پاسخ اجمالی:
وقتی حاکم مدائن که توسط امام علی(ع) ابقا شده بود نامه حضرت را قرائت کرد و در عظمت آن بزرگوار سخن گفت، مسلم مجاشعی از شیفتگان على(ع) شد. وی در جنگ جمل شرکت کرد و در حالی که قرآن در دست داشت دست راست و چپش قطع شد و بعد شهید شد. امام درباره او فرمود: این جوان، از کسانى است که خدا دلش را از نور و ایمان، آکنده کرده.
پاسخ تفصیلی:
مُسلم، به هنگام حکومت حُذَیفة بن یَمان بر مدائن، در آن دیار مى زیست. پس از روزگار خلافت عثمان بن عَفّان و ابقاى حذیفه بر حکومت آن دیار از سوى على(علیه السلام)، حذیفه نامه امام(علیه السلام) را براى مردم، قرائت کرد و آنان را به بیعت با على (علیه السلام) فرا خواند و در عظمت آن بزرگوار، سخن گفت .
پس از بیعت مردم، مسلم از حذیفه خواست تا حقیقت آنچه را که گذشته است، بازگوید، و او چنین کرد و مسلم، شیفته على(علیه السلام) شد(1) و در عشق به آن بزرگوار، بدان سانْ استوار گام برداشت که على (علیه السلام) در هنگام جنگ جمل، درباره او فرمود: «این جوان، از کسانى است که خدا دلش را از نور و ایمان، آکنده کرده و او کشته مى شود... .».(2)
و در آن روز، او ـ که دستانش قطع شده بود ـ نخستین کسى بود که شهد شهادت نوشید.(3)
خوارزمى در مناقب ـ به نقل از مُجْزَأه سُدوسى، در یادکردِ حوادث جنگ جمل ـ آورده است:
چون دو لشکر (لشکر امیر مؤمنان و لشکر اصحاب جمل) با هم روبه رو شدند، بصریان به سوى یاران على (علیه السلام) تیر مى انداختند تا آن که گروهى از آنان را زخمى کردند .
مردم گفتند: اى امیر مؤمنان! تیرهاى آنان ما را زخمى کرده است. منتظر چه هستى؟
على (علیه السلام) فرمود: «بار خدایا! تو را گواه مى گیرم که من راه عذرشان را بستم و به آنها هشدار دادم. پس تو براى من در برابر آنان گواه باش».
سپس على (علیه السلام) زِرِهش را خواست و آن را به تن نمود و شمشیرش را حمایل کرد و عمامه را به سر و صورت پیچید و بر استر پیامبر(صلى الله علیه وآله) نشست و قرآن طلبید و آن را به دست گرفت و فرمود: «اى مردم! چه کسى این قرآن را مى گیرد تا این قوم را به آنچه در آن است، بخواند؟».
جوانى از [ قبیله] مَجاشع ـ که به او «مُسلم» گفته مى شد و قبایى سفید به تن داشت ـ برجَست و به على (علیه السلام)گفت: اى امیر مؤمنان! من آن را مى گیرم .
على (علیه السلام) فرمود: «اى جوان! دست راستت قطع مى شود و با دست چپت آن را مى گیرى و آن هم قطع مى شود. سپس با شمشیر به تو مى زنند تا کشته شوى» .
جوان گفت: اى امیر مؤمنان! من تاب این چنین کارهایى را ندارم .
پس على (علیه السلام) در حالى که قرآن در دستش بود، دوباره ندا داد. پس همان جوان برخاست و به على گفت: اى امیر مؤمنان! من آن را مى گیرم .
[ على (علیه السلام)] گفته پیشین خود را بازگفت؛ امّا جوان گفت: اى امیر مؤمنان! نگران مباش ؛ چرا که این [سختى]، در راه خدا اندک است .
سپس جوان، قرآن را گرفت و با آن به سوى بصریان رفت و گفت: اى مردم! این کتاب خدا در میان ما و شما داورى کند .
راوى مى گوید: پس مردى از لشکر جمل به دست راست او زد و آن را قطع کرد. پس قرآن را به دست چپ گرفت. آن هم قطع شد. سپس با سینه اش آن را نگاه داشت. پس آن قدر بر او زدند تا کشته شد. خدایش بیامرزد!(4)
در کتاب الجمل آمده: مادر مسلم، حضور داشت. فریادى کشید و خود را بر او افکند و او را از قتلگاهش بیرون کشید و گروهى هم از لشکر امیر مؤمنان به او پیوستند و در حمل جنازه به او کمک کردند تا آن که او را پیش امیر مؤمنان آوردند، و مادرش مى گریست و ناله مى زد و مى خواند :
یا رَبِّ إنَّ مُسلِماً دَعاهُم *** یَتلو کِتابَ اللهِ لا یَخشاهُم
فَخَضَّبوا مِن دَمِهِ قَناهُم *** و اُمُّهُم قائِمَةٌ تَراهُم
تَأمُرُهُم بِالقَتلِ لا تَنهاهُم(5)
پروردگارا! مسلم، آنان را [به قرآن] فرا خواند
کتاب خدا را مى خوانْد و از آنان نمى هراسید .
امّا نیزه هایشان را از خون او رنگین کردند
در حالى که مادرشان [عایشه] ایستاده بود و آنان را مى نگریست .
آنان را به کشتنْ فرمان مى داد، نه آن که باز دارد.(6)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.