پاسخ اجمالی:
نقل شده: «ابوجهل»، «ابوسفیان» و «اخنس بن شریق» که از سران سرسخت مشرکان بودند، سه شب متوالی هر کدام به طور مخفیانه که هیچ کس متوجه نشود، و حتى این سه نفر از حال یکدیگر هم با خبر نبودند، براى شنیدن سخنان پیامبر(ص) در گوشه اى خزیده، تا صبح تلاوت آیات قرآن حضرت را مى شنیدند.
پاسخ تفصیلی:
پاسخ این سؤال به روشنى در تواریخ اسلامى آمده است که حتى مخالفان سر سخت پیامبر(صلى الله علیه وآله) در باطن، به صدق و راستى او در دعوتش معتقد بودند، از جمله این که نقل کرده اند: روزى «ابوجهل» با پیامبر(صلى الله علیه وآله) ملاقات کرد و با او مصافحه نمود کسى به او اعتراض کرد: چرا با این مرد مصافحه مى کنى؟
گفت: به خدا سوگند مى دانم او پیامبر است و لکن ما زمانى تابع «عبد مناف» بوده ایم! (یعنى پذیرفتن دعوت او سبب مى شود که ما تابع قبیله آنان شویم).(1)
و نیز نقل شده: شبى «ابوجهل»، «ابوسفیان» و «اخنس بن شریق» که از سران سرسخت مشرکان بودند، هر کدام به طور مخفیانه که هیچ کس متوجه نشود، و حتى این سه نفر از حال یکدیگر هم با خبر نبودند، براى شنیدن سخنان پیامبر(صلى الله علیه وآله) در گوشه اى خزیده، تا صبح تلاوت آیات قرآن حضرت را مى شنیدند، هنگامى که سپیده صبح دمید، پراکنده شدند.
اما در راه بازگشت به هم رسیدند و هر کدام عذر خود را براى دیگرى شرح مى داد، سپس عهد کردند: این کار را تکرار نکنند؛ زیرا قبول داشتند اگر جوانان قریش از آن آگاه گردند، سبب گرایش آنها به محمّد(صلى الله علیه وآله) خواهد شد.
شب دیگر، هر کدام به گمان این که رفقایش آن شب نخواهد آمد براى شنیدن آیات قرآن به نزدیکى خانه پیامبر(صلى الله علیه وآله) و یا مجمعى که مسلمانان داشتند آمد، اما هنگام صبح باز سرّ آنان بر یکدیگر فاش شد، و به سرزنش یکدیگر پرداختند و مجدداً عهد و پیمان بستند که این آخرین بار بوده باشد.
ولى اتفاقاً این کار در شب سوم باز تکرار شد، صبح «اخنس بن شریق» عصاى خود را برداشت و به سراغ «ابوسفیان» آمده، به او گفت:
صریحاً با من بگو: عقیده تو درباره سخنانى که از محمّد شنیدى چیست؟
گفت: به خدا سوگند! من چیزهائى شنیدم که آنها را به خوبى درک کردم، و مقصود و مضمون آن را مى فهمم، اما آیاتى نیز شنیدم که معنى و مقصود آن را نفهمیدم.
اخنس گفت: من نیز به خدا سوگند چنین احساس مى کنم، سپس برخاست و به سراغ «ابوجهل» آمد و همین سؤال را از او کرد که رأى تو درباره سخنانى که از محمّد شنیدى چیست؟
او در جواب گفت: چه مى خواهى بشنوم؟ حقیقت این است که ما و فرزندان «عبد مناف» در به چنگ آوردن ریاست با هم رقابت داریم، آنها مردم را اطعام کردند، ما نیز براى این که عقب نمانیم اطعام کردیم، آنها مرکب بخشیدند ما نیز مرکب بخشیدیم، آنها بخشش هاى دیگر داشتند ما نیز داشتیم و به این ترتیب دوش به دوش یکدیگر پیش مى رفتیم.
اکنون آنها مى گویند: ما پیامبرى داریم که وحى آسمانى بر او نازل مى شود، اما ما اکنون چگونه مى توانیم در این موضوع با آنها رقابت کنیم؟! «وَ اللّهِ لا نُؤْمِنُ بِهِ أَبَداً وَ لا نُصَدِّقُهُ»؛ (به خدا سوگند! هرگز نه به او ایمان نخواهیم آورد و نه او را تصدیق خواهیم نمود).
اخنس برخاست و مجلس او را ترک گفت.(2)
در روایت دیگرى مى خوانیم: روزى «اخنس بن شریق» با «ابوجهل» رو به رو شد، در حالى که هیچ کس دیگر در آنجا نبود، به او گفت:
راستش را بگو! محمّد صادق است یا کاذب؟ هیچ کس از قریش در اینجا غیر از من و تو نیست که سخنان ما را بشنود.
«ابوجهل» گفت: واى بر تو و اللّه به عقیده من او راست مى گوید و هرگز دروغ نگفته است.
ولى اگر بنا شود خاندان محمّد همه مناصب را به چنگ آورند: پرچم حج، آب دادن به حجاج، پرده دارى کعبه، و مقام نبوت، براى بقیه قریش چه باقى مى ماند؟!(3)
از این روایات و مانند آنها استفاده مى شود که: بسیارى از دشمنان سرسخت پیامبر(صلى الله علیه وآله) در باطن به صدق گفتار او معترف بودند.
اما رقابت هاى قبیلگى و مانند آن، به آنها اجازه نمى داد و یا شهامت آن را نداشتند که رسماً ایمان آورند.
البته این را نیز مى دانیم که: این گونه اعتقاد باطنى مادام که با روح تسلیم آمیخته نشود، کمترین اثرى نخواهد داشت، و انسان را در سلک مؤمنان راستین قرار نمى دهد.(4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.