قرآن ـ قُطُوف

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
لغات در تفسیر نمونه
قائِلُونَ ـ قذفقعود ـ قَیُّوم

قرآن:
(وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ)
«قرآن»، به معناى چیزى است که قرائت مى شود و «قرآن فجر» روى هم رفته، اشاره به نماز فجر است.(1)
قَرار:
(فی قَرار مَّکین)
«قَرار» به معناى «محل استقرار» است.(2)
قراطیس:
(قَراطیسَ تُبْدُونَها)
«قراطیس» جمع «قرطاس» است و اصل آن به طورى که بعضى گفته اند: از یونانى گرفته شده و معناى آن ـ چنان که «راغب» در کتاب «مفردات» مى گوید ـ «هر چیزى است که روى آن مى نویسند».
بنابراین کاغذ معمولى و پوست حیوانات و درختان و مانند آن که در قدیم الایام نامه ها و کتاب ها را روى آن مى نوشتند، نیز شامل مى شود،ومنحصر به کاغذ معمولى نیست.(3)
قَرْح:
(إِنْ یَمْسَسْکُمْ قَرْحٌ)
«قَرْح» به معناى جراحتى است که در بدن بر اثربرخورد بایک عامل خارجى پیدامى شود.(4)
قرش:
(لاِیلافِ قُرَیْش)
«قرش» در لغت به معناى اجتماع نیز آمده است، و چون قبیله قریش از اجتماع و انسجام خاصى برخوردار بودند، این نام براى آنها انتخاب شده.(5)
قَرْض:
(تُقْرِضُوا اللّهَ قَرْضاً)
«قَرْض» در اصل به معناى قطع کردن و بریدن است، و چون با واژه «حَسَن» همراه شود، اشاره به جدا کردن مال از خویشتن و دادن آن در راه خیر است.(6)
قرطاس:
(کِتاباً فی قِرْطاس)
«قرطاس» به معناى هر چیزى است که روى آن مى نویسند، اعم از کاغذ و پوست و الواح، و اگر امروز قرطاس را فقط به کاغذ مى گویند،براى این است که کاغذمتداول ترین چیزى است که روى آن نوشته مى شود.(7)
قرن:
(مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن)
«قرن» گر چه معمولاً به معناى یک زمان طولانى (صد سال یا هفتاد سال یا سى سال) آمده است، ولى گاهى ـ همان طور که اهل لغت تصریح کرده اند ـ به قوم و جمعیتى که در یک زمان قرار دارند گفته مى شود.
اصولاً «قرن» از مادّه «اقتران» و به معناى نزدیکى است و چون اهل عصر واحد و زمان هاى متقارب به هم نزدیکند هم به آنها، و هم به زمان آنها قرن گفته مى شود.
«قَرْن» از مادّه «وقار» به معناى سنگینى است، و کنایه از قرار گرفتن در خانه ها است، بعضى نیز احتمال داده اند: از مادّه «قرار» بوده باشد که، از نظر نتیجه تفاوت چندانى با معناى اول نخواهد داشت. البته در صورتى که از مادّه «قرار» بوده باشد، فعل امر آن «اِقرَرن» مى شود که راء اول به عنوان تخفیف حذف شده و فتحه آن به قاف منتقل مى گردد و با وجود آن از همزه وصل بى نیاز مى شویم و «قرن» مى شود (دقت کنید).(8)
قُرُون:
(وَلَقَدْ أَهْلَکْنَا الْقُرُونَ)
«قُرُون» جمع «قرن» به معناى جمعیتى است که در عصر واحدى زندگى مى کنند، و سپس به مجموع یک عصر اطلاق شده است. در این که قرن چند سال است؟ نظرات گوناگونى داده اند: بعضى آن را چهل سال، بعضى هشتاد، بعضى صد، و بالاخره بعضى آن را صدوبیست سال دانسته اند، ولى، ناگفته پیداست که این یک امر قراردادى است که بر حسب قرار دادها متفاوت مى باشد، اما معمول در عصر ما این است که قرن را به یکصد سال اطلاق مى کنند.(9)
قرون اولى:
(أَهْلَکْنَا الْقُرُونَ الأُولى)
در این که، منظور از «قرون اولى» (اقوام عصرهاى پیشین که هلاک شدند)، کدام اقوامند؟ بعضى از مفسرین، آن را اشاره به کفار قوم «نوح» و «عاد» و «ثمود» و مانند آنها مى دانند، چرا که با گذشت زمان، آثار انبیاى پیشین محو شده بود و لازم بود کتاب آسمانى تازه اى در اختیار بشریت قرار گیرد.
