پاسخ اجمالی:
از نظر «فلاسفه قديم»، پيك وحى خدا همان عقل فعّال است كه به فرمان خدا به پيامبر افاضه علم مى شود. وحى چيزى جز ارتباط قوى با عقل فعّال و سپس تجسّم حقايق عقلى در آستانه حسّ و خيال نيست! هنگام وحى طرز ادراك پيامبر دقيقاً بر عكس ماست؛ زيرا ما اول از طريق حسّ چيزى را درك مى كنيم، سپس صورت ذهنى آن در قوه خياليه ايجاد مى گردد و بعد آن را به صورت يك مفهوم كلى عقلى در مى يابيم؛ اما پيامبر نخست با اتّصال و ارتباط به عقل فعّال، حقايق كلّيه را درك مى كند، سپس سايه آن بر افق خيال و حسّ او منعكس مى گردد!
پاسخ تفصیلی:
از نظر «فلاسفه قديم»، «وحي» عبارت است از: اتّصال قويّ و رابطه فوق العاده نفسِ پيامبر با عقلِ فعّال كه سايه آن بر عالَم (حسّ مشترك و خيال) نيز گسترده مى شود.(1) براى توضيح اين مطلب به ناچار سه موضوع را يادآور مى شويم:
اول: فلاسفه پيشين معتقد بودند كه: نفس يا روح انسان داراى سه قوّه است.
الف) حسّ مشترك
انسان با اين قوّه، صُوَر محسوسات را درك مى كند، مثلا هر گاه جسمى در برابر چشم ما قرار گيرد، شعاع نورى كه از آن جسم منعكس مى شود، از دريچه چشم ما وارد شده و روى پرده اى به نام شبكيه قرار مى گيرد، سپس اين تصوير به وسيله اعصاب بينايى به مغز منتقل مى شود و بعد به كمك حسِّ مشترك ـ كه يكى از قواى سه گانه روح است ـ آن صورت را درك مى كنيم.
ب) قوّه خيال
آدمي با اين قوّه، صورت هاى جزئى ذهن را درك مى كند، مثلا: اگر چيزى را كه در برابر ماست از مقابل ما بردارند، باز هم مى توانيم همان شيئ خاص را در ذهن خود مجسّم سازيم. هم چنين مى توانيم صورت دوست، خانه، كتاب، فرزند و يا فلان شخص را كه سال هاست از دنيا رفته، همه را در ذهن خود مجسّم سازيم، اين عكس ها در كجاست؟ و با چه وسيله اى توانسته ايم آن را به وجود آوريم؟ صاحب عكس كه در برابر چشم ما نيست تا از راه چشم و به وسيله حسّ مشترك آن را درك كرده باشيم، پس اين اَشكال با چه وسيله اى در برابر فكر ما مجسّم مى شوند؟! بايد گفت: تنها با قوّه خيال است كه مى توانيم صورت هايى را كه در گذشته به وسيله چشم و حسّ مشترك دريافته ايم، دوباره ايجاد كنيم و هر وقت مايل باشيم نظير آن را تكرار نماييم. روشن است كه اين صُوَر خيالى به تمامى، مادّى نيستند؛ زيرا فساد و تباهى در آنها راه ندارد. با گذشت زمان صورت رفيقمان را كه در ذهن خود مجسّم مى كنيم پير نمى شود، ريش در نمى آورد و بيمار نمى گردد؛ اما در عين حال مجرّدِ خالص هم نيست؛ زيرا اين صورت، مقدار و اندازه اى (مثلا: دو متر در 60 سانتى متر) دارد، وضع مخصوصى دارد و بسيارى از كيفيات (مانند: رنگ و شكل) در آن ديده مى شود.
ناگفته پيداست كه ما به وسيله همين قوّه خيال است كه مى توانيم در ذهن خود صورت هايى از مجموع چند صورت، به گونه اى بسازيم كه اصلا وجود خارجى نداشته باشند، مثلا: يك آدمِ دو سر هشت چشم در ذهن خود مجسّم كنيم؛ در حالى كه گردنش 360 درجه مى چرخد! ... شايد همين مسائل است كه قوّه خيال را بد نام كرده و هر وقت اسمى از قوّه خيال برده مى شود، در نظر مردم، صورت هاى غير واقعى مجسّم مي شود و چنين مي پندارند كه قوّه خيال همان نيرويى است كه منشاء تصوّرات باطل و بى اساس مى باشد.
