پاسخ اجمالی:
آگاهى و روشن گرى، جزء اهداف امام حسين(ع) بود. مرحله اول این هدف همراه با خون بود و ظهر عاشورا به پایان رسید. مرحله دوم اين مبارزه كه توأم با مظلوميت اهل بيت(ع) بود، از عصر عاشورا شروع شد و با خطبه حضرت زينب(س) در بازار كوفه و بعد با سخنان حضرت زين العابدين(ع) در همان شهر تداوم يافت. و در آن محيط خفقان و ارعاب، طوفانى بپا ساخت و چنان در عمق روح و جان مردم كوفه نفوذ كرد كه ناگهان از هر سو بانگ شيون برخاست و مردم به يكديگر مى گفتند: نابود شديد و نمى دانيد.
پاسخ تفصیلی:
براى رهايى از ذلت و بردگى و بازيابى عزت و آزادگى و فراهم ساختن زمينه براى يك انقلاب ريشه دار و بنيادى در سطحى گسترده بر ضد بيداد و خفقان و تحريف حقايق، راهى جز آگاهى و بيدار سازى و روشن گرى مردم نيست.
پس بايد مردم را روشن كرد و به آنان آگاهى و شناخت داد تا احساس مسئوليت كنند، آنگاه خود بخود شورش و انقلاب پديد مى آيد.
اين، جز نقشه امام حسين(علیه السلام) بود كه مرحله اول را خود و يارانش با شهادت انجام دادند و مرحله دوم آن يعنى رساندن پيام قيام كربلا بر عهده امام زين العابدين(علیه السلام) و زينب كبرى(سلام الله عليها) بود.
تنها با اين نوع مبارزه بود كه مى شد تمام بافته هاى سى و چند ساله بنى اميه را از بين برد و شورشى بنيادى بر ضد بنى اميه پى افكند و كاخ يزيد و امويان را براى هميشه لرزاند و واژگون كرد.
مرحله دوم اين مبارزه كه توأم با مظلوميت اهل بيت بود، و از عصر عاشورا شروع شد، با خطبه زينب دختر امير مؤمنان(علیه السلام) در بازار كوفه و بعد با سخنان كوتاه و ساده، ولى بسيار پر شور و مؤثر زين العابدين در همان شهر تداوم يافت.
امام به جمعيتى كه بيشتر براى تماشاى اسيران آمده بودند اشاره كرد كه سكوت كنند و همه ساكت شدند. آنگاه پس از ستايش و درود خداى متعال فرمود:
«مردم! آنكه مرا مى شناسد، مى شناسد، و آنكه نمى شناسد خود را بدو مى شناسانم: من على فرزند حسين فرزند على فرزند ابى طالبم. من پسر آنم كه حرمتش را در هم شكستند، دارايى و مال او را به غارت بردند... و كسان او را اسير كردند. من پسر آنم كه در كنار نهر فراتش سر بريدند، در حالى كه نه به كسى ستم كرده و نه به كسى مكرى به كار برده بود.من پسر آنم كه او را از قفا سر بريدند و اين مرا فخرى بزرگ است. مردم، شما به پدرم نامه ننوشتيد؟ و با او بيعت نكرديد؟ و پيمان نبستيد؟ و به او خيانت نكرديد؟ و به پيكار او برنخاستيد؟ چه زشت كارى! و چه بد انديشه و كردارى؟
اگر رسول خدا به شما بگويد: فرزندان مرا كشتيد و حرمت مرا در هم شكستيد، شما از امت من نيستيد! به چه رويى به او خواهيد نگريست؟».
اين سخنان كوتاه و جان گذار در آن محيط خفقان و ارعاب، طوفانى بپا ساخت و چنان در عمق روح و جان مردم كوفه نفوذ كرد كه ناگهان از هر سو بانگ شيون برخاست. مردم به يكديگر مى گفتند: نابود شديد و نمى دانيد. على بن الحسين(علیه السلام) گفت: خدا بيامرزد كسى را كه پند مرا بپذيرد و به خاطر خدا و رسول آنچه مى گويم در گوش گيرد. سيرت ما بايد چون سيرت رسول خدا باشد كه نيكوترين سيرت است. همه گفتند:
پسر پيغمبر! ما شنوا، فرمانبردار، و به تو وفا داريم، از تو نمى بريم، با هر كه گويى پيكار مى كنيم، و با هر كس خواهى در آشتى به سر مى بريم! يزيد را دستگير مى كنيم و از ستمكاران بر تو بيزاريم! على بن الحسين(علیه السلام) گفت:
مى خواهيد با من هم كارى كنيد كه با پدرانم كرديد؟ نه، به خدا هنوزم زخمى كه زده ايد خون فشان است و سينه از داغ مرگ پدر و برادرانم سوزان. تلخى اين غم ها گلوگير و اندوه من تسكين ناپذير است و از شما مى خواهم نه با ما باشيد نه بر ما.(1)، (2)
دستگاه حكومت بنى اميه از جبر ديگرى بهره بردارى مى كرد و كارها و جنايت هاى خود را به اراده خدا نسبت مى داد و بدين وسيله افكار عمومى را تخدير مى كرد، و چون امام سجاد(علیه السلام) و حضرت زينب(عليها السلام) از اين شاگرد تبليغى دشمن آگاه بودند، بشدت با آن مبازره مى كردند.
نمونه روشن اين مبارزه گفتگوى امام سجاد با پسر زياد در كوفه است. پس از آنكه اسيران اهل بيت را به مجلس عمومى در كاخ پسر زياد در كوفه وارد کردند، و سخنان تندى بين او و زينب كبرى(علیها السلام) رد و بدل گرديد، پسر زياد به طرف على بن الحسين(علیه السلام) متوجه شد و گفت:
اين كيست؟
بعضى از حاضران گفتند:
على بن الحسين(علیه السلام) است.
- مگر خدا على بن الحسين(علیه السلام) را نكشت؟
حضرت فرمود: برادرى داشتم كه او را نيز على بن الحسين مى گفتند، مردم او را كشتند.
- نه، خدا او را كشت؟
- «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها»(3)؛ (خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى كند و ارواحى را نيز كه نمرده اند، به هنگام خواب مى گيرد).
- با چه جرأتى اين گونه جواب مرا مى دهى؟ او را ببريد و گردنش را بزنيد!
در اين هنگام زينب كبرى(علیه السلام) كه حافظ وديعه امامت بود، گفت: پسر زياد! كسى از مردان ما را زنده نگذاشتى، اگر مى خواهى او را بكشى، مرا نيز با او بكش!
على بن الحسين(علیه السلام) گفت: عمه! خاموش باش تا من با او سخن بگويم، سپس گفت: پسر زياد! مرا از كشتن مى ترسانى؟ مگر نمى دانى كه كشته شدن براى ما امر عادى، و شهادت، براى ما كرامت است؟!(4)، (5)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.