و بعضى، اشاره به هلاکت قوم «فرعون» که بازماندگان اقوام پیشین بودند مى دانند، چرا که خداوند، «تورات» را بعد از هلاک آنها به موسى(علیه السلام) داد. اما، هیچ مانعى ندارد که جمله فوق اشاره به همه این اقوام باشد.(10)
قُرُوء:
(بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلاثَةَ قُرُوء)
«قُرُوء» جمع «قُرْء» (بر وزن قفل) هم به معناى عادت ماهیانه و هم پاک شدن از آن آمده، ولى این دو معنا را مى توان در یک مفهوم کلى جمع کرد و آن انتقال از یکى از دو حالت به حالت دیگر است، «راغب» در «مفردات» معتقد است: «قُرْء» در حقیقت، اسم براى داخل شدن از حالت حیض، به پاکى است، و چون هر دو عنوان در آن مطرح است، گاهى بر حالت حیض و گاهى به پاکى اطلاق مى شود.
از بعضى از روایات و بسیارى از کتب لغت نیز استفاده مى شود که «قُرْء» به معناى جمع است و چون در حالت پاکى زن، خون عادت در وجود او جمع مى شود، این واژه به پاکى اطلاق شده است.(11)
قُرَّة:
(مِنْ قُرَّةِ أَعْیُن)
«قُرَّة» از مادّه «قُرّ» (بر وزن حرّ) به معناى سردى و خنکى است، از آنجا که معروف است اشک شوق، همواره سرد و خنک، و اشک غم و حسرت داغ و سوزان است، تعبیر به «قُرَّةِ أَعْیُن» در لغت عرب، به معناى چیزى است که مایه خنک شدن چشم انسان، مى گردد، یعنى اشک شوق را از دیدگانش جارى مى سازد و این کنایه لطیفى است از نهایت خوشحالى.(12)
قرة عین:
(ذُرِّیّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُن)
«قرة عین» معادل نور چشم است که در فارسى کنایه از کسى مى گوئیم، که مایه سرور و خوشحالى است. این تعبیر، در اصل از کلمه «قُرّ» (بر وزن حرّ) گرفته شده، که به معناى سردى و خنکى است، و از آنجا که معروف است (و بسیارى از مفسران به آن تصریح کرده اند) اشگ شوق همواره خنک، و اشک هاى غم و اندوه داغ و سوزان است، لذا «قرة عین» به معناى چیزى است که مایه خنک شدن چشم انسان مى شود، یعنى اشک شوق از دیدگان او فرو مى ریزد، و این کنایه زیبایى است از سرور و شادمانى. شاهد این سخن شعرى است که «قرطبى» در تفسیرش از یکى از شعراى عرب نقل کرده است:
فَکَمْ سَخِنَتْ بِالأَمْسِ عَیْنٌ قَرِیْرَةٌ *** وَ قَرَّتْ عُیُونٌ دَمْعُهَا الْیَوْمَ ساکِبُ:
«دیروز چشمان خنکى، داغ و سوزان شد * ولى امروز چشم هایى خنک شد که اشکش ریزان است».(13)
قُرىً:
(فی قُرىً مُّحَصَّنَة)
«قُرىً» جمع «قریه» به معناى «آبادى» است، اعم از شهر یا روستا،وگاه به معناى انسان هاى مجتمع در یک محل، نیز آمده است.(14)
قریش:
(لاِیلافِ قُرَیْش)