ج) قوّه عقليه
ما به وسيله قوّه عقليه، صُوَر كلّيه را درك مى كنيم، مثلا: وقتى مى گوييم: انسان، يك مفهوم جامع و كلى در نظر ما مى آيد كه بر انسان بزرگ، كوچك، چاق، لاغر، سياه، سفيد و ... تطبيق مى كند. مسلّم است كه اين مفهوم را با حس مشترك يا قوّه خيال درك نكرده ايم؛ زيرا كار آنها درك صورت هاى مشخّص و جزئى است، پس اين مفهوم كلّى و جامع را با نيروى ديگرى ـ كه ما نامش را قوّه عقليه مى گذاريم ـ درك مى كنيم.
دوم: فلاسفه پيشين پس از اعتقاد به افلاك نه گانه و اعتقاد به حركت آنها، از روى اين حركات دورانى و با مقدّمات مفصّلى براى افلاك، اثبات نفس مجرد مى كردند. (مانند: روح براى بدن ما!) سپس به وسيله دلايلى معتقد بودند كه: اين نفوسِ فلكى از موجودات مجرّدِ ديگرى به نام عقول الهام مى گيرند و كسب فيض مى كنند و به اين ترتيب براى هر فلكى، عقلى قائل بودند و اين گونه بود كه به وجود عقل به افلاك نه گانه، عقيده پيدا مي كردند.(2)
از طرفى معتقد بودند كه: نفوس انسانى (ارواح ما) بايد براى فعليّت يافتنِ استعدادهايشان و درك حقايق از موجود مجردى (به نام عقل فعّال) كسب فيض كنند و به اين ترتيب ناچار شدند تا به عقل دهمي ـ كه آن را عقل فعّال مى ناميدند (به دليل به فعليّت رساندنِ نفوسِ انسانى) ـ قائل شوند. به عقيده آنها اين عقل، منبع تمام حقايق و معلومات است. بنابراين از نظر فلاسفه پيشين، سرچشمه تمام معلوماتِ ما همان ارتباط و اتّصال با عقل فعّال است و از اين راه است كه ما مى توانيم حقايقى را درك كنيم.
سوم: هر قدر روح انسان قويّ تر باشد ارتباط و اتّصال او با عقل فعّال ـ كه منبع و خزانه معلومات است ـ بيشتر و بهتر خواهد بود و بهتر و بيشتر مى تواند حقايق عالم را دريابد. بنابراين يك نفس قويّ و كامل مى تواند در كوتاه ترين مدّت، وسيع ترين معلومات را به عالى ترين وجه از عقل فعّال ـ كه به فرمان خداوند اضافه علوم مى كند ـ كسب نمايد. هم چنين هر اندازه قوّه خيال قويّ تر باشد، بهتر مى تواند مفاهيم و صور كليّه اى را كه با قوّه عقليه دريافته، در لباس صورت هاى حسّى (صورت هاى جزئى) مجسّم سازد، و هر اندازه قوّه خيال قويّ تر گردد، سبب مى شود كه انسان صُوَر محسوسه خارجى را بهتر و كامل تر درك كند. (دقت كنيد)
فلاسفه پيشين از مجموع اين مقدّمات چنين نتيجه مى گرفتند: از آنجا كه نفس پيامبر (روح او) فوق العاده قويّ است، در نتيجه رابطه و اتّصال او با عقلِ فعّال بسيار زياد است، به همين دليل او مى تواند خيلى سريع، عالي ترين معلومات را به صورت كلّى از عقلِ فعّال بگيرد. و از آنجا كه قوه خياليه او نيز فوق العاده قويّ و در عين حال تابع قوّه عقليه است، مى تواند مناسب آن صور كلى صورت هاى محسوسى ـ كه از عقل فعّال دريافت داشته ـ بسازد و به اين ترتيب پيامبر آن معانى كلى عقلى را در ذهن خود به صورت محسوس مى بيند. مثلا: اگر آن حقايقِ كلى مانند: معانى و احكام باشد، آنها را به صورت الفاظى بسيار موزون و در نهايتِ فصاحت و بلاغت ـ كه از زبان شخصى در نهايت كمال شنيده مى شود ـ درك مى كند. و از آنجا كه قوّه خياليه او تسلط كامل بر حسِّ مشترك دارد و حسِّ مشترك او نيز فوق العاده قويّ است، اين صُوَر خيالى را در آستانه حسِّ او منعكس مى گرداند و در نتيجه پيامبر، آن شخص را با چشم خود مى بيند و آن الفاظ و كلمات را با گوش خود مى شنود! و به اين ترتيب وحى صورت مى گيرد! (دقت كنيد).
