به خانقاه برویم

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
ارمغان خانقاه
علم، حجاب اکبر بیچاره خود را گم کرد!


جوان محصّل: چهار سال پیش که از صوفیگرى جز اسمى نشنیده بودم مرشدى از خراسان به تهران مى رفت، به این شهر آمد و به منزل یکى از اعیان وارد شد. بعضى به دیدنش مى رفتند و گاهى میهمانى مى دادند و من نمى دانستم این مرشد چکاره است; در این وادى نبودم، زیرا اضافه بر اشتغالات تحصیلى، اوقات بیکارى را معمولا به جلسات مذهبى و مساجد حاضر مى شدم و حقیقتاً این مجالس به نفع دیانت و اخلاق من تمام شد، با این حال میل داشتم از جریانات روز آگاه شوم، پى بهانه مى گشتم که جریان کار آن مرشد را بفهمم.
روزى یکى از رفقایم به من رسید و گفت امشب منزل یکى از دوستان محفلى داریم خوب است با هم برویم.
اتّفاقاً آن شب را من بیکار بودم و روانه شدیم... نزدیک منزل که رسیدیم رفیقم گفت: چون داخل شدى هر کار من کردم مى کنى و مى نشینى، امّا طورى که نفهمند ناشى هستى. گفتم یعنى چه مرا کجا مى برى؟ گفت: چیزى نیست مرشدمان آمده و رفقا به دیدن او مى روند ما هم چند دقیقه مى نشینیم و برمى گردیم، تو کارت نباشد فقط هر کار من کردم مى کنى و مى نشینى.
 
 

علم، حجاب اکبر بیچاره خود را گم کرد!
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma