پاسخ اجمالی:
برخى از متفكرين غربى، آينده جهان را در سيطره «ليبراليسم» يعنى آزادى همه جانبه بشر، دانسته و تنها راه نجات را در اين فرضيه خلاصه مى كنند. آنها معتقدند چون لیبرالیسم گسترش بیشتری داشته است سایر فرهنگها را در خود حل خواهد کرد و غالب خواهد شد؛ اما اين فرضيه ایرادهايي دارد از جمله اين كه با «اصل فطرت» انسان سازگار نبوده و بنيادگرايي اسلامي را ناديده گرفته و به مشکلاتی چون پوچ گرایی، بحران خانواده، اعتیاد، خشونت، ناامنی، بی بند و باری جنسی و ... دچار شده است.
پاسخ تفصیلی:
برخى از متفكرين غربى آينده، سيطره بر جهان را در اختيار «ليبراليسم» يعنى آزادى همه جانبه بشر مى دانند و تنها راه نجات را در اين فرضيه خلاصه مى كنند. ليبراليسم گرچه انواع مختلفى دارد از قبيل فرهنگى، سياسى و اقتصادى؛ ولى عمده نظر آنها در آزادى به معناى اول دور مى زند. نظر فوكوياما نويسنده معاصر ژاپنى الاصل آمريكايى درباره پايان تاريخ برگرفته از نظريه جريان حقيقى تاريخ هگل است، او مى گويد:
الف. تاريخ داراى تكامل است.
ب. اين تكامل هم معنوى و هم مادى است.
ج. با طى هر دو كمال تاريخ به پايان مي رسد.
د. كمال معنوى در سال 1806 در زمان شكست ناپلئون اتفاق افتاد.
ه. كمال مادى تاريخ به تأخير افتاده و دوره كنونى كه دوره ليبراليسم است همان دوره پايان تاريخ هگل است كه مايه سعادت بشر مى باشد.(1)
در پاسخ بايد گفت:
1. اين نظريه، بنيادگرايى حركت هاى اسلامى را ناديده گرفته كه در اين برهه از زمان، ظهور كرده است.
2. اين فكر نژادپرستانه، بر اساس اين باور است كه آمريكا در سياست خارجى و داخلى رمز و راز خوشبختى را كسب كرده است و مى خواهد آن را به سراسر جهان تعميم دهد كه اين، خيالى بيش نيست.
3. اين استدلال بر اساس اين است كه بهترين ها كسانى اند كه غالبند و اين، حرفى باطل است؛ زيرا چه بسا در تاريخ ظالمينى بودند كه غالب شدند.
«مارشال مك لوهان» در پيش بينى آينده جهان و سيطره نهايى ليبراليسم مى گويد:
الف. انقلاب در عمليات و اطلاعات سبب شده كه افراد كره زمين به راحتى به يكديگر دسترسى داشته باشند.
ب. اين امر طبيعتاً اقتضاى تشكيل يك حكومت جهانى واحد را دارد.
ج. فرهنگ و ساختار اجتماعى اين دهكده جهانى، حكومت خود را معين مى كند.
د. تفكر ليبراليسم بيش از هر فكر ديگرى فرصت بسط و عرضه پيدا كرده است.
ه. با بسط تفكر غالب، فرهنگ ها و تفكرات مختلف به نحو طبيعى داخل فرهنگ غالب حل خواهند شد.
نتيجه: فرهنگ غالب در پايان تاريخ همان فرهنگ دموكراسى ليبرال است.(2)
در پاسخ بايد گفت: شكى در انقلاب عظيم اطلاعاتى نيست؛ ولى نكته اساسى در آن است كه نظم و سعادت اجتماع بر اساس دسترسى افراد به يكديگر حاصل نمى شود؛ بلكه دلايل و ريشه هاى متعدد و مهم ديگرى دارد. ليبراليسم نيز به خاطر نداشتن بعضى از نيازهاى واقعى حكومت جهانى واحد، نمى تواند داعيه پرچمداری اين نوع حكومت باشد. اين را تقريباً همه متفكران دنيا قبول دارند كه اگر يك مكتبى بخواهد جامعيت داشته باشد پيش از هر چيز احتياج به يك جهان بينى دارد كه واقعيت جهان و انسان را ترسيم كند و اگر بخواهد دوام داشته باشد و منطبق با حقايق خارجى حركت كند بايد در مرتبه اول، جهان و انسان را آن جورى كه هست بشناسد و ارزيابى درستى از آن داشته باشد. مشكل مكتب ليبراليسم همانند ماركسيسم اين است كه اين دو مكتب با اصل فطرت انسان سازگار نبوده، بخش اصلى و اساسى انسان را ناديده گرفته اند و مى خواهند از وسط شروع كنند.
امروز بحث كردن از اينكه غرب دچار اشكال واقعى است كار آسانى نيست، براى اينكه مظاهر قدرت و پيشرفت غربى ها چشم و گوش مردم را پر كرده است. شايد در غرب موفق ترين ملت ها الان آمريكا باشد كه از لحاظ مادى از كشورهاى ديگر پيشرفته تر است، آيا جامعه آمريكا واقعا ايده آل است؟ جامعه آمريكا و عموماً جامعه غربى داراى اشكالات متعددى است كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم:
1. پوچ گرايى؛ نخستين مسئله اى كه كشورهاى ليبراليستى و حتى آمريكا به آن معترفند احساس روحيه پوچى در جامعه آمريكا است، يعنى اينها فكر مى كنند: ما به كجا مى رويم و به دنبال چه هستيم؟ از اين خورد و خواب چه حاصل خواهد شد؟ و اين به جهت بى توجهى به زيرساخت هاى جامعه و عدم ارزيابى صحيح از انسان و بى توجهى به معنويات است.
2. بحران خانواده؛ خانواده كه نخستين سلول اجتماعى مى باشد، در غرب ضعيف ترين سلول پيكر جامعه بشرى است. خانواده براى آنها بى مفهوم است، آنها روى فرد بيشتر حساب مى كنند تا خانواده و لذا انهدام اين سلول در جامعه غربى باعث ازدياد فرزندهاى نامشروع شده و ارقام آن غير قابل تصور است.
3. اعتياد؛ به دليل همان پوچى و بى هويتى در جامعه غربى نسل جوان گرفتار اعتياد بسيار شديدى شده است. اگر اعتياد به مشروبات الكلى را ضميمه كنيم كه از بدترين اعتيادها است، اين رقم سرسام آور مى شود. اعتيادها در حال بى خانمان كردن غرب است.
4. خشونت؛ روحيه خشونت و بى بند و بارى نه تنها در جوانان؛ بلكه در بچه ها هم بيداد مى كند، هر روز خبرهاى وحشتناكى از اعمال خشونت آميز در آن جوامع خصوصاً آمريكا مشاهده مى كنيم. اگر آن حوادث به دنيا نشان داده شود به عُمق مشكل آن ها پى خواهيم برد.
5. ناامنى؛ ناامنى خصوصاً در آمريكا به گونه اى است كه در اكثر شهرهاى بزرگ از اول شب انسان هايى كه كمى براى خود شخصيت قائلند در خيابان ها حاضر نمى شوند.
6. تبعيض؛ از لحاظ اجتماعى در غرب خصوصاً آمريكا مظاهر تبعيض نژادى بسيار فراوان است اگر كسى كنار سياه پوستان، سرخ پوستان و مسلمانانى كه از كشورهاى مختلف به اروپا رفته اند بنشيند و درد دل آن ها را بشنود متوجه مى شود كه چه بلايى اين كشورها را فرا گرفته و چقدر آلوده اند.
7. فقر؛ از لحاظ سطح برخوردارى از نعمت ها و سطح استاندارد در خصوص جامعه آمريكا چنان كه خودشان مى گويند سيزده يا چهارده درصد مردم زير خط فقر زندگى مى كنند. اين رقم در يك جامعه 250 ميليونى حدود 30 تا 40 ميليون نفر را در بر مى گيرد كه زير خط فقر هستند، حال چطور اين جامعه مى تواند ايده آل باشد.
8. بى بند و بارى جنسى؛ به دنبال تزلزل در خانواده و حالت پوچى و نااميدى كه در اكثريت مردم خصوصاً جامعه آمريكا ديده مى شود بى بند و بارى جنسى كه محصول آن بچه هاى نامشروع است زياد به چشم مى خورد كه آفتى فوق العاده كشنده براى غربى ها و در رأس آنها آمريكا است.
9. ابتذال رسانه اى؛ مشكل بسيار جدى آمريكا و غرب، رسانه هاى آنهاست كه متأسفانه كشورهاى ديگر نيز از آن تقليد مى كنند. الان رسانه هاى غربى بى بند و بار هستند. وضعيت به گونه اى است كه همه احساس ناامنى مى كنند و مى ترسند كه مسائل خصوصى و شخصى شان به صورت شايعه، دروغ و جنگ هاى روانى افشا گردد و حريم شخصى آنها شكسته شود.
10. سيستم آموزشى ناكارآمد؛ سيستم آموزش آن ها كه مى خواهند آن را به همه جهان صادر كنند سيستمى ناكارآمد است. بسيارى از كارهاى مهم اينها را مهاجرانى با مزد كم انجام مى دهند و از آنها مانند ماشين كار مى كشند.
11. اقتصاد بيمار؛ از لحاظ اقتصادى فكر مى شود كه غرب بهشت دنياست. آمريكا مقروض ترين كشور دنيا است. بدهى هاى داخلى و خارجى فراوانى دارد كه ارقام آن سرسام آور است؛ اما سيستم آن ها به گونه اى عمل مى كند كه اين بدهكارى ها را مى پوشاند.
12. وابستگى به بازارهاى دنيا؛ صنعت در آمريكا به گونه اى است كه اگر بازار دنيا برايش ناامن شود صنايع او از حركت باز مى ايستد.
حال با چنين وضعيتى در غرب به خصوص در آمريكا كه مظهر ليبراليسم است چگونه مى توان آن را الگو براى جهان دانست؟
«آلوين تافلر» روزنامه نگار آمريكايى صاحب كتاب «موج سوم» در رابطه با پيش بينى پايان تاريخ و سيطره نهايى ليبراليسم مى گويد:
الف: امروز روزگار (ترين ها) است، پر بيننده ترين فيلم يعنى بهترين فيلم و ... .
ب: در قرن نوزدهم و نيمه اول قرن بيستم معيار برترى قدرت سياسى در صحنه جهانى بوده و به تدريج جاى خود را به توان اقتصادى داده كه وضعيت امروز است و در آينده نيز توان خود را به دانش مي دهد، و لذا در آينده كشورهايى در صحنه جهانى صاحب قدرت خواهند بود كه از توان بالايى در امر دانش و اطلاعات برخوردار باشند.
ج: غرب در آينده محور عمده قدرت تكنيك و دانش بشرى است.
د: دموكراسى ليبرال با همه اشكالاتى كه داشته بهترين راه و رسم زندگى اجتماعى است.
نتيجه: آينده جهان از آنِ ليبراليسم غربى است.
در پاسخ بايد گفت:
1. اين نظريه پايان تاريخ نيست؛ بلكه تاريخ بعد است.
2. در مقدمه اول، ملاك برتر بودن هر چيز را خواست انسان مى داند؛ در حالى كه ملاك، حكم عقل و نقل است، نه حتى مصالح زودگذر. خداوند متعال مى فرمايد: «وَ عَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ»(3)؛ (چه بسا چيزى را ناپسند می شمارید؛ در حالى كه خير شما در آن است و چه بسا چيزى را دوست داريد كه براى شما شر است).
3. او در مقدمه دوم خود توان نظامى را معيار قدرت سياسى در صحنه جهانى مى داند؛ در حالى كه سلطه سياسى و استعمار مردم از طريق زورگويى جز اغتشاش و گسترش استبداد و ظلم چيزى به ارمغان نمى آورد.
4. آيا رسيدن به محور عمده قدرت به هر قيمتى، با معيارهاى عقلى و فطرى و انسانى سازگارى دارد؟
5. وظيفه نظريه پرداز سياسى، گمانه زنى براى آينده تاريخ نيست؛ بلكه بايد با در نظر گرفتن مصالح كل جامعه براى بشر برنامه ريزى كرده و آينده بهترى را نويد دهد.
6. آيا نظام سرمايه دارى براى جوامع خود خوشبختى به ارمغان آورده يا نظام طبقاتى فاحش ايجاد كرده است؟ و لذا تافلر مى گويد: «فهرست مشكلاتى كه جامعه غرب با آن مواجه است تمامى ندارد».(4)
«ساموئل هانتينگتون» نظريه پرداز غربى در رابطه با پايان تاريخ مى گويد:
الف: تقابل و درگيرى عمده بين ملتها و گروه ها در آينده، فرهنگ ها و تمدن هاى مختلف است نه ايدئولوژى و اقتصاد.
ب: تمدن هاى زنده جهان هشت تمدن است: تمدن غرب، كنفوسيوسى، ژاپنى، اسلامى، هندو، اسلاو، ارتدكس و تمدن آمريكاى لاتين.
ج: برخورد تمدنها اساسى است و تغييرناپذير.
د: خودآگاهى تمدنى در حال افزايش است.
ه: رفتار غرب موجب رشد خودآگاهى تمدنى ديگران گرديده است.
و: خصومت 1400 ساله اسلام و غرب در حال افزايش بوده و روابط ميان تمدن اسلام و غرب آبستن حوادث خونين است.
ز: سرانجام تمدن اسلام و كنفوسيوسى در كنار هم رو در روى تمدن غرب قرار خواهد گرفت.
نتيجه: درگيرى تمدن ها آخرين مرحله تكامل درگيرى جهان بوده، تمدن غالب تمدن غرب است.(5)
در پاسخ بايد گفت:
1. ايشان تفسيرى از تمدن ننموده است.
2. دليلى براى برخورد تمدن ها بيان نكرده است.
3. ايشان بين فرهنگ و تمدن خلط كرده است؛ در حالى كه اين دو با يكديگر متفاوتند. تمدن جنبه علمى و عينى دارد و فرهنگ بيشتر جنبه ذهنى و معنوى. هنر، فلسفه و حكمت، ادبيات و اعتقادات مذهبى و غير مذهبى در قلمرو فرهنگ هستند؛ ولى تمدن بيشتر ناظر به سطح حوائج مادى انسان است در اجتماع و نيز تمدن بيشتر جنبه اجتماعى دارد و فرهنگ جنبه فردى. تمدن، تامين كننده پيشرفت انسان در هيئت اجتماع است؛ ولى فرهنگ، گذشته از اين جنبه مى تواند ناظر به تكامل فردى باشد. تمدن و فرهنگ با هم مرتبطند نه ملازم.
4. ايشان بی آنكه تعريف روشنى از غرب ارائه دهد آن را موجوديتى يك پارچه با محوريت آمريكا تصور مى كند؛ در حالى كه خلاف واقع است. برژينسكى، فساد درونى نظام غربى را عامل تهديد كننده قدرت جهانى آمريكا مى داند نه برخورد تمدنها را.
5. ايشان تضاد بین دو فرهنگ را تضادى ماهوى و برطرف نشدنى و ناشى از جبر تاريخى مى داند و لذا ضرورت استراتژيك آماده شدن غرب را براى مصاف با كشورهايى كه در صدد احياى تمدن اسلامى هستند توصيه مى كند؛ در حالى كه تنش ها بين اين دو تمدن از سياستِ دولت هاى غربى سرچشمه گرفته نه تمدن مسيحى و اسلامى.
«ويل دورانت» مى گويد: «هر چند محمد[صلى الله عليه و آله] پيروان دين مسيح را تقبيح مى كند، با اين همه نسبت به ايشان خوش بين است و خواستار ارتباط دوستانه بين آنها و پيروان خويش است».(6)
روبتسون مى گويد: «تنها مسلمانان هستند كه با عقيده محكمى كه نسبت به دين خود دارند يك روح سازگار و تسامحى نيز با اديان ديگر در آنها وجود دارد».(7) آدام متز مى گويد: «كليساها و صومعه ها در دوران حكومت اسلامى چنان مى نمودند كه گويى خارج از حكومت اسلامى به سر مى برند و به نظر مى رسيد بخشى از سرزمين ديگرى هستند كه اين به نوبه خود موجب مى شد چنان فضايى از تسامح برقرار گردد كه اروپا در سده هاى ميانه با آن آشنايى نداشت».(8)،(9)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.