واژه «قریش» به طورى که بسیارى از مفسران و ارباب لغت گفته اند: در اصل، به معناى نوعى از حیوانات بزرگ دریایى است، که هر حیوانى را به آسانى مى خورد! این عبارت از «ابن عباس» معروف است که وقتى از او سؤال کردند: چرا قریش را «قریش» مى نامند؟در پاسخ چنین گفت: لِدابَّة تَکُوُنُ فِى الْبَحْرِ مِنْ أَعْظَمِ دَوّابِّ یُقالُ لَها الْقُرَیْشُ، لا تَمُرُّ بِشَىْء مِنَ الْغَثِّ وَ السَّمِیْنِ اِلاّ أَکَلَتْهُ!: «این به خاطر آن است که در اصل نام حیوانى از بزرگ ترین حیوانات دریا است، که به هیچ حیوان لاغر و چاقى نمى گذرد، مگر این که آن را مى بلعد»! سپس، از اشعار عرب براى سخن خود شاهد مى آورد. بنابراین، انتخاب این نام براى قبیله فوق، به خاطر قدرت و قوت این قبیله، و سوء استفاده هایشان از این قدرت بوده است. ولى، بعضى آن را از مادّه «قَرْش» (بر وزن فرش) به معناى «اکتساب» دانسته اند; چرا که این قبیله غالباً به تجارت و کسب مشغول بودند. بعضى نیز، این ماده را به معناى «بازرسى و تفتیش» مى دانند، و از آنجا که «قریش» از حال حجاج خبر مى گرفتند، و گاه به کمک آنها مى شتافتند، این واژه براى آنها انتخاب شده.(15)
قَرْیَه:
(وَ لِتُنْذِرَ أُمَّ الْقُرى)
«قَرْیَه» در اصل از مادّه «قَرْى» (بر وزن نهى) به معناى «جمع شدن» آمده، و چون قریه مرکز اجتماع افراد بشر است، این نام بر آن اطلاق شده است.
از اینجا روشن مى شود که: «قریه» تنها به معناى «روستا» نیست، بلکه هر گونه آبادى و مرکز اجتماع انسان ها اعم از روستا و شهر را شامل مى شود، و در بسیارى از آیات قرآن نیز این کلمه به «شهر» یا «هر گونه آبادى» اعم از شهر و روستا اطلاق شده است، در مقابل «بدو» که به بیابان اطلاق مى شود.
بر این اساس «قریه» در اصل، نام براى محلى است که مردم در آن جمع مى شوند، و گاهى به خود انسانها نیز «قریه» گفته مى شود، بنابراین مفهوم گسترده اى دارد که هم شهرها را شامل مى گردد و هم روستاها را، هر چند در زبان فارسى معمولى، تنها به روستا اطلاق مى شود، ولى در لغت عرب و در قرآن مجید، کراراً به شهرهاى مهم و عمده مانند «مصر» و «مکّه» و امثال آن، اطلاق شده است.
منظور از «قَرْیَة» در سوره «عنکبوت» همان شهر «سدوم» و شهرها و آبادى هاى اطراف آنها است، که قوم لوط در آن مى زیستند و بعضى، تعداد جمعیت آنها را هفتصد هزار نفر شمرده اند.(16)
قسط:
(أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ)
«قسط» مفهومش آن است که حق کسى را به دیگرى ندهد، و به تعبیر دیگر «تبعیض» روا ندارد، و نقطه مقابلش آن است که حق کسى را به دیگرى دهد.
«قسط» در لغت به معناى پرداختن سهم دیگرى است، و لذا مفهوم دادگرى در آن نهفته است.
