پاسخ اجمالی:
مکتب های مادی در طول تاريخ اشکالات فراوانى را نسبت به آفرينش انسان، جهان و رنج هاى انسان وارد کرده اند، که مولود مطالعات محدود در زندگى مادى اين جهان و نادیده گرفتن زندگى آينده و عالم پس از مرگ است. آری با چشم پوشی از رستاخيز و زندگى پس از مرگ، پاسخى براى اين چراها نخواهيم داشت؛ اما هنگامى كه اين زندگى را به عنوان يك حلقه تكامل در ميان يك رشته طولانى تكاملها، مورد بررسى قرار دهيم، مسأله عوض شده و بيشتر اين مشکلات زندگى بشر، خود به خود حل خواهد شد.
پاسخ تفصیلی:
اگر ارتباط اين زندگى را از جهان پس از مرگ قطع كنيم همه چيز شكل معما به خود مى گيرد، و پاسخى براى چراها نخواهيم داشت.
برای توضیح این مطلب بسيار جالب است كه مفهوم زندگى و گذشته و آينده، و همچنين جهان هستى را از زاويه ديد يك «جوجه» كه هنوز سر از تخم بر نداشته است و دنياى خارج را نديده، مورد بررسى قرار دهيم: «آه چه زندان كوچكى، اصلاً دست و پايم را نمى توانم تكان دهم... نمى دانم چرا آفريننده جهان، تنها مرا آفريده، و چرا دنيا اين قدر كوچك و تنگ آفريده شده، اصلاً يك زندانى تك و تنها به چه درد او مى خورد، و چه مشكلى را حل مى كند؟ نمى دانم ديوار اين زندان را از چه ساخته اند، چقدر محكم و نفوذناپذير است شايد براى اين بوده كه موج وحشتناك عدم از بيرون اين جهان به درون سرايت نكند، نمى دانم... آه! غذاى روز نخستين من «زرده» به كلى تمام شده اكنون از سفيده دارم تغذيه مى كنم و اين ذخيره هم به زودى تمام خواهد شد و من از گرسنگى مى ميرم و با مرگ من دنيا به آخر مى رسد، چه بيهوده، چه بى حاصل و چه بى هدف است آفرينش اين جهان! اما باز جاى شكر او باقى است، افتخار بزرگى به من داده است من تنها آفريده و برگزيده جهان هستم! مركز اين جهان قلب من است، و شمال و جنوب و شرق و غرب آن اطراف بدن من!... از تصور اين موضوع احساس غرور مى كنم اما چه فايده، كسى نيست كه اين همه افتخار را ببيند و به اين موجود برگزيده خلقت آفرين بگويد!
آه! يك مرتبه هوا سرد شد (مرغ چند لحظه اى براى آب و دانه از روى تخم برخاسته است) سرماى شديدى تمام محيط زندان مرا فرا گرفته و در درون استخوانم مى دود، اوه، اين سرما مرا مى كشد، نور خيره كننده اى از مرز عدم به درون اين جهان تابيده و ديوارهاى زندان مرا روشن ساخته است، گمان مى كنم لحظه آخر دنيا فرا رسيده است و همه چيزِ جهان در شرف پايان يافتن است اين نور شديد آزار دهنده و اين سرماى كشنده هر دو مرا از پاى در مى آورد.
آه! اين آفرينش چقدر بيهوده بود و زودگذر، و فاقد هدف، در زندان تولد يافتن و در زندان مردن و ديگر هيچ!... بالاخره نفهميدم «از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود!».
آه! خداى من، خطر برطرف شد (مرغ مجدداً روى تخم مى خوابد) استخوانم گرم شد، و نور خيره كننده و كشنده از بين رفت، اكنون چقدر احساس آرامش مى كنم، به به زندگى چه لذت بخش است!
اى واى زلزله شد! دنيا كن فيكون شد (مرغ، تخمها را در زير پاى خود براى كسب حرارت مساوى زير و رو مى كند) صداى ضربه سنگين وحشتناكى تمام استخوانهايم را مى لرزاند، اين لحظه پايان دنياست، و ديگر همه چيز تمام شده، سرم گيج مى خورد اعضاى بدنم به ديوار زندان كوبيده مى شوند، گويا بناست اين ديوار بشكند و يكباره اين جهان هستى به دره وحشتزاى عدم پرتاب شود، دارم زهره ترك مى شوم... اى خدا!
آه! خداى من، خوب شد آرام شدم، زلزله فرو نشست، همه چيز به جاى خود آمد، تنها اين زلزله عظيم قطب هاى جهان را عوض كرد، قطب شمال تبديل به جنوب، و جنوب به شمال تبديل شد! اما مثل اينكه بهتر شد، مدتى بود كه احساس گرماى زياد و سوزش در سرم مى كردم و به عكس، دست و پايم سرد شده بود، الان هر دو به حال تعادل برگشت... گويا اين زلزله نبود، اين حركت و جنبش حيات و زندگى بود! (چند روزى به همين صورت مى گذرد) آه! غذاى من به كلى تمام شد، حتى امروز آنچه به ديوار زندان چسبيده بود با دقت و با نهايت ولع و حرص خوردم و ديگر چيزى باقى نمانده... خطر، اين بار، جدى است... راستى آخر دنياست، و مرگ و فنا در چند قدمى من دهان باز كرده است.
