سیره پیشوایان

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
اخلاق در قرآن جلد ۳
سرچشمه هاى حسن خلقسوء خلق و آثار آن

یکى از بهترین راه ها براى کسب فضیلت حسن خلق، و ملاحظه آثار شگفت انگیز آن، بررسى حال پیشوایان بزرگ دین است:

1ـ در حدیثى از امام حسین(علیه السلام) مى خوانیم که مى فرماید: از پدرم على(علیه السلام)، از روش پیامبر(صلى الله علیه وآله) در برخورد با مردم سؤال کردم فرمود: «پیامبر(صلى الله علیه وآله) همیشه چهره اى خندان داشت، بر مردم آسان مى گرفت و با نرمش رفتار مى کرد، خشن و سنگدل نبود و فریاد نمى کشید، هرگز به کسى ناسزا نمى گفت، عیبجوئى نمى کرد، متملّق و ستایش گر نبود، هرگاه چیزى برخلاف میل او انجام مى شد، براى این که افراد ناراحت نشوند، خود را به تغافل مى زد، امیدواران را نا امید نمى کرد، سه چیز را همیشه رها مى نمود، مذمت، عیبجوئى و جستجو در اسرار مردم، سخن نمى گفت، مگر در جائى که امید پاداش الهى داشت و هنگامى که سخن مى گفت چنان جاذبه داشت که همه اهل مجلس سکوت کرده و چشم به زمین مى دوختند گویى پرنده اى بالاى سر آنها نشسته است. و هنگامى که ساکت مى شد آنها سخن مى گفتند و ابهّت پیامبر(صلى الله علیه وآله) چنان بود که کسى جرئت نمى کرد در برابر آن حضرت با دیگرى نزاع و پرخاش گرى کند».(1)

2ـ در حالات على(علیه السلام) در حدیث معروفى مى خوانیم که امام عازم کوفه بود، اتفاقاً یک نفر یهودى با آن حضرت همسفر شد، هنگامى که بر سر دو راهى رسیدند (راهى به سوى کوفه مى رفت و راه دیگرى به سوى مقصدِ یهودى) مرد یهودى با کمال تعجب دید على(علیه السلام) راه کوفه را رها کرد، و از طریقى که او عازم بود آمد. عرض کرد: مگر شما نفرمودید قصد کوفه را دارید، پس چرا راه کوفه را رها کردید؟ فرمود: مى دانم. عرض کرد: اگر مى دانید پس چرا آگاهانه از راه خود صرف نظر کرده با من آمدید؟ فرمود: همسفر باید احترام همسفرش را نگه دارد و براى تکمیل آن باید هنگام جدائى مقدارى همسفرش را بدرقه کند. این گونه پیامبر ما به ما دستور داده است:

یهودى با تعجب پرسید آیا این دستور پیامبر شما است؟ فرمود: آرى.

یهودى گفت: لابد کسانى که از او پیروى کردند به خاطر این کارهاى بزرگوارانه و اعمال انسانى او است، من هم گواهى مى دهم که آیین شما حق است (این سخن را گفت و مسلمان شد).(2)

3ـ در حدیثى از تفسیر امام حسن عسکرى(علیه السلام) آمده است که زنى خدمت فاطمه زهرا(علیها السلام) رسید و گفت: مادر (پیر) و ضعیفى دارم، و در مسایل نمازش مشکلى براى او پیش آمده، مرا فرستاده است که از آن سؤال کنم، فاطمه(علیها السلام) پاسخ او را بیان فرمود، ولى آن زن سؤال دیگرى مطرح کرد. حضرت پاسخ گفت، براى سومین بار سؤال کرد و پاسخ شنید واین کار را تا ده بار تکرار کرد، و حضرت هر بار پاسخ او را گفت، سپس او از فزونى سؤال ها شرمنده شد و عرض کرد: دیگر به شما زحمت نمى دهم اى دختر رسول خدا!