جالب این که در سوره «یونس»، این کلمه تنها در مورد کسانى که عمل صالح دارند، و پاداش نیک دریافت مى کنند گفته شده، و در مورد کیفر بدکاران عنوان نشده است; این به خاطر آن است که مجازات و کیفر، شکل در آمد و سهمیه ندارد، و به تعبیر دیگر: کلمه «قسط»، تنها متناسب پاداش نیک است، نه مجازات.(17)
قسطاس:
(وَزِنُوا بِالْقِسْطاسِ)
«قسطاس» (به کسر قاف و ضم آن بر وزن مقیاس و گاهى هم بر وزن قرآن نیز استعمال شده) به معناى ترازو است، بعضى آن را کلمه اى رومى، و بعضى عربى مى دانند، و گاهى گفته مى شود: در اصل، مرکب از دو
کلمه «قسط» به معناى عدل و «طاس» به معناى کفه ترازو است. و بعضى گفته اند: «قسطاس» ترازوى بزرگ است در حالى که «میزان» به ترازوهاى کوچک هم گفته مى شود. به هر حال، قسطاس مستقیم ترازوى صحیح و سالمى است که عادلانه وزن کند، بى کم و کاست!(18)
قَسْوَرَة:
(فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةِ)
«قَسْوَرَة» از مادّه «قسر» (به معناى قهر و غلبه) گرفته شده، و یکى از نام هاى «شیر» است، و بعضى آن را به معناى تیرانداز و یا صیاد نیز تفسیر کرده اند، ولى معناى اول در اینجا مناسب تر به نظر مى رسد.(19)
قصاص:
(عَلَیْکُمُ الْقِصاصُ)
«قصاص» از مادّه «قَصّ» (بر وزن سدّ) به معناى جستجو و پى گیرى از آثار چیزى است، و هر امرى که پشت سر هم آید، عرب آن را «قصه» مى گوید و از آنجا که «قصاص» قتلى است که پشت سر قتل دیگرى قرار مى گیرد این واژه در مورد آن به کار رفته است.(20)
قَصْد:
(وَعَلَى اللّهِ قَصْدُ السَّبِیلِ)
«قَصْد» به معناى صاف بودن راه است، و بنابراین، «قَصْدُ السَّبِیْلِ» به معناى راه راست مى باشد راهى که انحراف و ضلالت در آن وجود ندارد. بعضى از مفسران بزرگ، مانند: «علامه طباطبایى» در «المیزان»، «قَصْد» را به معناى «قاصد» گرفته اند که نقطه مقابل «جائر» یعنى منحرف از حق است.(21)
قَصْدُ السَّبِیْلِ:
(وَعَلَى اللّهِ قَصْدُ السَّبِیلِ)
«قَصْدُ السَّبِیْلِ» به معناى راه راست مى باشد راهى که انحراف و ضلالت در آن وجود ندارد.(22)
قَصَص:
(الْقَصَصُ الْحَقُّ)
«قَصَص» مفرد است و به معناى قصه مى باشد و در اصل از مادّه «قَصّ» (بر وزن صفّ) به معناى جستجوى چیزى کردن گرفته شده.(23)
قصى:
(بِهِ مَکَاناً قَصِیّاً)
«قصى» به معناى دوردست مى باشد و بسیارى معتقدند شهر «ناصره» بوده است.(24)
قُصِّیه:
(قالَتْ لاُِخْتِهِ قُصِّیهِ)
«قُصِّیه» از مادّه «قَصّ» (بر وزن نَصّ) به معناى جستجو از آثار چیزى است و این که «قصّه» را «قصّه» مى گویند، به خاطر این است که پى گیرى از اخبار و حوادث گوناگون در آن مى شود.(25)
قَضْب:
(وَ عِنَباً وَ قَضْباً)
«قَضْب» (بر وزن جذب) در اصل به معناى سبزى هایى است که آن را در نوبت هاى مختلف مى چینند، و در اینجا به معناى انواع سبزى هاى خوردنى است، و ذکر آن به دنبال انگور، دلیل بر اهمیت این مادّه غذایى است که در علم غذاشناسى امروز، فوق العاده روى آن تکیه مى شود. گاه کلمه «قَضْب» به معناى قطع کردن و چیدن، و واژه «قضیب» به معناى شاخه درخت آمده، و «سیف قاضب» به معناى شمشیر قاطع است. از «ابن عباس» نقل شده: منظور از «قَضْب» در اینجا «رطب» است، که آن را از درخت مى چینند، ولى این تفسیر بسیار بعید به نظر مى رسد; چرا که در آیه بعد اشاره جداگانه به مسأله «رطب» شده است.