بسيار خوب بگذار من بميرم، اما بالاخره معلوم نشد هدف از آفرينش اين جهان و اين تنها مخلوق زندانى آن چه بود؟ چقدر بيهوده! چه بى هدف! چه بى حاصل بود! در زندان زاده شدن، و در زندان مردن و نابود شدن، «من كه خود راضى به اين خلقت نبودم زور بود!» آه! گرسنگى به من فشار مى آورد، تاب و توان از من رفته و مرگ در يك قدمى است، مثل اينكه اين زندان با همه بدبختى هايش از عدم بهتر بود، فكرى به نظرم رسيد، مثل اين كه از درون جانم يكى فرياد مى زند محكم با نوك خود بر ديوار زندان بكوب! عجب فكر خطرناكى مگر مى شود. اين يك «انتحار» است اين آخر دنياست، اينجا مرز ميان عدم و وجود است... ولى نه، شايد خبر ديگرى باشد و من نمى دانم... من كه محكوم به مرگم، بگذار با تلاش بميرم.
اين فرياد در درون جانم قوت گرفته و به من مى گويد ديوار را بشكن... آه! نكند مأمور كشتن خود باشم... در هر حال چاره اى جز اطاعت اين فرمان درونى را ندارم (در اينجا جوجه آهسته شروع به كوبيدن نوك خود بر پوسته ظريف تخم مى كند) محكم بكوب... باز هم محكمتر... نترس! از اين هم محكمتر!...
اوه! ديوار وجود و عدم شكسته شد، طوفانى از اين روزنه به درون پيچيد، نه، نسيم لطيف و جان بخشى است، به به جان تازه اى گرفتم! همه چيز دگرگون شد، زمين و آسمان در حال تبديل و دگرگونى است، محكمتر بايد زد! اين زندان را بايد به كلى متلاشى كرد... .
آه! خداى من چه زيباست!... چه دل انگيز است!... اوه چه پهناور است! چه وسيع است! چه ستاره هاى زيبا! چه مهتاب زيبايى! چشمم از نور آن خيره مى شود، چه گلها! چه نغمه ها!... چه مادر مهربانى دارم!... چه غذاهاى گوناگون و رنگارنگ!... اوه چقدر خدا مخلوق دارد!... آه چقدر من كوچكم و چقدر اين جهان بزرگ است! كجا من مركز جهانم! من به ذره غبارى مى مانم معلق در يك فضاى بيكران... .
حالا مى فهمم كه آنجا زندان نبود، يك مدرسه بود، يك مكتبِ تربيت بود، يك محيط پرورش عالى بود كه مرا براى زندگى در چنين جهان زيبا و پهناور آماده مى كرد، الان مى فهمم زندگى چه مفهومى دارد، چه هدفى دارد، چه برنامه اى در كار بوده است، حالا مى توانم بگويم مقياس هاى من چقدر كوچك بودند و مفاهيم اين جهان چقدر بزرگ، و آنچه در آن بودم حلقه كوچكى بود از يك رشته زنجير مانند حوادث كه آغاز و آخر آن ناپيداست در حالى كه من همه چيز را منحصر در آن يك حلقه مى دانستم و آغاز و پايان را در آن خلاصه مى كردم. اكنون مى دانم كه من يك جوجه كوچكم. كوچكتر از آنچه به تصور مى گنجد».
اين بود منظره جهان هستى از ديدگاه يك جوجه زندانى.
آيا فكر نمى كنيم چهره اين عالم كه ما در آن زندگى مى كنيم در برابر آنچه در پشت سر آن قرار دارد به همين گونه باشد؟ آيا هيچ دليلى بر نفى آن در دست هست؟
در طول تاريخ ايرادات فراوانى از طرف مكتب هاى مادى به آفرينش انسان، و به طور كلى آفرينش جهان و همچنين رنجها و مصائب و آلام و مشكلاتى كه در چهار روز عمر، انسان با آن مواجه است شده، كه نمونه كامل آن را شاعر معروف مادى مذهب عرب «ايليا ماضى» در اشعار تكان دهنده خود كه همه با جمله «لستُ اَدْرِى» (نمى دانم) ختم مى شود آورده است و شاعر فارسى زبان «بهمنى» نيز در اشعار معروفش همان گونه مسائل را آورده است.
ولى ما فكر مى كنيم بيشتر اين اشكالات مولود مطالعات محدود در زندگى مادى اين جهان و بريدن آن از زندگى آينده و عالم پس از مرگ است و درست به ايرادهاى همان جوجه اى مى ماند كه هنوز سر از تخم بر نداشته، كه نمونه اى از احساسات او در بالا تشريح شد.
البته اگر ما از رستاخيز و زندگى پس از مرگ، چشم بپوشيم، پاسخى براى اين چراها نخواهيم داشت. اما هنگامى كه اين زندگى را به عنوان يك حلقه تكامل در ميان يك رشته طولانى تكاملها، مورد بررسى قرار دهيم، شكل مسأله عوض مى شود و بيشتر اين ايرادها با توجه به ارتباط حال و آينده زندگى بشر، خود به خود حل خواهد شد.
اين كه مى گوييم بيشتر ايرادها - نه همه آنها - به خاطر اين است كه قسمتى از اشكالات از اين دردها و رنجها و مصائب موجود بر اثر ندانم كاری هاى خود ما، و يا نظام فاسد اجتماعى، و يا جنبش هاى استعمارى و يا تنبلى ها و سستى ها و سهل انگاري ها است كه بايد عوامل آن را در چگونگى فعاليت هاى فردى و اجتماعى جستجو كنيم و از ميان برداريم.(1)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.