به هر حال باز در نفحات(1) مى خواندم که روزى ابوعلى رودبارى (از مشایخ صوفیّه) در جامه خانه گرمابه مرقعى(2) دید، با خود گفت: این جامه از درویشان است. داخل شد دید درویشى در مقابل جوانى «امرد» به خدمت ایستاده، چون جوان برخاست آب بر سرش ریخت، لنگ و اِزار آورد، گلاب افشاند، عود سوزاند، آیینه آورد و حقّ خدمت ادا کرد، ولى آن جوان اصلاً نگاهش نکرد. برخاست برود که صبر درویش تمام شد و گفت: اى پسر چه کنم تا به من بنگرى؟ جواب داد: بمیر تا برهى و من به تو بنگرم! درویش که به قول بقراط حکیم به «حبس غریزه» مبتلا شده بود افتاد و مرد، ابوعلى دستور داد جنازه درویش را به خانقاه و به قول مولوى عزبخانه(3) بردند و کفن و دفن کردند.
ریاضعلى که هیچ دفاعى دیگر نداشت ناچار مبهوت ماند!... و عرق خجلت بر جبینش نشست.