليه السلام) از مركز نبوّت و پيامبرى اش، رسولانى براى دعوت مردم به توحيد و يكتاپرستى به ساير نقاط و شهرهاى مختلف مى فرستاد. يكى از اين مناطق، شهر «انطاكيه» بود كه اكنون جزء سوريه يا تركيه است و در گذشته جزء شامات و روم شرقى بوده است. انطاكيّه شهرى زيبا و بسيار آباد و مركز تجارت و علم و دانش بود. حضرت مسيح(ع) دو نفر از يارانش را براى هدايت مردم انطاكيه به آن شهر اعزام كرد. رسولان عيسى بن مريم(عليهما السلام)، در نزديكى شهر انطاكيه به چوپانى برخورد كردند. چوپان كه فردى باهوش بود وقتى آنها را ديد متوجّه شد از مردم آن شهر نيستند، و لذا از آنها پرسيد: شما كه هستيد و از كجا مى آييد؟ گفتند: ما فرستادگان پيامبر خدا حضرت عيسى مسيح(ع) هستيم. چوپان پرسيد: به چه منظور به اينجا آمده ايد؟ گفتند: آمده ايم مردم را از بت پرستى نجات داده، آنها را به توحيد و يكتاپرستى دعوت كنيم و از مفاسد اخلاقى رهايى بخشيم. چوپان گفت: چه دليل و نشانه اى براى صدق گفتار خود داريد؟ گفتند: ما به فرمان حضرت عيسى(ع) و او باذن الله، چشم نابيناهاى مادرزاد را درمان مى كنيم! چوپان فرزندى داشت كه به طور مادرزادى نابينا بود آنها را به خانه برد تا بيازمايد. رسولان پيامبر خدا باذن الله نعمت بينايى را به فرزند نابيناى آن چوپان هديه كرده و چشمانش را شفا دادند. اين خبر كم كم در شهر پيچيد، عدّه اى از بيماران نزد رسولان حضرت عيسى(ع) آمده و شفا گرفتند و كم و بيش بعضى از مردم دعوت آنان را پذيرفتند و ايمان آوردند. خبر دعوت آنها به قصر پادشاه رسيد. آنها به منظور دعوت پادشاه به قصر رفتند؛ امّا مأمورين دربار به آنها اجازه ملاقات ندادند. فرستادگان عيساى مسيح(ع) جلوى قصر ايستادند تا هنگام خروج پادشاه دعوت خود را علنى كنند.
وقتى پادشاه از قصر خارج شد، آنها با گفتن «الله اكبر» توجّه پادشاه را به خود جلب كردند. پادشاه كه جمله جديدى مى شنيد گفت: چه خبر است؟ «الله» كيست «اكبر» به چه معناست؟ سپس آن دو نفر داستان را برايش گفتند. پادشاه دستور داد كه هر يك از آنان را يكصد ضربه تازيانه بزنند و زندانى كنند، تا بعد به كار آنها رسيدگى كند. ادامه ماجرا را از زبان «قرآن مجيد» پى مى گيريم. «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَّثَلاً أَصْحَابَ الْقَرْيَةِ إِذْ جَاءَهَا الْمُرْسَلُونَ»(1)؛ (و براى آنها اصحاب شهر [انطاكيه] را مثال بزن، هنگامى كه فرستادگان خدا به سوى آنان آمدند). تا توجّه به سرگذشت مردمى كه لجاجت و سرسختى كرده و دچار عذاب الهى شدند، مايه عبرت و بيدارى آنان از خواب غفلت گردد.
«إِذْ أَرْسَلْنَا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُمَا فَعَزَّزْنَا بِثَالِثٍ فَقَالُوا إِنَّا إِلَيْكُمْ مُّرْسَلُونَ»(2)؛ (در آن زمان دو نفر [از رسولان خود] را به سوى آنها فرستاديم؛ امّا آنان رسولان [ما] را تكذيب كردند؛ پس براى تقويت آن دو، شخص سومى فرستاديم؛ آنها همگى گفتند: ما فرستادگان [خدا] به سوى شما هستيم). حضرت مسيح(عليه السلام) هنگامى كه متوجّه زندانى شدن فرستادگانش شد، نفر سومى را فرستاد تا به دو فرستاده قبلى، در انجام مأموريتشان كمك كند.
