پاسخ اجمالی:
امام علی(ع) در نهج البلاغه به پايان عمر انسانِ مغرور و سركش، اشاره مى کند كه چگونه در چنگال بيمارى هاى جانكاه و فرياد بستگان و دوستانش، لحظات سخت احتضار را مى گذراند. ناراحتى هاى مرگ، در حالى كه در او بقاياى سركشى وجود دارد و در مسير لذّاتِ خود گام بر مى دارد او را در خود فرو مي برد و ناگهان گرفتار حيرت مى شود و از شدت بيمارى، شب تا صبح خواب ندارد. او در ميان برادرى غم خوار و پدرى مهربان كه گريه مي كنند و از شدّت ناراحتى به سينه مى كوبند، قرار گرفته و با سكراتِ بسيار سختِ مرگ دست و پنجه نرم مي كند.
پاسخ تفصیلی:
امام علی(عليه السلام) در بخشی از خطبه 83 نهج البلاغه، به پايان عمر انسانِ غافلِ مغرورِ سركش، اشاره مى کند كه چگونه در چنگال بيمارى هاى جانكاه و داد و فرياد بستگان و دوستانش، لحظات دردناك احتضار را مى گذراند و چنان ترسيمى از اين حالت فرموده كه دلها را تكان مى دهد. مى فرمايد: ([هنوز تلاش و كوشش او در طريق اِشباع هوس ها و نيل به آرزوهايش پايان نگرفته كه] ناراحتى هاى مرگ، در حالى كه بقاياى سركشى در او وجود دارد و در مسير لذّات خود گام بر مى دارد، او را در خود فرو مى برد و ناگهان گرفتار حيرت و سرگردانى مى شود و از شدّت بيمارى و درد و رنج ها، شب را تا به صبح بيدار مى ماند [و ناله هاى جانكاه سر مى دهد])؛ «دَهِمَتْهُ(1)فَجَعَاتُ الْمَنِيَّةِ فِي غُبَّرِ(2)جِمَاحِهِ(3)وَ سَنَنِ(4)مِرَاحِهِ(5)فَظَلَّ سَادِراً(6)وَ بَاتَ سَاهِراً فِي غَمَرَاتِ الآلَامِ وَ طَوَارِقِ الاَوْجَاعِ وَ الاَسْقَامِ».
(اين در حالى است كه در ميان برادرى غم خوار و پدرى مهربان [و همسرى دلسوز كه] گريه و ناله سر داده اند و [مادرى دلسوخته كه] از شدّت ناراحتى به سينه مى كوبند، قرار گرفته است)؛ «بَيْنَ أَخٍ شَقِيقٍ وَ وَالِدٍ شَفِيقٍ وَ دَاعِيَةً بِالْوَيْلِ جَزَعاً وَ لَادِمَةً(7)لِلصَّدْرِ قَلَقاً».
آرى بستگان و نزديكانش، از حيات او مأيوس شده و پيش از مرگِ او، ناله و فغان سر داده اند و هر زمان كه از شدّت دردش، كاسته شود و به هوش آيد، اين ناله ها و فريادها، او را شكنجه و آزار مى دهد و مرگش را با چشم خود مى بيند و ديدگان پر وحشتش به هر سو نگران است.
(اين در حالى است كه با سكراتِ بى تاب كننده مرگ و شدايد غم انگيز و ناله هاى دردناك و جان دادن پر مشقّت و مرگ رنج آور دست به گريبان است)؛ «وَ الْمَرْءُ فِي سَكْرَةٍ مُلْهِثَةٍ(8)وَ غَمْرَةٍ كَارِثَةٍ(9)وَ أَنَّةٍ مُوجِعَةٍ وَ جَذْبَةٍ مُكْرِبَةٍ(10)وَ سَوْقَةٍ(11)مُتْعِبَةٍ».
راستى، حالت جان دادن و سكراتِ مرگ، حالت عجيبى است! انسانى كه تا ديروز بر تخت قدرت نشسته بود و همه امكانات را در اختيار داشت، از باده غرور سرمست بود و به كائنات فخر مى فروخت، امروز در چنگال بيمارى هاى شديد، مانند مرغ مذبوحى دست و پا مى زند. اطرافيانش از او مأيوس شده و ناله و فرياد سر داده اند و از هيچ كس، براى او كاري ساخته نيست.
در جاى جاى تاريخ، سرگذشت هايى از قدرتمندان بزرگ و لحظه هاى جانكاهِ احتضار آنها، نقل شده است كه به راستى تكان دهنده است. در حالات «مأمون» خليفه مقتدر عبّاسى - كه دامنه حكومتش بخش هاى عظيمى از خاورميانه را در برگرفته بود - مى نويسند: «وى با لشكر عظيمش از يكى از ميدان هاى نبرد به سوى طوس باز مى گشت؛ به كنار چشمه اى در منطقه خوش آب و هوايى رسيد، در آنجا توقّف كرد؛ ماهى بزرگ سفيدى در درون آب توجّه او را به خود جلب كرد؛ دستور داد آن را بگيرند و براى او سرخ كنند؛ در اين حال لرزه اى بدن او را فرا گرفت، به گونه اى كه قادر به حركت نبود؛ پيوسته مى لرزيد و هر قدر پوشاك بيشترى روى او قرار مى دادند، باز فرياد مى زد: سرما! سرما! اطراف او آتش روشن كردند، باز فرياد مى زد: سرما! سرما! ماهى سرخ شده را براى او آوردند؛ حتّى نتوانست چيزى از آن بچشد. حالِ او، لحظه به لحظه سخت تر مى شد و در سَكَراتِ مرگ فرو مى رفت؛ عرق سنگين و چسبنده اى از بدن او بيرون مى ريخت؛ اطبّاى مخصوصِ او، در حيرت از اين بيمارى ناشناخته فرو رفته بودند؛ وقتى حالش سخت تر شد، دستور داد: مرا بر جاى بلندى ببريد كه لشكريانم را ببينم. شب هنگام بود و سرتاسر بيابان از آتش هايى كه لشكر افروخته بودند، روشن شده بود؛ مأمون سر به آسمان بلند كرد و اين جمله را گفت: «يَا مَنْ لَايَزُولُ مُلْكُهُ، اِرْحَمْ مَنْ قَدْ زَالَ مُلْكُهُ»؛ (اى خدايى كه حكومتت زوال ناپذير است، رحم كن بر كسى كه حكومتش پايان يافته است). او را به بسترش بازگرداندند؛ «مُعتصم» به كسى دستور داد كه در كنار بسترش بنشيند و شهادتين را بر زبانش جارى كند. هنگامى كه صداى آن مرد بلند شد، «ابن ماسويه» طبيب مخصوص مأمون گفت: فرياد نزن! به خدا سوگند! او در اين حال، ميان پروردگارش و «مانى» (مردى كه در ايران باستان به دروغ ادّعاى نبّوت كرده بود) فرق نمى گذارد. مأمون گويا متوجّه شد، چشمش را گشود در حالى كه همچون دو كاسه خون شده بود؛ خواست با دستش ضربه اى به «ابن ماسويه» بزند و سخن عتاب آميزى بگويد؛ امّا نه دست قادر به حركت بود و نه زبان ياراى نطق داشت! چشم به سوى آسمان دوخت، در حالى كه اشك سراسر چشمش را گرفته بود، تنها زبانش به اين جمله گشوده شد: «يَا مَنْ لَايَمُوتُ اِرْحَمْ مَنْ يَمُوتُ»(12)؛ (اى خدايى كه مرگ و فنا براى تو نيست، رحم كن كسى را كه در حال مرگ است). اين را گفت و براى هميشه خاموش شد.
آرى، آن زمان كه قدرت داشت هرگز باور نمى كرد كه چنين روزى را در پيش دارد:
ديدى آن قهقهه كبك خرامان حافظ *** كه ز سر پنجه شاهين قضا غافل بود!(13)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.