فاطمه(علیها السلام) فرمود: هر چه مى خواهى سؤال کن، آیا اگر کسى بر عهده بگیرد که بار سنگینى را از محل بلندى بالا ببرد و کرایه آن صد هزار دینار باشد، سنگینى بار، او را زحمت خواهد داد؟ زن عرض کرد: نه، حضرت فرمود: هر سؤالى که تو از من مى کنى و من پاسخ مى گویم، به اندازه فاصله میان زمین و عرش مملو از لؤلؤ، پاداش من خواهد بود، به طریق اولى چنین بارى بر من سنگین نخواهد بود».(3)

این حوصله عجیب و آن برخورد محبت آمیز و آن تشبیه زیبا براى برطرف کردن شرمندگى سؤال کننده از کثرت سؤال، هر کدام نمونه جالبى است از خوش خلقى پیشوایان بزرگ که سزاوار است براى همه درس عبرت باشد، و در طریق ارشاد مردم از آن الهام بگیرند.

4ـ در حدیث معروفى از برخورد امام حسن مجتبى(علیه السلام) با مردم، مى خوانیم که روزى یک مرد شامى امام را (در کوچه هاى مدینه) دید که سوار بر مرکب است. شروع به لعن و ناسزا به آن حضرت کرد، امام پاسخى به او نمى گفت، هنگامى که از لعن و ناسزاها فراغت حاصل کرد، امام روبه او کرد سلام فرمود و در چهره او خندید فرمود: اى مرد محترم! گمان مى کنم که تو در این دیار غریبى و حقایق بر تو مشتبه شده است هرگاه از ما طلب عفو کنى، تو را مى بخشم و اگر چیزى بخواهى، به تو مى دهیم، اگر راهنمائى بخواهى تو را راهنمائى مى کنیم، و اگر مرکبى از ما بخواهى در اختیارت مى گذاریم، اگر گرسنه اى سیرت مى کنیم، و اگر برهنه اى لباس در اندامت مى پوشانیم، اگر نیازمندى بى نیازت مى کنیم، و اگر از جایى رانده شده اى پناهت مى دهیم (خلاصه) هر حاجتى داشته باشى برآورده مى کنیم. و اگر دعوت ما را بپذیرى و به خانه ما بیائى و میهمان ما باشى، تا موقع حرکت از تو پذیرائى مى کنیم، ما محل وسیعى داریم و امکانات فراوان و مال بسیار (پذیرائى از تو به هر مقدار، براى ما مشکلى ایجاد نمى کند).

هنگامى که آن مرد این سخن محبت آمیز را (در برابر سخنان رکیکى که گفته بود) شنید گریه کرد (و به کلى منقلب و دگرگون شد) و گفت: گواهى مى دهم که تو خلیفة اللّه در زمین هستى، خدا آگاه تر است که نبوت (و امامت) را در کدام خاندان قرار دهد. پیش از آن که این محبت را از شما ببینم تو و پدرت مبغوض ترین خلق خدا در نزد ما بودى، و اکنون محبوبترین بندگان خدا در نظر من هستى، این را گفت و به خانه امام حسن(علیه السلام) آمد و تا روزى که مى خواست از آنجا برود، میهمان امام بود. و از معتقدان به محبت آنها شد.(4)

5ـ در کتاب «تحف العقول» آمده است که پیر مردى از انصار خدمت امام حسین(علیه السلام) آمد و حاجتى داشت. امام فرمود: «آبروى خود را حفظ کن از این که بخواهى آشکارا از من تقاضا کنى، حاجتت را در کاغذى بنویس و به من ده و من کار خود را انجام مى دهم».