«قَالُوا مَا أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِّثْلُنَا وَ مَا أَنزَلَ الرَّحْمَنُ مِنْ شَىْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا تَكْذِبُونَ»(3)؛ (امّا آنان [در جواب] گفتند: شما جز بشرى همانند ما نيستيد، و خداوندِ رحمان چيزى نازل نكرده، شما فقط دروغ مى گوييد). اين آيه شريفه بيانگر منطق سست و بى پايه و ضعيف بت پرستان، در برابر منطق قوى و استوار پيامبران و فرستادگان آنهاست. آنها براى نپذيرفتن دعوت توحيد و يكتاپرستى و ردّ دعوت رسولان حضرت عيسى(عليه السلام) چند بهانه تراشيدند. نخست اينكه: شما انسان هايى همچون ما هستيد، و انسان نمى تواند رسول پروردگار باشد؛ در حالى كه پيامبران و رسولان بايد هم جنس بشر باشند؛ زيرا اگر فرشته اى به عنوان پيامبر خدا براى هدايت قومى فرستاده شود و به مردم و جوانها بگويد: به دنبال شهوترانى نباشيد، مردم مى گويند: «او فرشته است و شهوت ندارد و از دل جوانها و فشار شهوت آنها بى خبر است»، يا اگر بگويد: «رشوه خوارى نكنيد»، مى گويند: «او نيازهاى مادّى همچون خوراك و پوشاك ندارد و لذا چنين دستوراتى مى دهد. اگر همچون ما نياز داشت ما را نهى نمى كرد». بنابراين، فرستاده خدا، بايد بشر و انسانى همچون خود او باشد، نه فرشته كه جنس ديگرى محسوب مى شود و تفاوت هاى زيادى با بشر و خواسته ها و نيازها و ظرفيّت هاى او دارد. پيامبر خدا بايد همچون يوسف جوان باشد كه در اوج شهوت، خود را حفظ كند تا دستوراتش در ديگران هم اثر بگذارد. رسولان حضرت عيسى(ع) در پاسخ به اين بهانه آنها چنين گفتند: «رَبُّنَا يَعْلَمُ إِنَّا إِلَيْكُمْ لَمُرْسَلُونَ * وَ مَا عَلَيْنَا إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ»(4)؛ (پروردگار ما آگاه است كه ما قطعاً فرستادگان [او] به سوى شما هستيم * و بر عهده ما چيزى جز ابلاغ آشكار نيست).
خداوند مى داند كه ما رسولان او هستيم، و نشانه و دليلش كه همان شفا دادن نابيناهاى مادرزادى بود نيز به شما ارائه شد. حال شما مختاريد كه دعوت ما را بپذيريد يا نه، وظيفه ما اين است كه پيام پيامبر خدا را به صورت واضح و آشكار ابلاغ كنيم، امّا شما را مجبور بر پذيرش آن نمى كنيم. مشركان بهانه ديگرى براى نپذيرفتن دعوت آنان آوردند. توجّه فرماييد: «قَالُوا إِنَّا تَطَيَّرْنَا بِكُمْ لَئِنْ لَّمْ تَنتَهُوا لَنَرْجُمَنَّكُمْ وَ لَيَمَسَّنَّكُمْ مِّنَّا عَذَابٌ أَلِيمٌ»(5)؛ (آنان گفتند: ما شما را به فال بد گرفته ايم [و شما را شوم مى دانيم] و اگر [از اين سخنان] دست برنداريد شما را سنگسار خواهيم كرد و عذاب دردناكى از ما به شما خواهد رسيد!).
ظاهراً همزمان با آمدن رسولان حضرت عيسى(عليه السلام) به انطاكيه مردم آن شهر دچار خشكسالى شده بودند، و لذا بت پرستانِ آن شهر، اين مشكل را با آمدن فرستادگان پيامبر مرتبط كرده، و قدم آنها را شوم دانستند، و معتقد بودند كسانى كه چنين قدم شومى داشته باشند، نمى توانند فرستاده پيامبر باشند. بت پرستان تنها به اين اتهام و سخن بى اساس قناعت نكرده؛ بلكه رسولان پيامبر خدا را تهديد به سنگسار كردند، كه جنبه جسمى داشت. علاوه بر آن، تهديد به عذاب اليم نمودند، كه [برخى معتقدند] منظور از عذاب اليم شكنجه هاى روحى است. مثل اينكه در مقابل آنها به خدا و آيين حقِ و معتقدات خداپرستان توهين شود. روش بت پرستان كه معمولا تهديد، ارعاب، توسل به زور، غارتگرى، انواع شكنجه هاى جسمى و روحى و همچنين به راه انداختن انواع تبليغات منفى عليه پيامبران الهى و فرستادگان آنها، اختصاص به آن زمان نداشته؛ بلكه انسان هاى بى منطق و زورگوى عصر و زمان ما نيز به آن روش ها متوسّل مى شوند. هر چند استدلال شما كاملا قوى، متين و منطقى هم باشد، امّا زورگويان تسليم منطق شما نمى شوند.