بعضى نیز احتمال داده اند: «قَضب» به معناى میوه هاى بوته اى باشد (مانند خیار و هندوانه و مانند آنها) و یا ریشه هاى گیاهى (مانند هویج و پیاز و کلم). ولى، بعید نیست «قَضْب» در اینجا معناى گسترده اى داشته باشد که هم سبزى هاى خوردنى را شامل شود، هم میوه هاى بوته اى و هم ریشه هاى غذایى را.(26)
قَضى:
(فَلَمّا قَضى زَیْدٌ مِّنْها)
«قَضى» از مادّه «َقضاء» در اینجا به معناى «قضاى تشریعى» و قانون و فرمان و داورى است و بدیهى است که نه خدا نیازى به اطاعت و تسلیم مردم دارد، و نه پیامبر چشم داشتى، در حقیقت، مصالح خود آنها است که گاهى بر اثر محدود بودن آگاهیشان از آن با خبر نمى شوند، ولى خدا مى داند، و به پیامبرش دستور مى دهد.(27)
قَضى، قضاء:
(وَ قَضى رَبُّکَ)
«قَضى» از مادّه «قضاء» در اصل به معناى جدا ساختن چیزى است، با عمل و یا با سخن، و بعضى گفته اند: در اصل به معناى «پایان دادن» به چیزى است، و هر دو معنا در واقع قریب الافق مى باشند. و از آنجا که
پایان دادن و جدا ساختن، معناى وسیعى دارد، این کلمه در مفاهیم مختلفى به کار رفته است.
«قرطبى» در تفسیرش، شش معنا براى آن ذکر کرده:
1 ـ «قضاء» به معناى «امر» و فرمان مانند: وَ قَضى رَبُّکَ أَلاّ تَعْبُدُوا إِلاّ إِیّاهُ: «پروردگارت فرمان داده که جز او را نپرستید».
2 ـ «قضاء» به معناى «خلق» مانند: فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوات فِی یَوْمَیْنِ: «خداوند جهان را به صورت هفت آسمان، در دو دوران آفرید».
3 ـ «قضاء» به معناى «حکم» و داورى مانند: فَاقْضِ مَا أَنْتَ قاض: «هر داورى مى خواهى بکن».
4 ـ «قضاء» به معناى «فراغت از چیزى» مانند: قُضِیَ الأَمْرُ الَّذِی فِیهِ تَسْتَفْتِیانِ: «کارى را که درباره آن نظر خواهى مى کردید پایان یافت».
5 ـ «قضاء» به معناى «اراده» مانند: إِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ: «هنگامى که کارى را اراده کند به آن مى گوید موجود باش، آن هم موجود مى شود».
6 ـ و «قضاء» به معناى «عهد» مانند: إِذْ قَضَیْنَا إِلى مُوسَى الأَمْرَ: «هنگامى که از موسى پیمان و عهد گرفتیم».
«ابوالفتوح رازى» بر این معانى اضافه مى کند: «قضاء» به معناى «اخبار و اعلام» مانند: وَ قَضَیْنَا إِلى بَنِی إِسْرائِیلَ فِی الْکِتابِ: «ما به بنى اسرائیل در تورات اعلام نمودیم».
و بر این مى توان اضافه کرد که «قضاء» به معناى «مرگ» مانند: فَوَکَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَیْهِ: «موسى ضربه اى بر او زد و او جان داد» نیز است.
حتى بعضى از مفسران معانى «قضاء» را بالغ بر سیزده معنا در قرآن مجید دانسته اند. ولى اینها را نمى توان معانى متعددى براى کلمه «قضاء» دانست، زیرا همه آنها جامعى دارند که در آن جمع اند، و در حقیقت غالب معانى که در بالا ذکر شد، از قبیل «اشتباه مصداق به مفهوم» است، چه این که هر یک از اینها مصداقى است، براى آن معناى کلّى و جامع یعنى «پایان دادن و جدا ساختن».