او در نامه اش نوشت: «اى اباعبداللّه! فلان کس پانصد دینار از من طلبکار است و از من مى طلبد از او بخواهید که به من مهلت دهد تا توانائى پیدا کنم». هنگامى که امام حسین(علیه السلام) نامه او را خواند داخل منزل شد، کیسه اى آورد که در آن هزار دینار بود (هزار مثقال طلا) فرمود: «پانصد دینار را براى اداى دین به تو دادم و با پانصد دینار دیگر مشکلات زندگانیت را حل کن و هرگاه خواستى تقاضا کنى (از هر بى سروپایى تقاضا نکن بلکه) از یکى از سه کس تقاضا کن; یا فرد دین دار، یا صاحب

شخصیت، یا بزرگ زاده اى، اما دین دار دینش سبب مى شود که آبروى تو را حفظ کند، و اما انسان با شخصیت به خاطر شخصیتش شرم مى کند که حاجتت را انجام ندهد، و اما بزرگ زاده مى داند تو بى جهت از او خواهش نکرده اى، لذا آبروى تو را حفظ مى کند و تقاضاى تو را بى جواب نمى گذارد».(5)

6ـ در حالات امام چهارم زین العابدین على بن الحسین(علیه السلام) چنین مى خوانیم: «مردى از دشمنان کینه توز اهل بیت(علیه السلام) نزد حضرت آمد او را ناسزا و دشنام داد، امام در جواب او چیزى نفرمود، چون آن مرد از نزد حضرت رفت، امام به حاضران فرمود: اکنون دوست دارم با من بیائید برویم نزد آن مرد، تا جواب مرا از دشنام او بشنوید، عرض کردند اى کاش جواب او را همان اول مى دادید، حضرت حرکت فرمود، در حالى که آیه شریفه «وَ الْکاظِمِینَ الْغَیظِ وَ الْعافِّینَ عَنِ النّاسَ وَ اللّهُ یُحِبُّ الُْمحْسِنِیْنَ» را مى خواند.

روایت کننده این حدیث مى گوید: از خواندن این آیه دانستیم که امام در نظر ندارد برخورد تندى با او کند. هنگامى که به درِ خانه او رسیدند، حضرت از پشت در صدا زد، فرمود: بگوئید: على بن الحسین است. هنگامى که آن مرد متوجه شد که امام با جماعتى در خانه او آمدند، وحشت کرد و خود را براى شرّ و ناراحتى آماده مى کرد، هنگامى که حضرت او را دید فرمود: اى برادر! تو نزد ما آمدى و چنین و چنان گفتى، هرگاه بدى هائى را که به من نسبت دادى راست باشد از خدا مى خواهم که مرا بیامرزد، و اگر دروغ گفتى و تهمت زدى از خدا مى خواهم که تو را بیامرزد. آن مرد از این بزرگوارى و خوش رفتارى شرمنده شد پیشانى امام را بوسید و گفت آنچه من گفتم در تو نیست، و من به این بدى ها سزاوارترم.(6)

7ـ در حالات امام باقر(علیه السلام) مى خوانیم که مردى از اهل شام در مدینه منزل گزیده بود، و غالباً به مجلس آن حضرت مى آمد و مى گفت اشتباه نشود من به خاطر محبت و دوستى به منزل شما نمى آیم، بلکه در روى زمین، کسى از شما اهل بیت نزد من مبغوض تر نیست، و مى دانم دشمنى با شما اطاعت خدا و اطاعت رسول خدا(صلى الله علیه وآله)است، ولى چون تو داراى فضائل و علوم مختلف همراه با فصاحت بیان هستى، از سخنانت خوشم مى آید لذا به مجلس تو مى آیم.

امام در پاسخ او مى فرمود: «لَنْ تَخْفى عَلَى اللّهِ خافِیَةٌ; چیزى بر خدا پنهان نیست».