به عنوان مثال: انسانى در يكى از خيابان هاى تهران به صورتى مشكوك كشته مى شود، تمام رسانه هاى جهان خبر آن را منعكس كرده، و ساعتها روى آن تحليل نموده، و بر عليه جمهورى اسلامى ايران تبليغ مى كنند، امّا عدّه اى از مردم آزادى خواه و غيرتمند جهان كه مظلوميّت مردم غزه را شنيده اند و مطّلع شده اند كه چندين سال است آنها در محاصره دشمنشان قرار گرفته، و از امكانات اوّليّه زندگى محرومند، موادّ غذايى و دارويى براى آنها تهيّه كرده و با يك كشتى به عنوان كشتى آزادى به سمت غزّه حركت مى كنند، امّا در نزديكى غزّه، كشتى توسّط اسرائيلى ها بمباران، و محموله و افراد آن نابود مى شوند، و آب از آب تكان نمى خورد! ولى اين جنايت نه در رسانه هاى جهان انعكاس مطلوبى پيدا كرد، و نه سازمان ملل و شوراى امنيّت و جمعيّت هاى حقوق بشر آن را محكوم كردند. بنابراين، با چنين انسان هاى زورگو و بى منطقى نمى توان صلح و مصالحه كرد؛ بلكه بايد قوى بود و روى پاى خود ايستاد. وگرنه همانند بت پرستان انطاكيه هم تهديد به جنگ مى كنند و هم دست به شكنجه هاى روحى مى زنند.
«قَالُوا طَائِرُكُمْ مَّعَكُمْ أَئِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُّسْرِفُونَ»(6)؛ ([فرستادگان] گفتند: اگر درست بينديشيد فال بد شما با خود شماست؛ بلكه شما گروهى اسراف كاريد). فرستادگان حضرت عيسى(عليه السلام) بدون توجّه به تهديدهاى آنها و بى آن كه عصبانى شوند و كنترل خود را از دست بدهند، به آنها گفتند: مشكلاتى كه داريد ارتباطى به آمدن ما ندارد و ما بدقدم نيستيم؛ بلكه اعمال زشت خود شما علّت اين گرفتارى ها و مشكلات شده است چرا كه شما مردم اسراف كارى هستيد.
در روايات(7) آمده است، مرد شجاعى از مردم انطاكيّه كه به رسولان عيساى مسيح(عليهم السلام) ايمان آورده بود، به يارى آنها برخاست و مردم را به توحيد و يكتاپرستى دعوت كرد. بيان نافذ و ادلّه محكم و سخنان پرجاذبه او باعث شد كه عدّه اى ديگر به جمع مؤمنان بپيوندند. گروهى كه منافع آنها در جهالت و نادانى و بت پرستى مردم بود با اين مرد مجاهد به مبارزه برخاسته و تصميم به نابودى او گرفتند و در نهايت وى را سنگسار كرده و به شهادت رساندند. داستان اين مرد و استدلال هاى قوى و منطقى اش در ادامه آيات آمده، كه به شرح آن مى پردازيم: «وَ جَاءَ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ رَجُلٌ يَسْعَى قَالَ يَا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ»(8)؛ (و مردى [باايمان] از دورترين نقطه شهر با شتاب فرا رسيد، گفت: اى قوم من! از فرستادگان [خدا] پيروى كنيد). از تعبير «قرآن مجيد»، «أَقْصَى الْمَدِينَةِ» استفاده مى شود كه دعوت رسولان حضرت عيسى(ع) به دورترين نقاط شهر انطاكيّه رسيده، و عدّه اى را جذب كرده بود. به هر حال، اين مرد مؤمن، مردم را به پيروى از رسولان دعوت نمود و براى لزوم تبعيّت از آنان و دست برداشتن از بت پرستى چند دليل اقامه كرد: «اتَّبِعُوا مَنْ لَّا يَسْأَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْ مُّهْتَدُونَ»(9)؛ (از كسانى پيروى كنيد كه از شما اجر و پاداشى نمى خواهند و خود هدايت يافته اند). دليل نخست آن مرد مجاهد اين بود كه رسولان عيسى(ع) از شما تقاضاى مزد و اجرتى ندارند؛ در حالى كه اگر افراد دروغگو، سودجو و فرصت طلبى بودند همچون ساير فرصت طلبان، تقاضاى دستمزد و اجرت مى كردند. بنابراين، همين كه بدون چشمداشت، شما را به توحيد و يكتاپرستى دعوت مى كنند نشانه حقانيّت آنهاست. علاوه بر اين، آنها انسان هاى هدايت يافته اى هستند و در كار خود اهل تخصّص و صاحب نظرند و تبعيّت از آنها، همچون پيروى جاهل از عالِم است. امّا پيروى از آباء و اجداد در پرستش بتها، پيروى جاهل از جاهل مى باشد و روشن است كه پيروى جاهل از عالِم امرى شايسته، و تبعيّت جاهل از جاهل امرى ناپسند است.
«وَ مَا لِى لَا أَعْبُدُ الَّذِى فَطَرَنِى وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»(10)؛ (چرا كسى را پرستش نكنم كه مرا آفريده، و همگى به سوى او بازگشت داده مى شويد؟!).
دليل دوم آن مردِ مجاهد اين است كه: بتها نه ما را آفريده اند تا به شكرانه اعطاى نعمت آفرينش، آنها را بپرستيم و نه سر و كار ما پس از مرگ با آنهاست كه از ترس عقاب و به طمع ثواب و عطايشان در مقابلشان سجده كنيم؛ بلكه بايد خدايى را بپرستيم كه هم ما را آفريده، و هم به ما روزى مى دهد، و هم به سوى او باز مى گرديم. معبود ما بايد كسى باشد كه آغاز كارِ ما با او بوده و در ادامه مسير همواره تحت عنايات و الطاف او هستيم، و پايان كارمان نيز با اوست، و خلاصه همه چيزمان به دست باكفايت اوست.
«أَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ يُرِدْنِ الرَّحْمَنُ بِضُرٍّ لَّا تُغْنِ عَنِّى شَفَاعَتُهُمْ شَيْئاً وَ لَا يُنْقِذُونِ»(11)؛ (آيا غير از او معبودانى انتخاب كنم كه اگر خداوند رحمان بخواهد زيانى به من برساند، شفاعت آنها كمترين فايده اى براى من ندارد و مرا [از مجازات او] نجات نخواهند داد؟!).
سومين دليل آن مرد باايمان اين بود كه: اگر همچون شما به پرستش بتها بپردازم و خداوند رحمان زيانى به من برساند و عذابى بر من نازل كند، آيا اين بت هاى بى جان مى توانند از من دفاع كنند؟ آيا قادرند به درگاه الهى شفاعت نمايند تا خداوند از عذاب و مجازاتم صرفه نظر كند؟ پاسخ همه اين پرسشها منفى است. آنها نه تنها قادر بر حمايت از عابدان خود نيستند، كه نمى توانند از خودشان دفاع كنند؛ بلكه نيازمند حمايت عابدان خود هستند. آيا معبودى كه هيچ خاصيّت و اثرى ندارد و نيازمند به عابد خويش است سزاوار پرستش مى باشد؟
«إِنِّى إِذاً لَفِى ضَلَالٍ مُّبِينٍ»(12)؛ (اگر چنين كنم، من در گمراهى آشكارى خواهم بود). مرد مجاهد پس از بيان استدلال هاى سه گانه و قوى فوق مبنى بر حقانيّت فرستادگان حضرت عيسى(عليه السلام) و اهليّت پروردگار جهان براى عبادت، و نااهلى بت ها براى پرستش، خطاب به بت پرستان گفت: من هرگز اين بت ها را نمى پرستم كه اگر چنين كنم در گمراهى آشكارى خواهم بود.
گاه انسان گمراه است؛ امّا گمراهى اش مخفيانه است. راه هاى متعدّدى جلوى پاى اوست، كه همه ظاهرى خوب و پرجاذبه دارند و او راه صحيح را گم كرده و قدم در بيراهه مى گذارد؛ امّا گاه گمراهى اش آشكار و واضح است. جوانى كه در عصر و زمان ما به دنبال مواد مخدّر مى رود، گمراهى اش واضح و آشكار است چون مى داند كه با اين كار خودش را خوار و ذليل و بى اعتبار، و خانواده اش را بدبخت و غصّه دار، و اقوام و فاميلش را ناراحت و بى قرار مى سازد. ملّتى كه دست به اختلافات داخلى مى زنند در «ضلال مبين» هستند؛ چون با دست خود به اهداف دشمن كمك كرده، و اقتدار و عظمت خود را قربانى نموده، و قلب شيطان را شاد كرده اند.
«إِنِّى آمَنْتُ بِرَبِّكُمْ فَاسْمَعُونِ»(13)؛ ([به همين دليل] من به پروردگارتان ايمان آوردم؛ پس به سخنان من گوش فرا دهيد). بت پرستان نه تنها به سخنان مستدل و منطقى و متين آن مرد مجاهد گوش فرا ندادند و بر ضلالت آشكارشان اصرار داشتند، كه آن مرد باايمان را به شهادت رساندند. «قرآن مجيد» در مورد كشته شدن او صريحا چيزى نفرموده؛ ولى از آيات بعد، كه از رفتن وى به بهشت سخن گفته، اين مطلب استفاده مى شود. توجّه فرماييد: «قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِى يَعْلَمُونَ * بِمَا غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ»(14)؛ ([سرانجام او را شهيد كردند و] به او گفته شد: وارد بهشت شو. گفت: اى كاش قوم من مى دانستند * كه پروردگارم مرا آمرزيده و از گرامى داشتگان قرار داده است!).
دو نكته در اين آيات قابل توجّه است:
1. منظور از بهشتى كه در آيه مورد بحث مطرح شده، بهشت دوزخى است نه بهشت جهان آخرت؛ زيرا تا جهان به پايان نرسد و نابود نگردد و تمام انسانها مبعوث نشوند، كسى به بهشت و جهنّمِ جهان آخرت نمى رود؛ بلكه همه به بهشت و دوزخ برزخى مى روند. و لذا در روايتى از امام سجّاد(عليه السلام) مى خوانيم: «إِنَّ الْقَبْرَ رَوْضَةٌ مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّةِ، اَوْ حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النِّيرَانِ»(15)؛ (قبر باغى از باغ هاى بهشت، يا حفره اى از حفره هاى دوزخ است).
2. آن مرد مجاهد بعد از شهادت و رفتن به بهشت باز هم به فكر نجات قومش بود و براى آنها دلسوزى مى نمود. لذا آرزو كرد كه اى كاش آنها بودند و نعمت هايى كه خداوند به او داده را مشاهده مى كردند، و در نتيجه ايمان مى آوردند. مردان خدا همه اين گونه اند. پيامبر اكرم حضرت محمد(صلى الله عليه وآله) در جنگ اُحُد متحمّل آزار و اذيت هاى فراوان شد. دندان مباركش را شكستند، پيشانى اش را مجروح كردند، خون تمام سر و صورتش را فرا گرفت، امّا باز هم قوم خود را نفرين نكرد؛ بلكه براى هدايت شان دعا كرد: «اَللّهُمَّ اِغْفِرْ لِقَوْمِي فَإِنَّهُمْ لَا يَعْلَمُونَ»(16)؛ (خدايا! قوم مرا هدايت كن؛ زيرا آنها جاهلند).
مأموريّت «شمعون الصّفا»
هنگامى كه خبر دستگيرى و زندانى شدن رسولان عيساى مسيح(عليه السلام) به آن حضرت رسيد، رئيس حواريّون، شمعون الصّفا، را مأمور كرد تا جهت تبليغ آيين عيسوى به انطاكيه برود، و در ضمن براى نجات آن دو نفر چاره اى بينديشد. شمعون بدون سر و صدا وارد انطاكيه شد، و شروع به كار كرد. كم كم به مقرّبان پادشاه نزديك شد و با آنان طرح دوستى و رفاقت ريخت. به گونه اى خوب عمل كرد و خوشرفتارى نمود كه پادشاه با شنيدن اوصاف و اخلاق حميده اش خواهان ديدارش شد. پادشاه كه پس از ملاقات با شمعون او را شخصى حكيم و دانشمند يافت، به او گفت: «دوست دارم با ما باشى». شمعون كه انسان باهوشى بود و زمان فعلى را مناسب طرح مأموريت اصلى خود نمى ديد و در كار خود عجله نمى كرد، پيشنهاد شاه را پذيرفت و جزء مقرّبان و نزديكان او شد، و هرچه مى گذشت علاقه و ارادت پادشاه به شمعون زيادتر مى شد. يك روز شمعون خطاب به پادشاه گفت: «شنيده ام دو زندانى غريبه دارى» پادشاه گفت: «آرى». شمعون گفت: «آنها كيستند و جرمشان چيست»؟ گفت: «آنها مردم را دعوت به توحيد و يگانه پرستى و دست كشيدن از بت پرستى مى كردند، لذا آنها را تازيانه زده و زندانى كردم!». شمعون گفت: «آيا سخنان آنها را شنيده اى؟» گفت: «نه، وقتى كه ادّعايشان را شنيدم از فرط عصبانيّت آنها را زندانى كردم». شمعون گفت: «اگر صلاح بدانى دستور بده آنها را بياورند تا ببينم حرف حسابشان چيست؟» پادشاه دستور داد زندانيان را آوردند. امّا نه شمعون آشنايى داد، و نه آنها؛ بلكه به گونه اى برخورد كردند كه پادشاه و اطرافيان نفهمند كه شمعون آنها را مى شناسد. شمعون از آنها پرسيد: «از كجا آمده ايد؟» گفتند: «از سوى خدا براى هدايت بندگان». گفت: «دليل و نشانه اى هم بر صدق گفتارتان داريد؟» گفتند: «با اجازه حضرت مسيح(ع) و او هم با اجازه خدا، بيماران غير قابل درمان را شفا مى دهيم!» پادشاه كه شنونده و ناظر اين گفت و گو بود، دستور داد كور مادرزادى را حاضر كردند. رسولان حضرت عيسى(ع) دعايى خواندند و از خدا شفاى او را خواستند، خداوند او را شفا داد. پادشاه و اطرافيان متعجّب شدند. شمعون پرسيد: «معجزه ديگرى هم داريد؟» گفتند: «به اذن الله مردگان را هم زنده مى كنيم!». جنازه يك نفر را كه هفت روز قبل فوت كرده بود و به خاطر اختلافى هنوز دفن نشده بود حاضر كردند. آنها دوباره دست به دعا برداشتند و خداوند دعايشان را اجابت كرد و آن شخص مرده را حياتى دوباره بخشيد! پادشاه وقتى اين معجزات را از آنها مشاهده كرد و به حقّانيّت آنها پى برد، گفت: «عجب كار زشتى كرديم كه بدون پرس و جو و تحقيق آنها را به بند كشيديم». در سايه تدبير شمعون الصفا و معجزات آن دو رسول، نور ايمان در قلب پادشاه تابيد و ايمان آورد. به دنبال يكتاپرست شدن پادشاه، عدّه اى از مردم نيز بت پرستى را رها كرده و به پرستش خداى يگانه پرداختند؛ امّا گروه زيادى كه منافعشان در ادامه حيات بت پرستى بود سرسختانه بر آئين خرافى خود اصرار و لجاجت كردند، تا آنجا كه خداوند پس از اتمام حجّت، تصميم بر مجازات آنها گرفت. چگونگى عذاب آنها در دو آيه ذيل آمده است. توجّه فرماييد: «وَ مَا أَنزَلْنَا عَلَى قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِّنَ السَّمَاءِ وَ مَا كُنَّا مُنزِلِينَ * إِنْ كَانَتْ إِلَّا صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ»(17)؛ (و ما بعد از او بر قومش هيچ لشكرى از آسمان نفرستاديم، و هرگز سنّت ما بر اين نبود [؛ بلكه] فقط يك صيحه آسمانى بود و ناگهان همگى خاموش شدند).
خداوند هر زمان كه بخواهد جمعيّت فاسد و مفسد و اصلاح ناپذيرى را عذاب كند لشكريان آسمان و زمين را مأمور اين كار نمى كند؛ بلكه اين مأموريّت را به چيزى كه عامل حيات و زندگى آنهاست مى سپارد تا درسى براى آيندگان باشد، كه بدانند در صورت لجاجت، خودسرى و بندگى شيطان، خداوند به راحتى آنها را مجازات خواهد كرد. در مورد مردم مشرك و بت پرست انطاكيه نيز اين سنّت الهى عمل شد و آنها به وسيله يك صيحه آسمانى، آرى فقط يك صيحه، خاموش و نابود شدند، به گونه اى كه گويا اصلاً وجود نداشته اند.(18)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.