اين بود خلاصه آنچه كه فلاسفه پيشين، درباره حقيقت وحي از نظر اصول فلسفه قديم گفته اند، پس بنابراين:
1. پيك وحى خدا همان عقلِ فعّال است كه به فرمان خدا به پيامبر افاضه علم مى شود.
2. وحى چيزى جز ارتباط قويّ با عقل فعّال و سپس تجسّم حقايق عقلى در آستانه حسّ و خيال نيست!.
3. در واقع فرشته اى به صورت حسّى وجود ندارد و صدايى در كار نيست؛ بلكه اين قدرت قوّه خياليه پيامبر است كه چنين صورت و صدايى را در افق ذهن ايجاد كرده و سپس قدرت حسّ مشترك آن را به صورت يك امر محسوس در حواس پيامبر منعكس ساخته است!
4. هنگام وحى طرز ادراك پيامبر دقيقاً بر عكس ماست؛ زيرا ما اول از طريق حسّ چيزى را درك مى كنيم، سپس صورت ذهنى آن در قوّه خياليه ايجاد مى گردد و بعد آن را به صورت يك مفهوم كلى عقلى در مى يابيم؛ اما پيامبر نخست با اتّصال و ارتباط به عقل فعّال، حقايق كلّيه را درك مى كند، سپس سايه آن بر افق خيال و حسّ او منعكس مى گردد!
ايرادات تفكر فلاسفه پيشين
تفكر فلاسفه پيشين داراي ايراداتي است:
1. تفسير فلاسفه پيشين از وحى يك نوع درك قويّ (مانند: ساير ادراكات) است و طرز دريافت آن با طرز دريافت ساير علوم تفاوتى ندارد، (به عقيده فلاسفه پيشين، منبع تمام علوم و ادراكات كليه ما، همان ارتباط با عقلِ فعّال است و در اين قسمت تفاوتى ميان افرادِ انسان و نوع معلومات نيست). بنابراين تنها تفاوت ميان پيامبران و ساير مردم همان قدرت و تكامل قوّه عقليه آنهاست؛ وگرنه نوع ادراكات آنها همانند ماست؛ زيرا همان طور كه اشاره شد ما هم به عقيده فلاسفه قديم بايد براى كسب علوم با عقل فعّال ارتباط پيدا كنيم و به قدرِ استعداد خود از آن منبعِ پر فيض كسب علم نماييم و اگر اين حقايق در نيروى خيال و حسِّ ما منعكس نمى شود و صورت هاى مناسب آنچه را كه با عقل دريافته ايم با حس نمى بينيم، به دليل ضعف و ناتوانى قدرت خيال و حسّ ماست و شايد افرادى شاهد چنين تجسّمات بوده باشند و آنچه در خيال آنها مى آيد در برابر چشم آنها مجسم مى شود!
خلاصه همان جبرئيل (عقل فعّال) كه بر پيامبران نازل مى شده بر ما هم نازل مى شود! و تمام ادراكات ما، وحى و الهام اوست؛ اما يك وحى ضعيف و كم رنگ! ناگفته پيداست كه اين تفسير با آنچه پيروانِ اديان، درباره وحى معتقدند، سازش ندارد و آنچه در كتاب هاى آسمانى در زمينه وحى ديده مى شود، با چنين تفسيرى نمى سازد. مطابق اين تفسير، پيامبران نوابغى بودند كه بر اثر قدرت فكر و توانايى عقل خود به حقايق تازه اى ـ كه ديگران موفق به درك آنها نبودند ـ دست يافتند و چگونگى درك آنها نسبت به اين حقايق دقيقاً مانند طرز درك ما نسبت به ساير مسائل زندگى بوده است. روشن است كه اين تفسير، با منطق پيروان اديان و كتب آسمانى، تطبيق نمى كند و ميان اين دو، فاصله زيادى است؛ زيرا اديان و كتب آسمانى، وحى را يك نوعِ خاص ارتباط به ماوراء جهان طبيعت، معرفى مى كنند كه با نوعِ ادراكات معمولى ما و حتى نوابغ جهان، فرق اصولى و اساسى دارد.
