پاسخ اجمالی:
بعد از سخنرانی عثمان و اعلان توبه، در خانه اش مروان به او گفت: ماندن بر خطا، زیباتر از توبه اى است که از سر ترس باشد... . به خطایت اقرار مکن. بعد مروان به مردم گفت: رویتان زشت باد به خانه هایتان باز گردید، اگر قصد ما کنید، کارى با شما خواهیم کرد که خرسندتان نمى کند. ما آنچه را در دست داریم، از دست نمى دهیم.
پاسخ تفصیلی:
در تاریخ الطبرى ـ به نقل از على بن عمر، از پدرش، در یادکردِ عثمان، پس از خطبه اى که توبه خود را در آن اعلان کرد ـ آمده: چون عثمانْ فرود آمد، مروان و سعید و چند نفر از بنى امیّه را در خانه اش یافت که در سخنرانى اش حاضر نبودند. چون نشست، مروان گفت: اى امیر مؤمنان! سخن بگویم، یا ساکت بمانم؟
نائله (همسر عثمان و دختر فرافصه، از قبیله کلب) گفت: نه، ساکت شو! به خدا سوگند، آنان او را مى کُشند و او را گناهکار مى دانند. او سخنى گفته که براى او شایسته نیست از آن، دست کشد ... .
مروان از او رو گرداند و سپس گفت: اى امیر مؤمنان ! سخن بگویم، یا ساکت بمانم؟
[عثمان] گفت: سخن بگو .
مروان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد! به خدا سوگند، دوست داشتم که این خطبه ات را در حال عزّت و قدرتت مى گفتى تا من نخستین رضایت دهنده به آن و یارى کننده بر آن باشم؛ امّا تو آن سخنان را هنگامى گفتى که کار به آخر رسیده، چاره اى نمانده و خوارى و زبونى ات آشکار شده است .
به خدا سوگند، ماندن بر خطایى که از آن در پیشگاه خدا آمرزش بطلبى، زیباتر از توبه اى است که از سر ترس کنى. اگر مى خواهى، با توبه کردن به آنان نزدیک شو؛ ولى به خطا اقرار مکن، که مردمى انبوه چون کوه ها بر در خانه ات گرد آمده اند .
عثمان گفت: تو به سوى آنان برو و با آنان سخن بگو ; چرا که من خجالت مى کشم با آنان سخن بگویم.
مروان به سوى در رفت، در حالى که مردم از سر و دوش هم بالا مى رفتند. مروان گفت: چه کار دارید؟ به گونه اى جمع شده اید که گویى براى غارت آمده اید. چهره هایتان زشت باد! هر کس، گوش همراهش را بگیرد [و برود]. چه کسى را مى خواهید؟ آمده اید تا حکومت را از چنگ ما بگیرید! بیرون روید. به خدا سوگند که اگر قصد ما کنید، کارى با شما خواهیم کرد که خرسندتان نمى کند. فرجام کارتان را نیکو نشمارید. به خانه هایتان باز گردید که به خدا سوگند، ما آنچه را در دست داریم، از دست نمى دهیم.
و نیز در تاریخ الطبرى ـ به نقل از ابو عون ـ آمده : شنیدم که عبد الرحمان بن اَسود بن عبد یَغوث، از مروان بن حَکم یاد مى کند و مى گوید: خدا روى مروان را زشت بدارد! عثمان به سوى مردمْ بیرون آمد و آنان را راضى کرد و بر منبر گریست و مردم نیز گریستند، تا آن جا که دیدم ریش عثمان از اشک هایش خیس شده بود و مى گفت :
خدایا! به سوى تو باز مى گردم. خدایا! به سوى تو باز مى گردم. خدایا! به سوى تو باز مى گردم. به خدا سوگند، اگر حقْ مرا بَرده اى مادرزاد کند، بدان راضى مى شوم. چون به خانه ام رفتم، بر من در آیید، که به خدا سوگند، مانع شما نمى شوم و رضایت شما را به دست مى آورم و بیشتر از رضایتتان به شما مى دهم و مروان و دار و دسته اش را مى رانم .
چون [عثمان] داخل شد، فرمان داد که در را باز بگذارند و به درون اتاقش رفت. مروان بر او وارد شد و پیوسته به پر و پاى او پیچید تا او را از رأیش منصرف ساخت و از تصمیمش باز گردانْد. عثمان، سه روزْ درنگ کرد و از خجالت مردم، بیرون نیامد .
مروان به سوى مردم، بیرون آمد و گفت: رویتان زشت باد! چه کسى را مى خواهید؟ به خانه هایتان باز گردید. اگر امیر مؤمنان به هر یک از شما نیاز داشته باشد، به سویش مى فرستد، و گرنه در خانه اش بمانَد .
[عبد الرحمان مى گفت]: نزد على(علیه السلام) آمدم و او را میان قبر و منبر [پیامبر(صلى الله علیه وآله) ] یافتم و عمّار بن یاسر و محمّد بن ابى بکر را نیز نزد او دیدم که مى گفتند: مروان با مردم، چنین و چنان کرد .
على(علیه السلام) به من رو کرد و فرمود: «آیا در سخنرانى عثمان، حاضر بودى؟» .
گفتم: آرى .
فرمود: «آیا در گفتگوى مروان با مردم نیز حضور داشتى؟» .
گفتم: آرى .
على(علیه السلام) فرمود: «پناه بر خدا! اى مسلمانان، چاره اى کنید! اگر در خانه ام بنشینم، عثمان به من مى گوید: مرا با وجود خویشاوندى و حقّى که بر گردنت دارم، وا نهادى؛ و اگر سخن بگویم، تا بخواهد عمل کند، مروانْ بازى اش مى دهد و او را ـ با آن که کُهن سال است و با پیامبر(صلى الله علیه وآله) مصاحبت داشته ـ به هر سو که بخواهد، مى کشاند» .
در این حال بود که پیک عثمان آمد و [ به على(علیه السلام) ] گفت: نزد من [عثمان] بیا.
على(علیه السلام) با صدایى بلند و خشمناک، فریاد زد: «به او بگو که من نه بر تو وارد مى شوم و نه باز مى گردم».(1)، (2)
نائله (همسر عثمان و دختر فرافصه، از قبیله کلب) گفت: نه، ساکت شو! به خدا سوگند، آنان او را مى کُشند و او را گناهکار مى دانند. او سخنى گفته که براى او شایسته نیست از آن، دست کشد ... .
مروان از او رو گرداند و سپس گفت: اى امیر مؤمنان ! سخن بگویم، یا ساکت بمانم؟
[عثمان] گفت: سخن بگو .
مروان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد! به خدا سوگند، دوست داشتم که این خطبه ات را در حال عزّت و قدرتت مى گفتى تا من نخستین رضایت دهنده به آن و یارى کننده بر آن باشم؛ امّا تو آن سخنان را هنگامى گفتى که کار به آخر رسیده، چاره اى نمانده و خوارى و زبونى ات آشکار شده است .
به خدا سوگند، ماندن بر خطایى که از آن در پیشگاه خدا آمرزش بطلبى، زیباتر از توبه اى است که از سر ترس کنى. اگر مى خواهى، با توبه کردن به آنان نزدیک شو؛ ولى به خطا اقرار مکن، که مردمى انبوه چون کوه ها بر در خانه ات گرد آمده اند .
عثمان گفت: تو به سوى آنان برو و با آنان سخن بگو ; چرا که من خجالت مى کشم با آنان سخن بگویم.
مروان به سوى در رفت، در حالى که مردم از سر و دوش هم بالا مى رفتند. مروان گفت: چه کار دارید؟ به گونه اى جمع شده اید که گویى براى غارت آمده اید. چهره هایتان زشت باد! هر کس، گوش همراهش را بگیرد [و برود]. چه کسى را مى خواهید؟ آمده اید تا حکومت را از چنگ ما بگیرید! بیرون روید. به خدا سوگند که اگر قصد ما کنید، کارى با شما خواهیم کرد که خرسندتان نمى کند. فرجام کارتان را نیکو نشمارید. به خانه هایتان باز گردید که به خدا سوگند، ما آنچه را در دست داریم، از دست نمى دهیم.
و نیز در تاریخ الطبرى ـ به نقل از ابو عون ـ آمده : شنیدم که عبد الرحمان بن اَسود بن عبد یَغوث، از مروان بن حَکم یاد مى کند و مى گوید: خدا روى مروان را زشت بدارد! عثمان به سوى مردمْ بیرون آمد و آنان را راضى کرد و بر منبر گریست و مردم نیز گریستند، تا آن جا که دیدم ریش عثمان از اشک هایش خیس شده بود و مى گفت :
خدایا! به سوى تو باز مى گردم. خدایا! به سوى تو باز مى گردم. خدایا! به سوى تو باز مى گردم. به خدا سوگند، اگر حقْ مرا بَرده اى مادرزاد کند، بدان راضى مى شوم. چون به خانه ام رفتم، بر من در آیید، که به خدا سوگند، مانع شما نمى شوم و رضایت شما را به دست مى آورم و بیشتر از رضایتتان به شما مى دهم و مروان و دار و دسته اش را مى رانم .
چون [عثمان] داخل شد، فرمان داد که در را باز بگذارند و به درون اتاقش رفت. مروان بر او وارد شد و پیوسته به پر و پاى او پیچید تا او را از رأیش منصرف ساخت و از تصمیمش باز گردانْد. عثمان، سه روزْ درنگ کرد و از خجالت مردم، بیرون نیامد .
مروان به سوى مردم، بیرون آمد و گفت: رویتان زشت باد! چه کسى را مى خواهید؟ به خانه هایتان باز گردید. اگر امیر مؤمنان به هر یک از شما نیاز داشته باشد، به سویش مى فرستد، و گرنه در خانه اش بمانَد .
[عبد الرحمان مى گفت]: نزد على(علیه السلام) آمدم و او را میان قبر و منبر [پیامبر(صلى الله علیه وآله) ] یافتم و عمّار بن یاسر و محمّد بن ابى بکر را نیز نزد او دیدم که مى گفتند: مروان با مردم، چنین و چنان کرد .
على(علیه السلام) به من رو کرد و فرمود: «آیا در سخنرانى عثمان، حاضر بودى؟» .
گفتم: آرى .
فرمود: «آیا در گفتگوى مروان با مردم نیز حضور داشتى؟» .
گفتم: آرى .
على(علیه السلام) فرمود: «پناه بر خدا! اى مسلمانان، چاره اى کنید! اگر در خانه ام بنشینم، عثمان به من مى گوید: مرا با وجود خویشاوندى و حقّى که بر گردنت دارم، وا نهادى؛ و اگر سخن بگویم، تا بخواهد عمل کند، مروانْ بازى اش مى دهد و او را ـ با آن که کُهن سال است و با پیامبر(صلى الله علیه وآله) مصاحبت داشته ـ به هر سو که بخواهد، مى کشاند» .
در این حال بود که پیک عثمان آمد و [ به على(علیه السلام) ] گفت: نزد من [عثمان] بیا.
على(علیه السلام) با صدایى بلند و خشمناک، فریاد زد: «به او بگو که من نه بر تو وارد مى شوم و نه باز مى گردم».(1)، (2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.