پاسخ اجمالی:
شبلنجى در«نورالابصار» مى نویسد: «مأمون به قصد شکار می رفت که در اثناى راه به جمعى از کودکان رسید. کودکان از ابهت مأمون، ترسیده و پراکنده شدند، ولی آن حضرت از جاى خود حرکت نفرمود و با نهایت وقار در مکان خود ایستاد و در جواب مأمون فرمود: «راه بر تو تنگ نبود که آن را گشاد کنم و جرم و خطایى نداشتم که از تو بگریزم».
پاسخ تفصیلی:
شبلنجى در کتاب «نورالابصار» مى نویسد: «چون مأمون از سفر خراسان به بغداد آمد، نامه اى به امام محمد تقى(علیه السلام) نوشت و با عزت و احترام تمام، آن جناب را طلبید. چون آن حضرت به بغداد تشریف آورد. مأمون پیش از آن که حضرت را ملاقات کند، روزى به قصد شکار سوار شد. در اثناى راه به جمعى از کودکان رسید که در میان راه ایستاده بودند. چون کودکان ابهت مأمون را مشاهده کردند، پراکنده شدند; مگر آن حضرت که از جاى خود حرکت نفرمود و با نهایت وقار در مکان خود ایستاد تا آن که مأمون به نزدیک او رسید و از مشاهده آثار متانت و وقار او متعجّب گردید. عنان کشید و پرسید: اى کودک! چرا مانند کودکان دیگر از سر راه دور نشدى؟ حضرت فرمود: اى خلیفه! راه بر تو تنگ نبود که آن را گشاد کنم و جرم و خطایى نداشتم که از تو بگریزم و گمان ندارم که تو کسى را بدون جرم در معرض عقوبت قراردهى. مأمون از شنیدن این سخنان سخت متعجّب شد و از مشاهده حسن و جمال او، دل از دست داد. پس پرسید: اى کودک! چه نام دارى؟ فرمود: پسر على بن موسى الرضا(علیه السلام) هستم. مأمون چون نسبش را شنید، بر پدرش صلوات و رحمت فرستاد و روانه شد(1).(2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.