فى المثل، شخص قاضى با حکم خود به دعوا خاتمه مى دهد، آفریدگار با آفرینش خود به خلقت چیزى پایان مى دهد،خبردهنده با اخبارش به بیان چیزى پایان مى دهد، تعهّدکننده وفرمان دهنده با تعهّد و فرمانشان مسأله اى را خاتمه یافته تلقّى مى کنند، به گونه اى که بازگشت در آن ممکن نیست.
ولى نمى توان انکار کرد که در بعضى از این مصداق ها آن قدر این لفظ به کار رفته است که به صورت معناى جدیدى درآمده است، از جمله «قضاء» به معناى «داورى» و به معناى «امر و فرمان».(28)
قِطّ:
(عَجِّلْ لَّنَا قِطَّنَا)
«قِطّ» (بر وزن جنّ) در اصل به معناى «چیزى است که از عرض بریده مى شود» و از آنجا که نصیب و سهمیه معین هر کس، گویى چیزى مقطوع و بریده شده است، این واژه در معناى سهم نیز به کار رفته است. و گاه، به معناى کاغذى است که چیزى بر آن مى نگارند، و یا نام اشخاص و جوائز آنها را در آن مى نویسند. لذا بعضى از مفسران، در تفسیر آیه فوق گفته اند: منظور این است که «خداوندا نامه اعمال ما را پیش از روز جزا به دست ما بده»، این سخن را زمانى گفتند که، آیات قرآن خبر داد، گروهى در روز قیامت نامه اعمالشان در دست راست و گروهى در دست چپ آنها است.(29)
قِطْر:
(وَأَسَلْنَا لَهُ عَیْنَ الْقِطْرِ)
«قِطْر» به معناى «مس» مى باشد، و منظور این است که ما این فلز را براى او ذوب کردیم و همچون چشمه آب روان گردید! بعضى «قِطْر» را به معناى انواع مختلف فلزات، یا به معناى «روى» دانسته اند، و به این ترتیب، براى پدر (داود(علیه السلام)) آهن نرم شد، و براى پسر (سلیمان(علیه السلام)) فلزات ذوب گردید (ولى معروف همان معناى اول است).(30)
قَطِران:
(سَرابیلُهُمْ مِّنْ قَطِران)
«قَطِران» از مادّه «قُطْر» که گاهى در لغت به «فتح قاف و سکون طاء» و یا به «کسر قاف و سکون طاء» خوانده شده به معناى ماده اى است که از درختى به نام «اَبْهَل» مى گیرند آن را مى جوشانند تا سفت شود و به هنگام بیمارى «جَرَب» به بدن شتر مى مالند و معتقد بودند با سوزشى که دارد مادّه بیمارى «جَرَب» را از بین مى برد.
به هر حال جسمى است چسبنده، بدبو و قابل اشتعال، «فرید وجدى» در «دائرة المعارف» در مادّه «قطران» مى گوید: مایعى است که هنگام تقطیر کردن زغال سنگ براى به دست آوردن گاز مخصوصى، از آن به دست مى آید و قطران نباتى از بعضى از درختان به دست مى آید.(31)
قِطْع:
(بِقِطْع مِّنَ اللَّیْلِ)
«قِطْع» به معناى تاریکى شب است، اشاره به این که در آن هنگام که پرده هاى سیاه شب در همه جا فرو افتاده و این قوم غافل یا در خوابند و یا مست شراب و هوسبازى، بى خبر، از میان آنها بیرون رو.
