پاسخ اجمالی:
«عقل» قوه اى است كه صلاح و فساد را تشخيص مي دهد و حكم قاطع مى كند؛ و «عشق» ميل و كششى است كه در طبع انسان نسبت به چيزی وجود دارد. عقل چراغ راه است و عشق قوه حرکت؛ عقل به جلو نمى راند مگر با عشق و عشق بى عقل، طغيان شديد غرائز به سمت گناه است و چه بسا بدون عقل، شهوات و امیال منطقی جلوه مى کند. علماى اخلاق و فلاسفه بشر را تنها از راه عقل و با غذاى علم می پرورانند و عارفان و صوفيان او را با عشق تربيت می کنند، در حالی که براى سعادت بايد عشق و عقل همگام شوند.
پاسخ تفصیلی:
در بیان رابطه عقل و عشق يا آگاهى و حركت باید بدانیم که: نهاد انسان، كانون دو نيروى بزرگ و عظيم است كه هر كدام از آنها در زندگى انسان، نقش مهمى را بر عهده دارند؛ يكى قوه اى است كه با آن فكر مى كند و صلاح و فساد را تشخيص مي دهد که نام آن «عقل» است. اين نيرو بسان چراغ پرنورى است که مسير زندگى را روشن مى سازد؛ آدمى را از راههاى پر پيچ و خم و ظلمانى زندگى عبور مى دهد؛ مانند حسابگرى است كه جز ارقام و جمع و تفريق و سود و زيان به چيز ديگر نمى انديشد و مانند قاضى عادلى است كه به غير از پرونده و حكم دادن طبق آن گوشش به چيز ديگر بدهكار نيست و همچون ترازويى است كه هر طرف ذره اى سنگين يا سبك شود، نشان مى دهد و در حكم خودش دوستى و دشمنى را رعايت نمى كند؛ او فقط ملاحظه صلاح و فساد را مى كند و بطور قاطع حكم مى كند و به تمايلات اين و آن نگاه نمى نمايد.
قوه ديگرى كه در انسان هست، نيروى «عشق» است؛ عشق عبارت است از ميل و كشش و جاذبه اى كه در طبع انسان نسبت به چيز ديگرى وجود دارد. عشق نيروئى است كه به زندگى حرارت و گرمى و جنبش و حركت مى بخشد و انسان را در راه نيل به كمال به تكاپو و كوشش واميدارد.
«اگوست كنت» حكيم فرانسوى عالم رياضى و رهبر مكتب تحقيق مى گويد: «دو امر قوى در وجود انسان مؤثر است يكى «حس عاطفه» يا «عشق» و ديگرى «عقل»».(1) انسان با اين دو نيروی «عقل» و «عشق» زندگى مى كند، «عقل» به انسان آگاهى مى دهد و «عشق» حركت و جنبش مى بخشد.
آرى اين طبيعت انسان است كه هم از «انديشه» ساخته شده و هم از عواطف و احساس. انسان اندام زنده اى است که با مغز مى انديشد و با قلب عشق مى ورزد و هيچ كدام به تنهايى براى ساختمان وجود انسان كافى نيست. «دكتر كارل» در كتاب «راه و رسم زندگى» مى گويد: «عقل نمى تواند به ما نيروى زيستن بر طبق طبيعت اشیاء را بدهد، بلکه فقط به روشن كردن راه قناعت مى كند و هرگز ما را به جلو نمى راند. ما بر موانعى كه در پيش داريم فائق نخواهيم شد مگر آنكه از عمق روح ما موجى از عواطف [عشق] سر بيرون كشد».(2)
همچنين «عشق» بى عقل، جنونى بيش نيست، طغيان شديد غرائز است كه انسان را به گناه و سقوط در لجنزار عصيان مى كشاند و بر اثر آن دست به هر كار جنون آميزى مى زند و چه بسا شهوات آنچنان طغيان مى كند كه راه را بر تشخيص صحيح عقل مى بندد و آنچه را كه به آن ميل دارد، صحيح و منطقى هم جلوه مى دهد.
دكتر كارل اين مطلب را در ضمن مثال خوبى بيان كرده و گفته است: «عقل چراغ يك اتومبيل است كه راه مى نماياند و عشق موتورى است كه آن را به حركت در مى آورد. بنابراين هر يك بى ديگرى هيچ است موتور بى چراغ، عشق كور، خطرناك، رسوا كننده و بالاخره فاجعه و مرگ، چراغ بى موتور، عقل بى اثر و بى روح، سرد و يخ و بى حركت است». كارل در اين جمله موقعيت «عقل» را نسبت به عشق به چراغ ماشينى تشبيه كرده است ولى چنانكه از معنى «عقل» هم استفاده مى شود، عقل علاوه بر وظيفه پرتوافكنى و رهبرى وظيفه ديگرى هم دارد و آن اينكه مانند ترمز ماشين، احساسات تند و سركش را نيز مهار مى كند و آنها را از طغيان باز مى دارد.