مدتى گذشت، به امام خبر دادند که مرد شامى بیمار شده و بیماریش شدید است، مرد شامى به بازماندگانش سفارش کرده بود، هنگامى که من مردم نزد محمدبن على الباقر(علیه السلام) بروید و از او بخواهید که بر من نماز بگذارد، و به او بگوئید که من چنین وصیتى را کردم. صبحگاهان بود که به امام خبر دادند او از دنیا رفته و چنین وصیتى کرده است ـ در حالى که امام(علیه السلام) در مسجد پیامبر(صلى الله علیه وآله) مشغول تعقیب نماز صبح بود ـ امام فرمود: عجله نکنید تا من بیایم، سرزمین شام سرزمین سرد، و حجاز، منطقه گرم است، ممکن است این شخص گرمازده شده باشد، امام دو رکعت نماز خواند و دست به دعا برداشت، و مدتى دعا کرد. سپس برخاست و به منزل آن مرد شامى آمد و با صداى بلند آن مرد را که تصور مى کردند مرده است صدا زد. مرد شامى گفت: «لَبَّیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ». حضرت او را نشاند و تکیه به چیزى داد، غذاى رقیقى براى او طلب کرد، و به او نوشاند، سپس فرمود: سینه و شکم او را خنک کنید (همان کارى که امروز با گرمازدگان مى کنند) آنگاه حضرت بازگشت، چیزى نگذشت که مرد شامى سلامتى خود را باز یافت، خدمت امام آمده گفت: عرض خصوصى دارم. حضرت مجلس را خلوت کرد، مرد شامى عرض کرد: من شهادت مى دهم که تو حجت خدا بر خلقى، و هر کس راهى جز راه شما برود گمراه و زیان کار است.

حضرت فرمود: مگر چه شده؟ عرض کرد: شکى ندارم که روح مرا قبض کردند و مرگ را با چشم خود دیدم ناگاه صدایى شنیدم که مى گفت روح او را به تنش بازگردانید چون محمد بن على(علیهما السلام) از ما درخواست کرده است.(7)

8ـ در حدیث معروفى در حالات امام ششم و در مقدمه «توحید مفضّل» مى خوانیم: «مفضّل» مى گوید روزى بعد از نماز عصر در روضه پیامبر(صلى الله علیه وآله) (میان مقبره و منبر پیامبر اکرم) نشسته بودم و در عظمت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و مواهبى که خدا به او داده است اندیشه مى کردم، ناگهان چشمم به «ابن ابى العوجاء» (یکى از ملحدان معروف آن زمان) افتاد، که در میان جمعى از یارانش نشسته و براى آنها سخن مى گوید به طورى که من سخنانش را مى شنیدم، مى گفت: صاحب این قبر به کمالات زیادى نائل شد، یکى از یارانش گفت: او مرد فیلسوفى بود که ادّعاى نبوّت عظمى کرد، و معجزاتى براى مردم آورد، عقل ها را متحیر ساخت، هنگامى که مردم گروه گروه در دین او وارد شدند، او نام خود را در کنار نام خدا قرار داد و در شبانه روز پنج بار در اذان و اقامه نام او را همراه نام خدا مى برند، «ابن ابى العوجا» گفت: سخن درباره محمد(صلى الله علیه وآله) را بگذار که عقل من درباره او حیران شده، سخن از اساس آفرینش بگو که تصور من این است، جهان ابدى و ازلى است و خالق و مربّى اى ندارد.

«مفضّل» مى گوید: خشم و غضب، تمام وجود مرا فرا گرفت، روبه او کردم و گفتم: اى دشمن خدا تو راه اِلحاد و انکار را در پیش گرفتى و خالق متعال را انکار کردى، خدائى که آثار قدرت و عظمتش در تمام وجود تو نمایان است.

«ابن ابى العوجاء» گفت: چرا این گونه سخن مى گوئى اگر از علماى کلام و عقائدى استدلال کن! اگر دلیل قانع کننده اى داشتى ما مى پذیریم، و اگر از دانشمندان نیستى ما را با تو سخنى نیست، و اگر از یاران جعفربن محمد الصادق(علیه السلام) هستى او هرگز با ما این چنین سخن نمى گوید، او سخنانى از ما شنیده که بسیار از آنچه تو شنیده اى تندتر و شدیدتر است، ولى هرگز با درشتى با ما سخن نگفته او آدم عاقل و فهمیده و خویشتن دارى است که هرگز با کسى برخورد تند نمى کند و به درشتى سخن نمى گوید، او با حوصله گوش به سخنان ما فرا مى دهد، هنگامى که سخن ما به پایان رسید و پنداشتیم او را قانع کرده ایم، او با منطق قوى و دلائل پرقدرتى به ما پاسخ مى گوید و راه را بر ما مى بندد، اگر تو از یاران او هستى، این گونه با ما سخن بگو.(8)

این حدیث نشان مى دهد که امام صادق(علیه السلام) حتى در برابر دشمنان لجوج و نامؤدّب، با نرمش سخن مى گفت، و آنها را شیفته حسن خلق خود مى نمود.

9ـ در حالات موسى بن جعفر(علیهما السلام) مى خوانیم، که مردى از دودمان خلیفه دوم، در مدینه بود که امام را بسیار اذیت و آزار مى کرد، و به امیرمؤمنان على(علیه السلام)ناسزا مى گفت، بعضى از یاران امام عرض کردند اجازه بده او را به قتل برسانیم (و شرّ او را دفع کنیم).

امام(علیه السلام) با شدت از این کار منع کرد و پرسید جایگاه این دشمن ما کجا است؟ عرض کردند در یکى از نواحى اطراف مدینه زراعت مى کند، امام سوار بر مرکب شد و به سوى مزرعه او آمد و مشاهده کرد، او در مزرعه است امام با مرکب خود وارد مزرعه شد، آن مرد فریاد کشید چه کار مى کنى؟ زراعت ما را پایمال نکن. امام اعتنا نکرد و نزد او آمد و با خوش رویى و خنده فرمود چقدر خرج این مزرعه کرده اى؟ عرض کرد: صد دینار، فرمود: چقدر امید دارى از آن بهره بردارى کنى؟ عرض کرد: علم غیب ندارم، فرمود: من مى گویم چقدر امید دارى عائد تو شود، عرض کرد: دویست دینار، امام فرمود: این سیصد دینار را بگیر و زراعت تو مال خودت آن مرد (شدیداً تحت تأثیر این حسن خلق و کرامت نفس و محبت امام واقع شد و) برخاست و سر حضرت را بوسید، امام بازگشت و به مسجد پیامبر(صلى الله علیه وآله) آمد، ناگهان آن مرد را در مسجد یافت که در گوشه اى نشسته، هنگامى که چشمش به امام افتاد گفت: «اَللّهُ اَعْلَمُ حَیثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ; خدا آگاه تر است که نبوت (و امامت) را در کجا قرار دهد».

یارانش به او گفتند داستانت چیست؟ تو قبلا حرف هایى بر خلاف این مى زدى، او با یارانش به تندى سخن گفت و آنها را نهى کرد و پیوسته به امام دعا مى کرد، امام به اصحاب خود که قبلا اراده کشتن او را داشتند فرمود: «کدامیک از این دو بهتر بود، کارى را که شما قصد داشتید، یا کارى که من قصد داشتم».(9)

10ـ در حالات امام على بن موسى الرضا(علیه السلام) و برخورد محبت آمیز او با مردم چنین آمده است: یکى از یاران او مى گوید: من در خدمتش در مجلسى بودم در حالى که گروه زیادى از مردم اجتماع کرده بودند و از مسائل حلال و حرام سؤال مى کردند، ناگهان مردى قد بلند و گندمگون بر او وارد شد و سلام کرد و گفت من یکى از دوستان شما، و از دوستان پدران و اجدادتان هستم، من از حج مى آیم، زاد و توشه خود را از دست داده ام و چیزى که مرا به مقصدم برساند ندارم اگر صلاح بدانید مبلغى به من بدهید و مرا به شهر خود برسانید، خداوند به من نعمت داده هنگامى که به شهرم رسیدم آنچه را که به من عطا فرمودید آن را از طرف شما انفاق مى کنم، چون من نیاز به صدقه ندارم. فرمود بنشین خدا رحمتت کند سپس رو به مردم کرد و با آنها سخن مى گفت (و سؤالاتشان را جواب مى داد) تا پراکنده شدند و من با دو نفر دیگر در خدمتش بودیم، فرمود: اجازه بدهید من به اندرون خانه بروم، برخاست و داخل اتاق خود شد، سپس برگشت و دست خود را از بالاى در بیرون آورد و صدا زد این مرد خراسانى کجاست؟ فرمود: این دویست دینار را بگیر و براى هزینه سفرت از آن بهره بردارى کن و به آن تبرّک بجوى و چیزى از طرف من انفاق نکن. و هم اکنون برو که مرا نبینى و من نیز تو را نبینم. هنگامى که مرد خراسانى رفت، امام بیرون آمد، یکى از حاضران عرض کرد، فدایت شوم محبت زیادى درباره این مرد کردید، چرا خود را از آن پنهان نمودید؟ فرمود: مى ترسیدم آثار ذلّت سؤال، در صورت او ببینم (مى خواستم شرمنده نشود).(10)

