پاسخ اجمالی:
در کتاب الفتوح و سیر أعلام النبلاء آمده: مروان بن حکم، کاتب پسر عمویش عثمان بود و مُهر عثمان در نزد او بود. او به عثمان خیانت کرد و پس از عهد و پیمان عثمان با معترضین که با وساطت علی(ع) بسته شد، از جانب او دستور قتل معترضین را برای والی مصر نوشت که معترضین از آن آگاه شدند و بر ضدّ عثمان گرد آمدند و او را به قتل رساندند.
پاسخ تفصیلی:
در کتاب الفتوح آمده است: عثمان به دنبال على بن ابى طالب(علیه السلام) فرستاد و او را فرا خواند و گفت: اى ابو الحسن! تو مى توانى از پس این گروه بر آیى. آنان را به کتاب خداى عزّوجلّ و سنّت پیامبر او دعوت کن و مرا از آنچه ناپسند مى دارند، کفایت کن.
على(علیه السلام) به او فرمود: «اگر با من عهد و پیمانى الهى مى بندى که به همه وعده هایى که به آنان دادى، وفا کنى، آن را انجام مى دهم».
عثمان گفت: باشد، اى ابو الحسن! هر چه را مى خواهند، از جانب من ضمانت کن .
على(علیه السلام) عهدى شدید و پیمانى محکم از او گرفت. سپس از نزدش بیرون آمد و به مردم رو آورد. چون به آنها نزدیک شد، گفتند: اى ابو الحسن! ما تو را بزرگ مى شماریم. آن طرف چه خبر است؟
فرمود: «آنچه مى خواهید، به شما داده مى شود و از هر آنچه شما را ناراحت مى کرد، راحت مى شوید. کسانى بر شما گمارده مى شوند که دوست مى دارید و آنان را که ناپسند مى دارید، برکنار مى شوند» .
گفتند: چه کسى این وعده ها را براى ما ضمانت مى کند؟
على(علیه السلام) فرمود: «من آنها را برایتان ضمانت مى کنم».
گفتند: راضى شدیم.
آن گاه على(علیه السلام) در حالى که سرشناسان و بزرگانِ معترضانْ همراهش بودند، به سوى عثمان آمد. چون داخل شدند، عثمان را سرزنش کردند و او نیز از همه آنچه ناپسند مى داشتند، پوزش خواست. آنان گفتند: براى ما نوشته اى بنویس و على(علیه السلام) را در ضمانت آن، داخل کن تا به این نوشته عمل کنى.
عثمان گفت: هر چه دوست دارید، بنویسید و هر که را خواستید، در این ضمانت، وارد کنید.
پس نوشتند: «به نام خداوند بخشنده مهربان. این، نوشته اى از بنده خدا، عثمان بن عفّان، امیر مؤمنان، به همه معترضان بر او از اهالى بصره و کوفه و مصر است. براى شما بر عهده من است که به کتاب خداى عزو جل و سنّت پیامبرش محمّد(صلى الله علیه وآله) عمل کنم، به محروم شدگان [از بیت المال، سهمشان] عطا شود و به ترسان، امان داده شود و تبعید شده به وطنش باز گردد و اموال به صاحبان حق بر گردد و عبد الله بن سعد بن ابى سرح از کارگزارى مصر برکنار شود و هر که مصریان دوست دارند، امیرشان گردد».
مصریان گفتند: مى خواهیم که محمّد بن ابى بکر را امیر ما کنى .
عثمان گفت: باشد .
سپس در نوشته آوردند: «و على بن ابى طالب براى مؤمنان، ضامن است که عثمان به آنچه در این نوشته است، وفا مى کند» و زبیر بن عوّام، طلحة بن عبید الله، سعد بن ابى وقّاص، عبد الله بن عمر، تزید بن ثاب، سهل بن حنیف و ابو ایّوب (خالد بن زید)، آن را گواهى کردند و این در ذى حجّه سال 35 بود .
پس، مصریان نوشته شان را گرفتند و باز گشتند و محمّد بن ابى بکر، به عنوان امیر، با آنان بود. پس از سه روز راه رفتن، غلام سیاه چهره اى را دیدند که بر شترى سوار است و آن را به شدّت مى رانَد .
گفتند: اى مرد! کمى آرام تر. چه کاره اى؟ گویا فرار مى کنى، یا در پى کسى هستى! تو کیستى؟
گفت: من غلام امیر مؤمنان عثمان ام که مرا به سوى کارگزار مصر، روانه کرده است .
مردى از میان آنان گفت: اى مرد! کارگزار مصر، همراه ماست .
گفت: آن که مى خواهم، این نیست .
محمّد بن ابى بکر گفت: او را از شترش پایین آورید .
او را پایین آوردند. محمّد بن ابى بکر به او گفت: به من راست بگو، غلامِ کیستى؟
گفت: من، غلام امیر مؤمنانم .
گفت: به سوى چه کسى فرستاده شده اى؟
گفت: به سوى عبد الله بن سعد، کارگزار مصر .
گفت: چه چیزى براى او مى برى؟
گفت: پیامى را .
محمّد بن ابى بکر گفت: آیا نوشته اى همراه توست؟
گفت: نه .
مصریان گفتند: اى امیر! خوب است او را بازرسى کنیم؛ چرا که بیم داریم اربابش درباره ما چیزى نوشته باشد .
آن گاه بار و متاعش را بازرسى کردند و لباسش را کندند و برهنه اش کردند؛ امّا چیزى را همراه او نیافتند. روى شترش، مشک آب کوچکى بود. آن را تکان دادند؛ چیزى در آن به جنبش و صدا در آمد. پس، مشک را تکان دادند که بیرون آید؛ امّا بیرون نیامد .
کنانة بن بشر تِجیبى گفت: به خدا سوگند، روحم به من مى گوید که در این مشک، نوشته اى هست .
همراهانش گفتند: واى بر تو! نوشته اى در میان آب؟
گفت: مردم، حیله ها دارند .
مشک را پاره کردند و در آن، یک بُطرى یافتند که سرش با شمع، بسته و مُهر شده بود. در درون بطرى نوشته اى بود. بطرى را شکستند و نوشته را بیرون کشیدند و محمّد بن ابى بکر، آن را خواند. در آن چنین نوشته شده بود:
«به نام خداوند بخشنده مهربان. از بنده خدا، عثمان، امیر مؤمنان، به عبد الله بن سعد. امّا بعد، چون عمرو بن یزید بن ورقا بر تو وارد شد، او را حبس کن و گردنش را بزن .
و امّا علقمة بن عدیس بلوى، کنانة بن بشر تجیبى و عروة بن سهم لیثى: دست و پایشان را از خلاف هم قطع کن و آنان را وا گذار تا در خونشان بغلتند و بمیرند و چون مردند، آنان را بر درختان خرما به صلیب بکش .
و امّا محمّد بن ابى بکر: نوشته اش پذیرفته نمى شود. بر او سخت بگیر و در کشتن او حیله کن و بر کار خودت بمان تا فرمان من به تو بیاید، إن شاء الله تعالى!» .
چون محمّد بن ابى بکر نوشته را خواند، با همراهانش به مدینه باز گشت و اصحاب پیامبر(صلى الله علیه وآله) را گرد آورد و نوشته را برایشان خواند و از قصّه آن آگاهشان نمود. پس در مدینه کسى نماند، مگر آن که کینه عثمان را به دل گرفت، بویژه بنى هُذَیل (که به خاطر یارشان عبد الله بن مسعود، کینه شان شدیدتر بود) و بنى مخزوم (که به خاطر یارشان عمّار بن یاسر به جوش آمدند) و نیز قبیله غِفار (به خاطر ابو ذر) .
سپس على(علیه السلام) نوشته را گرفت و به سوى عثمان رفت و بر او وارد شد و به او فرمود: «واى بر تو ! نمى دانم بر چه چیزْ اعتماد کنم؟! مردم بر تو خُرده گرفتند و تو به گمان خودت از آنان پوزشى خواستى و مرا ضامن ساختى. سپس مرا کوچک شمردى و این نامه را درباره آنان نوشتى!» .
عثمان به نامه نگریست. سپس گفت: چیزى از این نمى دانم .
على(علیه السلام) فرمود: «این غلام، غلام تو هست، یا نه؟» .
عثمان گفت: به خدا سوگند، او غلام من است و شتر نیز شتر من و مُهر نیز مهر من و خط نیز خطّ کاتب من است.
على(علیه السلام) فرمود: «غلام تو بر شترت با نوشته اى بیرون مى رود و تو از آن آگاه نیستى؟».
عثمان گفت: اى ابو الحسن! تو را متحیّر ساختم! گاه خطى به خطى شبیه مى شود و مُهرى شبیه مهرى دیگر زده مى شود. به خدا سوگند، نه این نوشته را نوشته ام و نه بدان [ مجازات ها] فرمان داده ام و این غلام را نیز به سوى مصر نفرستاده ام.
على(علیه السلام) فرمود: «حرفى نیست. پس، چه کس را متّهم کنیم؟».
گفت: تو و کاتبم را متّهم مى کنم.
على(علیه السلام) فرمود: «بلکه آن، کار و فرمان خود توست».
سپس از نزد او خشمگینانه بیرون آمد.(1)
در تاریخ المدینة ـ به نقل از هارون بن عَنتره، از پدرش ـ آمده: چون براى عثمانْ آن پیشامدها پدید آمد، از مصر گروهى آمدند که نوشته کوچک در هم پیچیده اى همراهشان بود. نزد على(علیه السلام) آمدند و گفتند: این مرد، [سنّت پیامبر(صلى الله علیه وآله) را ] تغییر داده و دگرگون ساخته و به سیره دو خلیفه پیشین رفتار نکرده است. [نیز] این نامه را به کارگزارش در مصر نوشته است که مال فلانى را بگیر و فلانى را بکش و فلان کس را تبعید کن .
على(علیه السلام) نامه را گرفت و آن را بر عثمان در آورد و فرمود: «آیا این نامه را مى شناسى؟» .
گفت: مُهر را مى شناسم .
فرمود: «پس مُهر را باز کن» .
چون باز کرد و خواند، گفت: خداوند، هر کس را که آن را نگاشته و هر کس را که آن را املا کرده، نفرین کند!
على(علیه السلام) به او فرمود: «آیا کسى از خاندانت را متّهم مى کنى؟».
گفت: آرى.
فرمود: «چه کسى را متّهم مى کنى؟».
گفت: اوّلین کسى که متّهمش مى کنم، تو هستى.
على(علیه السلام) خشمگین شد و برخاست و فرمود: «به خدا سوگند، یارى ات نمى کنم و نیز بر ضدّ تو یارى نمى دهم، تا آن که همدیگر را نزد پروردگار جهانیان، ملاقات کنیم».(2)
در کتاب سیر أعلام النبلاء آمده: مروان بن حکم، کاتب پسر عمویش عثمان بود و مُهر [عثمان] در نزد او بود. او به عثمان خیانت کرد و به خاطر خیانت او، مردم بر ضدّ عثمانْ گرد آمدند(3). (4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.