بنابراين، بين اين دو نيرو نه تنها در اصل تضادى نيست، بلكه در رشد و تقويت يكديگر اثر مهمى دارند چنانكه گفته اند: فعاليتهاى عاطفى براى پرورش عقل و هوش ضرورت دارد و حالات عاطفى در هر لحظه در طرز تفكر آدمى اثر مى گذارد و عشق فهم را تيز مى كند، عقل هم نسبت به عشق، بينايى و آگاهى مى بخشد.
به قول «كارل»: «مفيدترين و خوشبخت ترين مردم كسانى هستند كه فعاليتهاى فكر و عاطفى ايشان با يكديگر متعادل و هماهنگ باشد، آنچه موجب برترى و تفوق معنوى اين دسته بر ديگران مى شود كيفيت فعاليتها و تعادل رشد آنها است».(3) لذا بايد در تعليم و تربيت انسان، هر دو جنبه در نظر گرفته شود تا افراد برجسته و جامعى تربيت گردد. چنانكه «كارل» مى گويد: «هدف مساعى در تعليم و تربيت بايد پرورش افراد جامع و متعادلى باشد چه فقط بر روى اينان مى توان تمدن بزرگ و استوارى را پايه نهاد».(4)
پس براى سعادت كامل بايد عشق و عقل يا دل و دماغ همكار و همگام شوند، هم بايد به تزكيه و تقويت قلب پرداخت كه مركز عشق و عواطف و ايمان و اخلاق است و هم به پرورش عقل كه منشاء علوم و دانشها و انديشه ها است، و هيچ كدام جاى ديگرى را نمى گيرد. ولى صوفيه ميان عقل و عشق جدايى انداخته و براى هر كدام مرزى قائل شده اند.
و «عشق» را بيش از هر عامل ديگر «ضد عقل» دانسته اند و گفته اند: عشق هر كجا پا گذاشت عقل را از مسند حكومتش معزول مى كند، هنگامى كه عشق از يك در وارد شد عقل از در ديگر فرار مى كند اين است كه عقل و عشق در ادبيات عرفانى به عنوان دو رقيب معرفى شده است. رقابت فيلسوفان با عارفان از همين جا سرچشمه مى گيرد. فيلسوفان طرفدار سرسخت عقلند، ولى عارفان عقل را تحقير مى كنند و به نيروى عشق اتكاء و اعتماد دارند. ميان عقل و عشق اين دو رفيق ديرين، رقابت انداخته اند و در اين ميدان رقابت، عقل محكوم و مغلوب معرفى شده است؛ مولوى مى گويد:
عشق آمد عقل او آواره شد *** صبح آمد شمع او بيچاره شد!
عقل چون شحنه است چون سلطان رسيد *** شخئه بيچاره در كنجى خزيد!
از در دل چون كه عشق آيد درون *** عقل رخت خویش اندازد برون!
عطار گويد:
عشق اینجا آتشست و عقل دود *** عشق کآمد در گریزد عقل زود
اين تنها مولوى و عطار نيستند كه به اين مضمون شعر گفته اند بلكه بعضى شعراى ديگر نيز به همين منوال شعر گفته اند. مثلا يكى گويد:
قياس كردم و تدبير عقل در ره عشق *** چو شبنمى است كه بر بحر مى زند رقمى
ديگرى گفته: شوق را بر صبر و قوت غالب است *** عقل را با عشق دعوى باطل است
اينها مى گويند: «عقل» در مقابل «عشق» مغلوب است و اصلا «عقل» از ادراك حقيقت عشق عاجز است. مولوى مى گويد:
هر چه گويم عشق را شرح بيان *** چون به عشق آيم خجل گردم از آن
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت *** شرح عقل و عاشقى هم عشق گفت
آفتاب آمد دليل آفتاب *** گر دليلت بايد از وى رو متاب
مى گويند: علم و دانشى كه انسان آموخته در مجلس عشاق به درد نمى خورد، مولوى گويد:
در مجلس عشاق قرارى دگر است *** وين باده عشق را خمارى دگر است
آن علم كه در مدرسه حاصل كردند *** كارى دگر است و عشق كارى دگر است
اگر «عشق»، «عقل» را از مسند حكومت منعزل كند، طغيان و تندرويهاى آن با نيروى عقل كنترل نشود، مسلماً در اين صورت «عشق» خطرناك و ويرانگر خواهد بود، همچون آتشى است كه سراسر وجود عاشق را شعله ور مى سازد و قواى خفته را بيدار و نيروهاى بسته و مهار شده را آزاد مى كند در اين صورت وجود عاشق مانند شهر بى دفاعى در برابر يك سپاه غارتگر به سرعت تسليم مى گردد، و زمام تمام وجود خود را به دست عشق مى سپارد. شاعر مى گويد:
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند *** كه چشم و زلف تو از حد برون دلاويزند
مرا مگوى نصيحت، كه پارسائى و عشق *** دو خصلتند كه با يكديگر نياميزند!
اين نوع عاشقى را از قديم با رسوائى قرين دانسته اند: «فروغى بسطامى» مى گويد:
رسواى عالمى شدم از شور عاشقى *** ترسم خدا نكرده كه رسوا كنم ترا!