11ـ در حالات امام جواد محمد بن على(علیهما السلام) آمده است که یکى از یارانش مى گوید: خدمت آن حضرت بودم، گوسفندى از یکى از کنیزان آن حضرت گم شده بود، یکى از همسایه ها را گرفته بودند و کشان کشان خدمتش آوردند و مى گفتند تو گوسفند ما را سرقت کرده اى. امام فرمود: دست از همسایگان ما بردارید، آنها گوسفند شما را سرقت نکرده اند، گوسفند شما در خانه فلان کس است بروید و آن را از خانه او بیاورید، آنها رفتند و گوسفند را در خانه او دیدند و صاحب خانه را گرفتند و زدند و لباسش را پاره کردند، در حالى که او سوگند یاد مى کرد که گوسفند را سرقت نکرده. سرانجام او را نزد حضرت آوردند. امام فرمود: واى بر شما به این مرد ستم کرده اید، گوسفند بدون اطلاع او وارد خانه اش شده است سپس امام دستور داد در برابر پاره کردن لباس او و کتک زدن چیزى به او بدهند (و او را راضى کنند و با محبت بازگردانند، و آنها چنین کردند).(11)

12ـ در حالات امام هادى(علیه السلام) مى خوانیم که یکى از یاران آن حضرت به نام «ابوهاشم جعفرى» مى گوید در تنگناى شدیدى واقع شدم و به خدمت امام هادى(علیه السلام) رفتم، تا به او شکایت کنم، پیش از آن که من سخن آغاز کنم، امام فرمود: اى «ابوهاشم» کدام یک از نعمت هاى الهى را مى خواهى شکر آن را ادا کنى؟ ابو هاشم مى گوید: من از این سخن ناراحت شدم و سکوت کردم و ندانستم چه در پاسخ بگویم. امام خودش ادامه داد و فرمود خداوند ایمان را به تو روزى کرد، و بدن تو را به وسیله آن بر آتش دوزخ حرام نمود، خداوند سلامت و تندرستى به تو داد و تو را بر اطاعتش یارى کرد، خداوند قناعت به تو روزى داد تا در پیش مردم بى ارزش نشوى.

اى ابو هاشم! من ابتدا به سخن کردم براى این که گمان کردم مى خواهى شکایتى از کسى که این نعمت ها را به تو ارزانى داشته است نزد من مطرح کنى، و من دستور دادم یکصد دینار به تو بدهند، آن را بگیر (و مشکل خود را با آن مرتفع کن).(12)

این بزرگوارى و حسن برخورد سبب شد که او راضى و خشنود، بى آنکه طرح شکایتى از زندگى خود کند، از خدمت امام باز گردد.