2. مقدماتى كه در اين استدلال به كار رفته متأسّفانه از جهات مختلفى مخدوش است، به عنوان نمونه:
افلاك نه گانه بطلميوسى ـ كه پايه اثبات نفوس فلكى و عقول ده گانه قرار داده شده ـ مدّت هاست ويران گرديده و تنها شَبَح كم فروغى از آن در لابه لاى كتب تاريخِ علوم ديده مى شود. هيئت جديد، اين افلاك را به رسميت نمى شناسد و مشاهدات نجومى هم نظريه استقلال كرات آسمانى و معلّق بودنِ آنها را در فضا تأييد مى كند. البته فلك قمر، جنبه حسّى پيدا كرده؛ زيرا موشك هاى كيهان پيما روى ماه نشسته و در اطراف آن گردش نموده اند و صد البته كوچك ترين برخوردى با جسمِ بلورين و قشر عظيم، شفاف و كروى شكل ـ كه دور تا دور كره ماه را فرا گرفته باشد و آن را در دل خود جاى داده باشد ـ نكرده اند! ما هر اندازه هم كه بدبين و دير باور باشيم، حداقل بايد اين مقدار را بپذيريم كه هيچ گونه دليل علمى بر اثبات افلاك بطلميوسى نداريم.
اخترشناسانِ قديم معتقد بودند كه: طبقاتِ افلاك مانند پوستِ پياز روى يكديگر قرار گرفته اند!؛ اما چه مى توان كرد كه علم آن را تأييد نمى كند، براى نگه داشتنِ اجرام و كراتى به آن سنگينى در وسطِ آسمان مجبور بودند تا چنان افلاك را محكم بسازند و براى اينكه چنين طاق ضخيم و محكمى از رسيدن نور كواكب به ما جلوگيرى نكند، ناچار بودند آن را مانند بلور صيقل دهند؛ اما با استعفاى زمين از مركزيت جهان و كشف قانون جاذبه عمومى ديگر احتياجى به اين دردسرها نيست. تازه به فرض اينكه ما چنان افلاك و نفوسى را قائل شويم، باز هم اثبات عقول ده گانه مجرّده كار بسيار مشكلى است؛ زيرا تمام دلايلى را كه براى اثبات عقول در فلسفه عالى آورده اند، قابل ايراد است. به همين جهت عده اى از محققانِ فلاسفه پيشين، در وجود اين عقول ترديد كرده اند.
فيلسوف معروف «خواجه نصير الدين طوسى»(3) ادله وجود عقول عشره (ده گانه) را به كلى مردود دانسته و در عبارت كوتاه و فشرده خود مى گويد: «و ادلة وجوده مدخولة»(4)؛ (يعنى دلائل وجود عقول، همگى مخدوش است). در صفحه 153 كتاب «ايضاح المقاصد عن حكمة عين القواعد»(5) نيز بيانات مشروحي در ابطال ادله فلاسفه پيشين در اثبات عقول ديده مى شود.
3. مقدمه ديگرى كه در اين استدلال به كار رفته و قابل ايراد است، اين است كه مى گويند: «تكامل قوه خياليه به اين است كه آنچه را كه در قوّه عاقله منعكس مى شود، به صورت مناسبى در افق خيال مجسم سازد. هم چنين كمال قدرت حسِّ مشترك به اين است كه آنچه در افق خيال منعكس مى شود، در برابر حسّ مجسّم نمايد». جواب اين است كه: كمال و سلامتِ حواسِّ مشترك در اين است كه آنچه وجود خارجى دارد احساس كند، نه آنچه فقط در افق خيال نقش بسته و اثرى از آن در خارج نيست. هم چنين كمال و سلامت قوّه خياليه در اين است كه صورت آنچه را كه قبلا از خارج دريافته، به هنگام لزوم در افقِ ذهن ايجاد نمايد يا صورت هايى را با يكديگر تركيب كند، نه اينكه بدون اختيار، به صورتى كه در عقل است لباس خيالى بپوشاند. به همين جهت هنگامى كه پاره اى از اختلافات روحى به انسان دست مى دهد، آنچه را در عالَم خيال تصور مى كند، به صورت شَبَح هاى خارجى در برابر چشم او مجسّم مى گردد، اين نوع فعاليت قوّه خياليه، دليل بر قدرت آن نيست؛ بلكه دليل بر بيمارى و انحراف آن از سلامت و تعادل مى باشد.(6)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.