همين عشق ويرانگر و رسوا كننده است كه شيخ صنعان را با همه زهد و علم در سن پيرى به دَر دختر ترسا مى كشاند و به خمر خوردن و بت پرستيدن و خوك چراندن وا مى دارد.
گر مريد راه عشقى فكر بد نامى مكن *** شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت!
سعدى مى گويد:
سعديا عشق نياميزد و عفت با هم *** چند پنهان كنى آواز دهل زير گليم؟
از اينجااست كه فلاسفه نيز بى پروا به «عشق» مى تازند و آنرا يكنوع «جنون» مى دانند.
بوعلى در تعريف اين نوع عشق گفته است: «هو مرض سوداوى ينتهى الى الجنون»؛ (عشق بيمارى سوداوى است كه سرانجام انسان را به ديوانگى مى كشاند!).
يكى از نويسندگان معروف شرق گفته: «عشق مانند سل و سرطان و نقرس، بيمارى مزمنى است كه آدم عاقل بايد از آن فرار كند»! «كوپرنيك» دانشمند معروف فلكى در تحقير عشق كمى احتياط كرده، گفته است: «عشق را اگر يك نوع جنون ندانيم لااقل عصاره اى از مغزهاى ناتوان است!»
شاعر از نيروى عشق به رشته اى مقاومت ناپذير تعبير مى كند كه محبوب، آن را بر گردن وى افكنده است و او را به هر سو كه دلخواه او است مى كشاند:
رشته اى بر گردنم افكنده دوست *** مى كشد هر جا كه خاطرخواه اوست
البته عشق به مخلوق، اگر تا به اين پايه از شدت مى رسد، عشق نيست قيد است، نوعى اسارت است بت سازى و بت پرستى است، دشمن او در رشد و استقلال و اعتماد به نفس و خلاصه تكامل شخصيت انسانى است.
خاصيت اساسى عشق اين است كه معشوق را به صورت ايده آل منحصر به فرد در مى آورد و همه چيز را هيچ و هيچ را همه چيز مى نمايد چنانكه از قديم گفته اند: «حُبُّ الشَّىْء یُعمى وَ یُصم»؛ (دوستى هر چيز انسان را كور و كر مى كند).
على(عليه السلام) مى فرمايند: «مَنْ عَشِقَ شیئاً أَعْمَى بَصَرَهُ وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ »(5)؛ (كسى كه به چيزى عشق بورزد، چشمش را معيوب و دلش را مريض مى كند!).
«عشق» مأخوذ از ماده «عشقه» است و آن گياهى است که بر تنه هر درختى بپيچد آن را خشك می سازد و خود به طراوت خويش باقى می ماند، پس عشق بر هر تنى كه برآيد جز محبوب را خشك كند و محو گرداند و آن تن را ضعيف سازد و دل روح را منور گرداند.(دهخدا ماده عشق)
نه تنها عشق عيب را مى پوشاند بلكه عيب را زيبا جلوه مى دهد و شايد به خاطر معايب آن است كه هيچ در قرآن اين واژه استعمال نشده و از دوستى و محبت عميق مؤمنان نسبت به حضرت حق به «حبّ شديد» تعبير گرديده است و در روايات نيز به ندرت به چشم مى خورد و از آن جمله مرحوم كلينى در كافى اين روايات را نقل كرده كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه و آله) فرمود: «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ العباده فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّعَ لَهَا ...».(6)
مربيان بشر، در تربيت انسان به اهميت اين دو نيرو (عقل و عشق) پى برده اند و از راه اين دو نيرو به تربيت انسان پرداخته اند. علماى اخلاق و فلاسفه مى خواهند بشر را تنها از راه عقل تربيت نمايند؛ به اين ترتيب كه سعى مى كنند عقل بشر را با غذاى علم تقويت كنند تا بتواند خوب و بد را بفهمد و صلاح و فساد را تشخيص دهد. عارفان و صوفيان در مقابل، مى گويند بشر را با عقل نمى توان تربيت كرد زيرا هميشه فطرت و غرائز بر عقل غلبه دارد و لذا بايد انسان را از راه عشق تسخير كرد و دل را در دست گرفت و آنگاه وادارش كرد كه اين كار را بكند و آن را نكند...
ولى از آنجايى كه انسان معجونى است از اين دو قوه، كسانى در تربيت انسان موفق اند كه به هر دو جنبه توجه دارند. بدين جهت رهبران آسمانى و مربيان واقعى در تربيت انسان از هر دو نيرو استفاده كرده اند و ميان اين دو نيروى بشرى موازنه اى برقرار نموده اند. در مكتب پيامبران، خوشبخت ترين مردم كسانى هستند كه بين «دل» و «دِماغ» و «عقل» و «عشق» تعادل برقرار کرده باشند و لذا خود آنان عاقل ترين و عاشق ترين موجودات جهان بودند.
خصوصيتى كه در روش اصلاحى پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه و آله) است اين است كه از هر دو نيرو بطور متعادل براى تربيت انسان ها استفاده كرده است.(7)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.