مرحوم «طبرسى» در «مجمع البیان» مى گوید: گویا «قِطْع» جمع «قطعه» است، و به همین دلیل، از این تعبیر در آیه فوق، گذشتن قسمت عمده شب را فهمیده است. ولى از گفته «راغب» در «مفردات» بر مى آید که «قِطْع» به معناى «قطعه» و مفرد است. اما بسیارى از مفسران این کلمه را به معناى اواخر شب و هنگام سحر گرفته اند.(32)
قِطْمِیر:
(مَا یَمْلِکُونَ مِنْ قِطْمیر)
«قِطْمِیر» بنا به گفته «راغب» در «مفردات»: اثرى است که در پشت هسته خرما وجود دارد، (فرورفتگى کوچکى است) و به گفته «طبرسى» در «مجمع البیان» و «قرطبى» در تفسیرش، پوسته نازک سفید رنگى است که سراسر هسته را پوشانده، کنایه از موجودات بسیار کوچک و کم ارزش است.(33)
قُطُوف:
(قُطُوفُها دانِیَةٌ)
«قُطُوفُ» جمع «قطف» (بر وزن حزب) به معناى میوه چیده شده است، و گاه به معناى میوه اى که آمادّه چیدن است، نیز آمده. یا جمع «قَطف» (بر وزن حذف) است که اولى معناى وصفى دارد، و دومى معناى مصدرى، و به معناى میوه هاى چیده شده، یا چیدن میوه است.(34)


(1) . اسراء، آیه 78 (ج 12، ص 248).
(2) . مرسلات، آیه 21 (ج 25، ص 407).
(3) . انعام، آیه 91 (ج 5، ص 423).
(4) . آل عمران، آیه 140 (ج 3، ص 145).
(5) . قریش، آیه 1 (ج 27، ص 375).
(6) . تغابن، آیه 17 (ج 24، ص 223).
(7) . انعام، آیه 7 (ج 5، ص 203).
(8) . انعام، آیه 6 (ج 5، ص 199) ; مریم، آیه 74
(ج 13، ص 141); احزاب، آیه 33 (ج 17، ص 313); ق، آیه 36 (ج 22، ص 291).
(9) . یونس، آیه 13 (ج 8، ص 303) ; اسراء، آیه 17 (ج 12، ص 76); فرقان، آیه 38 (ج 15، ص 107).
(10) . قصص، آیه 43 (ج 16، ص 109).
(11) . بقره، آیه 228 (ج 2، صفحات 185، 186).
(12) . سجده، آیه 17 (ج 17، ص 165).
(13) . فرقان، آیه 74 (ج 15، ص 188).
(14) . حشر، آیه 14 (ج 23، ص 540).
(15) . قریش، آیه 1 (ج 27، ص 374).
(16) . انعام،آیه 92 (ج 5،ص 429);اعراف،آیه 4 (ج 6، ص 107);یوسف،آیه 109 (ج 10،ص 119); عنکبوت،آیه 34 (ج 16، ص 281) ; یس، آیه 13 (ج 18،ص 358) ; طلاق، آیه 8 (ج 24،ص266).
(17) . اعراف، آیه 29 (ج 6، ص 177) ; یونس، آیه 4 (ج 8، ص 278).
(18) . اسراء، آیه 35 (ج 12، ص 133) ; شعراء، آیه 182 (ج 15، ص 358).
(19) . مدثّر، آیه 51 (ج 25، ص 266).
(20) . بقره، آیه 178 (ج 1، ص 682).
(21) . نحل، آیه 9 (ج 11، ص 191).
(22) . نحل، آیه 9 (ج 11، ص 191).
(23) . آل عمران، آیه 62 (ج 2، ص 687).
(24) . مریم، آیه 22 (ج 13، ص 53).
(25) . قصص، آیه 11 (ج 16، ص 45).
(26) . عبس، آیه 28 (ج 26، ص 159).
(27) . احزاب، آیه 37 (ج 17، ص 341).
(28) . اسراء، آیه 23 (ج 12، ص 99).
(29) . ص، آیه 16 (ج 19، ص 252).
(30) . سبأ، آیه 12 (ج 18، ص 49).
(31) . ابراهیم، آیه 50 (ج 10، ص 440).
(32) . هود، آیه 81 (ج 9، ص 228) ; حجر، آیه 65 (ج 11، ص 132).
(33) . فاطر، آیه 13 (ج 18، ص 233).
(34) . حاقّه، آیه 23 (ج 24، ص 459) ; انسان، آیه 14 (ج 25، ص 365).


 

قائِلُونَ ـ قذفقعود ـ قَیُّوم
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma