پاسخ اجمالی:
پس از شکل گیری تفکر «اومانیسم»، فلاسفه بزرگی تحت تاثیر این نهضت، بر آزادی انسان تاکید کرده، و انسان را محور دانسته و خرد وی را در عرض خدا قرار دادند. مانند «رنه دکارت»، که با جمله معروفش «من می اندیشم پس هستم»، انسان را مبدأ قرار داد و با اثبات «من»، به اثبات خداوند می پرداخت. در واقع وی خدا را نیز قائم به اندیشه آدمی می داند. از سویی «باروخ اسپینوزا»، با محور قرار دادن انسان و محکوم کردن قهّاریت دین بر آدمی، معتقد بود فکر انسان بر عالم وجود احاطه دارد و الهامات دینی از انسان سلب اختیار می کند.
پاسخ تفصیلی:
فلاسفه بزرگ غربی که پس از نهضت «اومانیسم» ظهور کرده و تحت تأثیر فراوان این نهضت قرار گرفتند، در تفکر فلسفی خود بر ارزش، اختیار و آزادی انسان تکیه نموده و انسان را محور دانسته و عقل و خرد او را در عرض خدا قرار دهند. اولین فیلسوفی که در قرن شانزدهم این تفکر را بنا نهاد «رنه دکارت» بود که با جمله معروفش «من می اندیشم پس هستم» بینش «اومانیسمی» را به صورت یک فلسفه و تفکر درآورد. او با این جمله اش انسان را مبدأ قرار داد و با اثبات «من»، به اثبات خداوند پرداخت و به این وسیله حتی خداوند را نیز قائم به اندیشه آدمی دانست و انسان را به صورتی قائم به ذات و خودکفا به عنوان مبدأ معرفت معرفی نمود.(1) دومین فیلسوفی که بعد از «دکارت» از چهره های قوی اندیشه «اومانیسمی» به شمار می رود «باروخ اسپینوزا» است. او نیز با محور قرار دادن انسان و محکوم کردن قهّاریت دین بر آدمی، معتقد بود که فکر انسان بر عالم وجود احاطه دارد و الهامات دینی از انسان سلب اختیار می کند و مانع دست یابی فکر آدمی است به گونه ای که عقل آدمی حتی محیط بر امور بی نهایت نیز هست.(2)
در تداوم تفکر «اومانیسمی»، سومین فیلسوفی که با تأثیرپذیری از «اومانیسم»، فلسفه اش را بنا نهاد «امانوئل کانت» بود که در بینش انسان محورش معتقد شد انسان موضوع و سوژه شناسایی معرفت است و به جای این که علوم و معارف انسان، مطابق اشیا، انتظام پیدا کند، اشیا باید مطابق معرفت انسان تنظیم شوند.(3) او می گوید: «انسان است که به عالم معنا می دهد و او واهب الصور است. آدمی است که در عمل شناسایی به نفس الامر صورت می دهد. در تفکّر او جهان برای انسان آن اندازه موجود است که آن را می اندیشیم؛ یعنی جهان تابعی از قوانین اندیشه ماست». در ادامه تأثیرپذیری فلاسفه غرب از «اومانیسم»، نمونه بارز تفکر انسان محوری را به صورت حادّش در «ژان پل سارتر» می بینیم که انسان مرکزی را به جای خدا مرکزی معرفی می کند و معتقد به خدا انسانی یا خدا شدن انسان می شود. از نظر او هر فردی، یکتا، یگانه و مطلق و کامل است و هیچ طبیعت مشترک انسانی وجود ندارد، در نتیجه انسان آزاد است تا خود را گام به گام بسازد و خرد جای وی را می گیرد و بالطبع منکر هر مرجعیت متعالی می شود.(4)،(5)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.