13ـ مرحوم «کلینى» در جلد اول «اصول کافى» درباره حضرت امام حسن عسکرى(علیه السلام) نقل مى کند که آن حضرت را در نزد شخصى به نام «على بن نارمش» که از دشمن ترین مردم نسبت به آل ابى طالب بود (از سوى بنى عباس) حبس کرده بودند و به آن مرد دستور داده شده بود که هر چه مى توانى بر آن حضرت سخت بگیر و آزار و شکنجه کن! ولى یک روز بیشتر نگذشته بود که آن مرد (ناصبى خشن) چنان در برابر امام نرم شد که صورت بر پاى مبارکش مى گذارد و به عنوان احترام و بزرگداشت چشم به زیر مى انداخت و نگاه به حضرت نمى کرد. هنگامى که از نزد امام بیرون آمد به کلى دگرگون شده بود و سخت به امام اعتقاد پیدا کرده و بهترین سخنان را درباره حضرت مى گفت(13) این نشان مى دهد که رفتار امام از نظر عبادت و اطاعت و حسن خلق و حسن رفتار به قدرى عالى بوده که در این مدت کوتاه، سرسخت ترین دشمنان را به بهترین دوستان مبدل ساخت.

14ـ درباره حضرت مهدى ولى عصر(علیه السلام) ارواحنافداه، و حسن خلق و برخورد مملو از لطف و عنایتش به افرادى که به محضرش رسیده اند سخن بسیار است، از جمله مرحوم «محدث نورى» در کتاب «جنّة المأوى» از یکى از علماى معتمد نجف اشرف نقل مى کند که در نجف اشرف مرد با ایمان و مخلصى بود به نام «شیخ محمد»، او گرفتار ناراحتى شدید سینه بود به گونه اى که همراه سرفه، اخلاط خون آلود از سینه او خارج مى شد، و در نهایت تنگدستى مى زیست، و غالباً به اطراف نجف براى تحصیل روزى مى رفت، اما به قدر کافى چیزى عاید او نمى شد، در عین حال سخت علاقمند بود که با دخترى از اهل نجف ازدواج کند، و هر زمان خواستگارى مى رفت با جواب منفى روبرو مى شد، زیرا فقیر و فاقد امکانات بود، هنگامى که فقر و بیمارى و نومیدى از ازدواج با آن دختر، او را تحت فشار قرار داد، تصمیم گرفت به آنچه در میان اهل نجف معروف بود که براى حل مشکل، چهل شب چهار شنبه به «مسجدکوفه» بروند و به ذیل عنایت ولى عصر(عج) متوسل شوند تا به دیدار آن امام بزرگوار نایل گردند و به مقصود خود برسند»،عمل کند.

این کار را شروع کرد و پى در پى شب هاى چهار شنبه به مسجد کوفه مى رفت تا شب آخر فرا رسید، شبى بود زمستانى و تاریک و توأم با بادهاى سخت و کمى باران.

او مى گوید آن شب من بر سکویى که نزدیک در مسجد بود نشسته بودم و نمى توانستم وارد مسجد شوم، زیرا از این مى ترسیدم که مسجد به خاطر خون ریزى سینه ام آلوده شود. هوا سرد بود و پوششى در برابر سرما نداشتم، اندوه شدیدى بر من سنگینى مى کرد و دنیا در نظرم تیره و تار شده بود، پیش خود فکر مى کردم، شبها یکى پس از دیگرى گذشت و با این همه رنج و زحمت و مشقت و خوف، در این چهل شب به جایى نرسیدم، در حالى که یأس و نومیدى تمام وجود مرا فرا گرفته بود، احدى در مسجد حضور نداشت، من آتشى براى تهیه قهوه برافروخته بودم که به آن عادت داشتم و نمى توانستم ترک کنم، و قهوه اى که با من بود بسیار کم بود، ناگهان دیدم مردى از طرف در به سوى من آمد، همین که چشمم به او افتاد، پیش خود گفتم: این یکى از عرب هاى بادیه نشین اطراف مسجد است و آمده است که از قهوه من بنوشد، و در این شب تاریک بى قهوه بمانم.

در همین حال که در این اندیشه بودم، آن مرد نزد من آمد، و با نام مرا مخاطب ساخت سلام کرد و در برابر من نشست، تعجب کردم، چگونه نام مرا مى داند گفتم شاید از یکى از قبایل اطراف نجف باشد که من گاهى براى گرفتن کمک به سراغ آنها مى روم، سؤال کردم آیا شما از فلان طایفه اید؟ گفت: نه. قبیله دیگرى را نام بردم گفت: نه، و هر چه گفتم جواب منفى داد، من عصبانى شدم و به عنوان استهزاء گفتم شما از قبیله طُرَى طِره هستید (طرى طره لفظ بى معنایى بود) آن بزرگوار این سخن را که شنید تبسّم کرد، و خشمگین نشد، فرمود: ایرادى ندارد بگو ببینم براى چه به اینجا آمده اى؟ گفتم به تو چه مربوط است که در این کارها دخالت مى کنى؟ فرمود: ضررى ندارد، اگر براى من بازگو کنى! من از حسن اخلاق و بیان شیرین او سخت در شگفتى فرو رفتم و قلبم به او متمایل شد، هر چه بیشتر سخن مى گفت بر محبتم افزوده مى شد. من عادت به کشیدن توتون داشتم و از پیپ استفاده مى کردم، آماده کردم و به او تعارف نمودم، فرمود براى تو اشکالى ندارد ولى من از آن استفاده نمى کنم، یک فنجان قهوه براى او ریختم، از من گرفت، مقدار کمى از آن نوشید و بقیه را به من داده گفت: بقیه را بنوش!، لحظه به لحظه علاقه من به او بیشتر مى شد به او گفتم: برادر! خداوند در این شب تاریک تو را براى من فرستاده که مونس من باشى! سپس شرح حال خود را براى او با ذکر سه مشکلِ مهم زندگیم بازگو کردم، و گفتم که براى حل آنها به اینجا آمده و این همه زحمت بر خود هموار کردم، فرمود: اما سینه تو خوب شد، و در آینده نزدیکى نیز آن دختر به ازدواج تو در مى آید ولى فقر تو تا پایان عمر بر طرف نخواهد شد. من توجه نداشتم که او چه مى گوید و چگونه از آینده خبر مى دهد، این مطلب گذشت، و بعد از ماجراى عجیبى از نظرم پنهان شد، هنگام صبح احساس کردم سینه ام کاملا سالم است و بیش از یک هفته نگذشته بود که وسایل ازدواج با آن دختر از جایى که انتظار نداشتم فراهم شد، ولى فقر من همچنان باقى ماند.(14)

آنچه در بالا آمد گوشه هایى از سیره پیشوایان بزرگ اسلام(علیهم السلام) و تجلیاتى از حسن خلق آنها در برخورد با دوست و دشمن بود، این نمونه ها نشان مى دهد که آن بزرگواران تا چه حد در این زمینه تأکید و اصرار داشتند که همه در برخوردهاى خود نهایت حسن خلق را رفتار کنند. و آنچه را قرآن مجید درباره پیغمبر(صلى الله علیه وآله) فرموده، عملا نشان دهند. آرى دعوت آنها به حسن خلق تنها با زبان روایات نبود، بلکه با عمل عالى ترین پیام را به ما دادند.


1. جلاءالافهام ابن قیم جوزى، صفحه 92، مطابق نقل کتاب پرورش روح، جلد 1، صفحه 79.

2. سفینة البحار، چاپ جدید، جلد 2، ماده خلق، صفحه 692.

3. بحارالانوار، جلد 2، صفحه 3.

4. بحارالانوار، جلد 43، صفحه 344.

5. تحف العقول، صفحه 178.

6. منتهى الآمال، جلد 2، صفحه 4.

7. منتهى الآمال، جلد 2، صفحه 63 (با تلخیص).

8. بحارالانوار، جلد 3، صفحه 57 و 58 (با تلخیص و نقل به معنى).

9. اعیان الشیعه، جلد 2، صفحه 7.

10. فروع کافى، جلد 4، صفحه 23، حدیث 3، با کمى تلخیص.

11. بحارالانوار، جلد 50، صفحه 47.

12. همان.

13. اصول کافى، جلد 1، صفحه 508، حدیث 8.

14. جنّة المأوى که به ضمیمه جلد 53، بحارالانوار چاپ شده، صفحه 240.

سرچشمه هاى حسن خلقسوء خلق و آثار آن
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma