پاسخ اجمالی:
ما خود را سراسر نياز مى بينيم، با مشاهده اين نياز با يك الهام درونى به اين نتيجه مى رسیم كه در اين جهان منبعى از غنا و بى نيازى وجود دارد كه همگان دست نياز به سوى او دراز مى كنند، و او همان كسى است كه خدايش مى ناميم. امّا در تعبيرات فلسفى و بحث هاى متكلّمين: وجود را بر دو قسم، تقسيم مى كنند؛ ممكن و واجب. واجب الوجود، وجودى است كه هستى اش از ذات خويش است، و مطلقاً نيازى در ذات پاك او نيست، در حالى كه ممكن در ذات خود چيزى ندارد، و نيازمند است.
پاسخ تفصیلی:
اين برهان از جمله براهينى است كه براى همه قابل درك است؛ هم به زبان توده مردم مى توان آن را بيان كرد، و هم با اصطلاحات و تعبيرات مخصوص فلسفى. به تعبير ساده: ما هنگامى كه به وجود خود باز مى گرديم، خود را سراسر نياز مى بينيم، نيازى كه از دورن وجود ما تأمين نمى شود، و براى رفع آن بايد دست به خارج از وجود خويش دراز كنيم، و طبق ضرب المثل معروف: آنها كه غنى ترند محتاج ترند.
هر قدر انسان، ظاهراً متمكّن تر مى شود (چه از نظر مادّى و چه از نظر معنوى) دامنه نيازهايش گسترده تر مى گردد؛ يك پرنده بيابان با چند دانه و مختصرى آب، و آشيانه اى از مقدارى برگ درخت، خوش است، ولى براى اداره زندگى يك سلطان مقتدر هزاران نياز وجود دارد، و همچنين در زندگى علمى يك محقّق بزرگ عالى مقدار، نسبت به يك دانش آموز ساده. انسان با مشاهده اين نياز با يك الهام درونى به اين نتيجه مى رسد كه در اين جهان منبعى از غنا و بى نيازى وجود دارد كه همگان دست نياز به سوى او دراز مى كنند، و او همان كسى است كه خدايش مى ناميم.
امّا در تعبيرات فلسفى و بحث هاى متكلّمين، وجود را بر دو قسم، تقسيم مى كنند: ممكن و واجب. واجب الوجود، وجودى است كه هستى اش از ذات خويش است، و مطلقاً نيازى در ذات پاك او نيست، در حالى كه ممكن در ذات خود چيزى ندارد، و نيازمند است.
به همين دليل احتياج ممكن را به علّت، جزء قضاياى بديهى و اوّلى شمرده اند كه نيازى به اقامه برهان ندارد، و اگر كسى در اين سخن ترديد كند حتماً به خاطر آن است كه مفهوم ممكن را درست درك نكرده است.
سپس اين سخن مطرح مى شود كه علّت نيازمندى ممكن به علّت چيست؟ آيا موجوديّت او است؟ يا مسأله حدوث است؟ يعنى اشياء از آن جهت كه حادث اند علّت مى خواهند، نه از آن جهت كه موجودند.
يا اين كه ملاك اصلى، همان امكان است؟ بنابراين دليل نياز به علّت را نبايد در اصل وجود شيء، يا در حدوث آن جستجو كرد؛ بلكه علّت اصلى امكان است.
بدون شك پاسخ صحيح و دقيق همان پاسخ سوّم است، زيرا اگر معناى امكان را بشكافيم نياز به علّت در آن نهفته است، زيرا ممكن وجودى است به اصطلاح لا اقتضاء؛ يعنى در ذاتش نه اقتضاى وجود است، و نه اقتضاى عدم؛ و با توجّه به اين بى تفاوتى ذاتى، عاملى براى وجود و عدم اش لازم دارد، و به همين دليل فلاسفه مى گويند: «حاجَةُ الْمُمْكِنِ أَوَّليَّهٌ»؛ (نياز ممكن الوجود به علّت، بديهى است.) از اين سخن نتيجه ديگرى نيز گرفته مى شود و آن اين كه نياز ممكن به واجب الوجود نه تنها در ابتداى وجود آن است كه در تمام دوران بقاءاش اين نياز نيز همواره باقى و برقرار مى باشد؛ زيرا امكان براى ممكن هميشه ثابت است، و به همين جهت نياز آن به علّت نيز هميشه باقى و برقرار است.
فى المثل هنگامى كه ما قلم را به دست گرفته بر صفحه كاغذ حركت مى دهيم، حركت قلم نياز به محرّكى از برون دارد كه انگشتان ما است. تا دست و انگشتان در حركت اند قلم حركت مى كند؛ و به هنگام توقّف از حركت باز مى ايستد.
از اين روشن تر افعال روح ما است؛ ما اراده مى كنيم فلان برنامه را انجام دهيم، اين اراده و تصميم كه فعل روح است وابسته به آن مى باشد، و هر لحظه اى وابستگى قطع شود از ميان خواهد رفت.
ما نيز وابسته وجود حق ايم، و اين وجود وابسته، لحظه اى بدون او باقى نمى ماند.
نى زناله واماند، چون زلب جدا ماند *** واى اگر دل خود را از خدا جدا دارى!
ممكن است گفته شود: ما مى بينيم هنگامى كه بنّا بنايى را مى سازد و سپس مى ميرد بنا باقى است؛ پس ممكن است افعال در بقاء نيازى به فاعل نداشته باشد.
مى گوئيم: اين به خاطر آن است كه علّتى جانشين علّت ديگر مى شود، در آغاز كار دست پر مهارت بنّا، آجرها را روى هم قرار مى دهد، ولى در ادامه راه، سنگينى آجرها (نيروى جاذبه) و چسبندگى گچ و سيمان، بنا را سرپا نگه مى دارد.
كوتاه سخن اين كه وجود ممكن يك وجود ربطى است، و بدون اتكا به يك وجود مستقل باقى نمى ماند، بنابراين تنها شكافتن معنى وجود ربطى كافى است كه ما را از آن وجود مستقل آگاه سازد، بى آن كه نيازى به بحث هاى گسترده (دور و تسلسل) باشد.(1)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.