حق ـ حَنِیف

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
لغات در تفسیر نمونه
حُشِرَ ـ حَفِیظحواریون ـ حَیَّوک

حق:
(نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً)
«راغب» در «مفردات» مى گوید: اصل «حق» به معناى «مطابقت و موافقت» است، و این کلمه، بر چند معنا اطلاق مى شود:
نخست ـ کسى که چیزى را بر اساس حکمت ایجاد مى کند، و به همین دلیل به خداوند حق گفته مى شود «فَذلِکُمُ اللّهُ رَبُّکُمُ الْحَقُّ».
دوم ـ به چیزى که بر اساس حکمت ایجاد شده نیز حق گفته مى شود، و چون عالم هستى فعل خدا است و موافق با حکمت، تمام آن حق است، چنان که قرآن مى گوید: مَا خَلَقَ اللّهُ ذلِکَ إِلاّ بِالْحَقِّ: «خداوند این موجودات (خورشید و ماه و منازل آنها) را جز به حق نیافریده».
سوم ـ به اعتقاداتى که مطابق واقعیتهاست حق گفته مى شود: فَهَدَى اللّهُ الَّذِینَ آمَنُوا لِمَا اخْتَلَفُوا فِیهِ مِنَ الْحَقِّ «خداوند مؤمنان را به سوى آنچه از حق اختلاف کرده بودند رهنمون شد».
چهارم ـ به سخنان و افعالى که بر طبق وظیفه و در وقت مقرر انجام مى شود نیز، حق گفته مى شود، همان گونه که مى گوئیم: «سخن تو حق است و کردارت حق».
بنابراین، گاهى «حق» به کارى گفته مى شود که بر وفق حکمت و از روى حساب و نظم آفریده شده است، گاه به شخصى که چنین کارى را انجام داده است، گاه به اعتقادى که مطابق واقع است و گاه به گفتار و عملى گفته مى شود که به اندازه لازم و در وقت لزومش انجام گرفته است; به هر حال نقطه مقابل آن «باطل»، «ضلال»، «لعب» و «بیهوده» و مانند اینها است، حق موضوع ثابت و پابرجایى است که باطل به آن راه ندارد.
«حقّ» در سوره «یونس» در مقابل «باطل» نیست، بلکه منظور این است که آیا این مجازات و کیفر واقعیت دارد و تحقق مى یابد؟ زیرا «حق» و «تحقق» هر دو از یک ماده اند، البته حق در مقابل باطل، اگر به معناى وسیع کلمه تفسیر شود، شامل هر واقعیت موجود مى گردد، و نقطه مقابل آن معدوم و باطل است.
و این معنا درباره قیامت کاملاً صادق است، به علاوه روزى است که «حق» هر کس به او داده مى شود، حقوق مظلومان از ظالمان گرفته خواهد شد، و «حقایق» و اسرار درون به ظهور مى پیوندد، بنابراین روزى است به تمام معناى حق.(1)
حُقُب:
(أَوْ أَمْضِیَ حُقُباً)
«حُقُب» به معناى «مدت طولانى» است که بعضى آن را به «هشتاد سال» تفسیر کرده اند; و منظور موسى(علیه السلام) از ذکر این کلمه این بوده است که من دست از تلاش و کوشش خود براى پیدا کردن گم شده ام، برنخواهم داشت، هر چند سال ها به این سیر خود ادامه دهم.(2)
حُقَّت:
(أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ)
«حُقَّت» از مادّه «حق» به معناى شایسته و سزاوار است.(3)
حقّ قَسْم:
مى دانیم که یکى از احکام اسلام، در مورد همسران متعدد آن است که، شوهر اوقات خود را در میان آنها به طور عادلانه تقسیم کند، اگر یک شب نزد یکى از آنها است، شب دیگر نزد دیگرى باشد، تفاوتى در میان زنان از این نظر وجود ندارد، و این موضوع را در کتب فقه اسلامى به عنوان «حقّ قَسْم» تعبیر مى کنند.(4)
حُکم:
(آتَیْنَاهُمُ الْکِتابَ وَ الْحُکْمَ)
در این که منظور از «حکم» چیست؟ سه احتمال وجود دارد:
1 ـ حکم; به معناى عقل، فهم و درک، یعنى علاوه بر این که کتاب آسمانى در اختیار آنها گذاشتیم قدرت درک و فهم آن را به آنها بخشیدیم; زیرا وجود کتاب بدون وجود درک و فهم قوى و کامل، اثرى نخواهد داشت.
2 ـ مقام داورى; یعنى آنها در پرتو قوانین آسمانى که از کتاب الهى استفاده مى کردند، مى توانستند در میان مردم قضاوت کنند و شرائط یک قاضى و دادرس عادل، همگى در آنها به طور کامل جمع بود.
3 ـ حکومت و زمامدارى; زیرا آنها علاوه بر مقام نبوت و رسالت، داراى مقام حکومت نیز بودند.
شاهد بر معانى فوق علاوه بر این که معناى لغوى حکم با تمام این معانى تطبیق مى کند، این است که در آیات مختلف قرآن نیز حکم در این معانى به کار رفته است.
و هیچ مانعى ندارد که حکم در آیه فوق، در یک معناى جامع که همه مفاهیم سه گانه فوق را شامل شود، استعمال شده باشد; زیرا حکم در اصل ـ آن چنان که «راغب» در کتاب «مفردات» مى گوید ـ به معناى منع و جلوگیرى است، و از آنجا که عقل، جلو اشتباهات و خلافکارى ها را مى گیرد، همچنین قضاوت صحیح، مانع از ظلم و ستم است، و حکومت عادل جلو حکومت هاى نارواى دیگران را مى گیرد، در هر یک از این سه معنا استعمال مى شود.(5)
حَکَم:
(أَ فَغَیْرَ اللّهِ أَبْتَغِی حَکَماً)
«حَکَم» از مادّه «حُکْم» (بر وزن قلم) به معناى داور و قاضى و حاکم است و بعضى آن را با حاکم از نظر معنا مساوى دانسته اند.
ولى جمعى از مفسّران از جمله «شیخ طوسى» در «تبیان» معتقدند که «حَکَم» به کسى گفته مى شود که جز به حق داورى نمى کند، اما «حاکم» به هر دو اطلاق مى شود.
بعضى دیگر مانند نویسنده «المنار» معتقد است: «حَکَم» کسى است که طرفین دعوا او را انتخاب کرده اند، در حالى که «حاکم» به هر گونه داور گفته مى شود. گر چه مى توان گفت «حکم» در تعبیرات قرآن، معمولاً به معناى قضاوت و داورى است، ولى از آنجا که مقام قضاء، همیشه جزئى از برنامه حکومت است و از قاضى بدون پشتوانه قدرت حکومت کارى ساخته نیست، دلالت التزامى بر مسأله زمامدارى نیز دارد.(6)
حکمت:
(سَبیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ)
«حکمت» از مادّه «حُکْم» به معناى علم و دانش و منطق و استدلال است، و در اصل به معناى «منع» آمده و از آنجا که، علم و دانش و منطق و استدلال، مانع از فساد و انحراف است به آن «حکمت» گفته شده، و نخستین گام در دعوت به سوى حق، استفاده از منطق صحیح و استدلالات حساب شده است.
و به تعبیر دیگر، دست انداختن در درون فکر و اندیشه مردم، به حرکت در آوردن آن و بیدار ساختن عقل هاى خفته، نخستین گام محسوب مى شود. «حکمت» در سوره «ص» به معناى علم و دانش و نیروى تدبیر امور کشور یا مقام نبوت، و یا همه اینها است. «حکمت» گاه، جنبه «علمى» دارد که از آن تعبیر به «معارف عالیه» مى شود، و گاه جنبه «عملى» که از آن تعبیر به «اخلاق و عمل صالح» مى گردد، و داود(علیه السلام) از همه اینها بهره وافر داشت.(7)
حَکِیْم:
(لَدَیْنَا لَعَلِیٌّ حَکیمٌ)
«حَکِیْم» از مادّه «حُکْم» معمولاً وصف براى شخص است، نه براى کتاب، اما چون این کتاب آسمانى خود معلمى بزرگ و حکمت آموز است، این تعبیر در مورد آن بسیار به جا است.
البته «حَکِیْم» به معناى مستحکم و خلل ناپذیر نیز آمده است، و جمیع این مفاهیم در واژه مزبور جمع است و در مورد قرآن صادق مى باشد; چرا که قرآن، حکیم به تمام این معانى است.(8)
حَلائِلُ:
(وَ حَلائِلُ أَبْنآئِکُمُ)
«حَلائِلُ» جمع «حَلیلَه» از مادّه «حلّ» به معناى زنى است که بر انسان حلال است، و یا از مادّه «حلول» به معناى زنى است که با مردى در یک محل زندگى و آمیزش جنسى دارد.(9)
حَلاّف:
(کُلَّ حَلاّف مَّهِین)
«حَلاّف» از مادّه «حِلْف» به کسى مى گویند که بسیار قسم مى خورد، براى هر کار کوچک و بزرگى سوگند یاد مى کند، و معمولاً این گونه افراد، در سوگندهاى خویش صادق نیستند.(10)
حُلُم:
(وَ الَّذینَ لَمْ یَبْلُغُوا الْحُلُمَ)
«حُلُم» (بر وزن کتب) به معناى «عقل» آمده و کنایه از بلوغ است که معمولاً با یک جهش عقلى و فکرى توام است، و گاه گفته اند که «حلم» به معناى رؤیا و خواب دیدن است، و چون جوانان، مقارن بلوغ، صحنه هایى در خواب مى بینند که سبب
احتلام آنها مى شود، این واژه به عنوان کنایه در معناى بلوغ به کار رفته است.(11)
حِلْم:
(أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلامُهُم)
«حِلْم» در حقیقت به معناى «خویشتن دارى به هنگام هیجان غضب» است، که یکى از نشانه هاى عقل و درایت محسوب مى شود و با حلم (بر وزن علم) ریشه مشترک دارد). واژه «حلم»، گاه به معناى «خواب و رؤیا» نیز آمده است، و در آیه مورد بحث نیز، چنین تفسیرى بعید نیست، یعنى سخنان آنها گویى نتیجه خواب هاى پریشان است.(12)
حَلِیم:
(لَحَلیمٌ أَوّاهٌ مُنِیبٌ)
«حَلِیم» از «حلم» به معناى بردبارى، در راه رسیدن به یک هدف مقدس است و «أَوّاه» در اصل، به معناى کسى است که فراوان آه مى کشد، خواه به خاطر ترس از مسئولیت هاى خود باشد و یا مشکلات و مصائبى که دامن مردم را گرفته است.
در تفسیر «حَلِیم» گفته اند: او کسى است که در عین توانایى، در هیچ کارى قبل از وقتش شتاب نمى کند، و در کیفر مجرمان عجله اى به خرج نمى دهد. روحى بزرگ دارد و بر احساسات خویش مسلط است.
«راغب» در «مفردات» مى گوید: «حلم» به معناى خویشتن دارى به هنگام هیجان غضب است، و از آنجا که این حالت از عقل و خرد ناشى مى شود گاه به معناى عقل و خرد نیز به کار رفته، و گر نه معناى حقیقى «حلم» همان است که در اول گفته شد.
ضمناً از این توصیف استفاده مى شود که خداوند بشارت بقاى این فرزند را تا زمانى داده که به سنى قابل توصیف به «حلم» برسد، و چنان که در آیات بعد آمده، او مقام حلیم بودن خود را به هنگام ماجراى «ذبح» نشان داد، همان گونه که ابراهیم(علیه السلام) نیز حلیم بودن خود را در آن هنگام، و هم در موقع آتش سوزى آشکار ساخت.
قابل توجّه این که واژه «حلیم» پانزده مرتبه در قرآن مجید استعمال شده، و غالباً وصفى است براى خداوند جز در دو مورد که توصیفى براى ابراهیم(علیه السلام) و فرزندش در کلام خدا آمده است، و در یک مورد که توصیفى است براى شعیب(علیه السلام) از زبان دیگران.
و «حَلِیم» بودن خدا، اشاره به مسأله آمرزش گناهان، و عدم تعجیل در عقوبت بندگان است.(13)
حِلْیَة:
(یُنَشَّؤُا فِی الْحِلْیَةِ)
«حِلْیَة» از مادّه «حَلْى» به معناى زینت.(14)
حَمِئَة:
(فی عَیْن حَمِئَة)
«حَمِئَة» از مادّه «حَمْأ» در اصل به معناى «گِلِ سیاه و بد بو»، و یا به تعبیر دیگر «لجن» است و این نشان مى دهد: سرزمینى را که «ذو القرنین» به آن رسیده بود داراى لجنزارهاى فراوان بود، به طورى که «ذو القرنین» به هنگام غروب آفتاب، احساس مى کرد خورشید در آن لجنزارها فرو مى رود، همان گونه که همه مسافران دریا و ساحل نشینان، چنین احساسى را درباره خورشید دارند که در دریا غروب مى کند و یا از دریا سر برمى آورد.(15)
حَمَأ مَسْنُون:
(مِنْ حَمَإ مَسْنُون)
«حَمَأ مَسْنُون» به معناى گل تیره رنگ و متغیر و بدبو است.(16)
حمد:
(الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ)
«حمد» در لغت عرب به معناى ستایش کردن در برابر کار یا صفت نیک اختیارى است.(17)
حمقاء:
«حمقاء» از مادّه «حُمْق» به معناى زن احمق است.(18)
حِمل:
(مُثْقَلَةٌ إِلى حِمْلِهَا)
«حِمل» (بر وزن شعر) به گفته «راغب» در «مفردات» بارى است که بر پشت حمل مى شود; در مقابل «حَمْل» (بر وزن حمد) که بارى است که بر شکم حمل مى شود. مانند «جنین»، و یا آبهایى که در دل ابرها قرار دارد، و یا میوه اى که بر درخت است. و چون در آیه مورد بحث، گناه تشبیه به بارى شده که بر دوش کشیده مى شود، حمل به کسر حاء گفته شده است.(19)
حَمُولَة:
(مِنَ الأَنْعامِ حَمُولَةً)
«حَمُولَة» از مادّه «حَمْل» معناى جمعى دارد، و چنان که علماى لغت گفته اند، مفرد از جنس خود ندارد، و به معناى حیوانات بزرگ باربر مانند شتر و اسب و نظایر آنها است.(20)
حُمّى:
(فِی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ)
به حالت «تب»، «حُمّى» از مادّه «حَمّ» (بر وزن کبرى) گفته مى شود.(21)
حمیّت:
(فِی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ)
«حمیّت» در اصل از مادّه «حَمْى» (بر وزن حمد)، به معناى حرارتى است که از آتش، یا خورشید، یا بدن انسان و مانند آن به وجود مى آید و به همین دلیل به حالت «تب»، «حُمّى» (بر وزن کبرى) گفته مى شود و به حالت خشم و همچنین نخوت و «تعصب خشم آلود» نیز «حمیّت» مى گویند.(22)
حَمِید:
(إِلى صِراطِ الْحَمیدِ)
«حَمِید» از مادّه «حَمْد» به معناى «محمود»، به کسى مى گویند که در خور ستایش و داراى هرگونه کمال است و در اینجا منظور خدا است; بنابراین، «صِراطِ الْحَمِیدِ» به معناى راه وصول به مقام قرب و خشنودى پروردگار است.
بعضى نیز احتمال داده اند که «حمید» در اینجا معناى وصفى براى صراط دارد و از قبیل «اضافه بیانیه» است; بنابراین، معنا چنین مى شود آنها به سوى راهى هدایت مى شوند که شایسته هرگونه ستایش است.(23)
حَمِیْم:
(مِن فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمیمُ)
«حَمِیْم» از مادّه «حَمّ» به معناى آب داغ و سوزان یکى از نوشابه هاى دوزخیان مى باشد; در برابر انواع «شراب طهور» که در آیات قبل، براى بهشتیان ذکر شده بود، و نیز به معناى «شىء داغ» است. و در آیه 42 سوره «واقعه» به معناى آب سوزان است که، در آیات دیگر قرآن نیز به آن اشاره شده است. مانند آیه 19 «حج»: یُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمِیْمُ «بر سر آنها آب سوزان ریخته مى شود». «یحموم» نیز از همین ماده است و در اینجا به تناسب «ظل» (سایه) به «دود غلیظ و سیاه و داغ» تفسیر شده است، و سپس به «دوستان گرم و بسیار صمیمى» نیز اطلاق شده است.(24)
حَنَان:
(وَ حَنَاناً مِّنْ لَدُنَّا)
«حَنَان» از مادّه «حَنین» در اصل به معناى رحمت، شفقت، محبت و ابراز علاقه و تمایل است.(25)
حِنْث:
(عَلَى الْحِنْثِ الْعَظیمِ)
«حِنْث» در اصل به معناى «هر گونه گناه» است، ولى در بسیارى از مواقع این واژه به معناى «پیمان شکنى و مخالفت سوگند» آمده، به خاطر این که از مصداق هاى روشن گناه است.(26)
حنفاء:
(حُنَفآءَ لِلّهِ غَیْرَ مُشْرِکِینَ)
«حنفاء» جمع «حنیف» از مادّه «حنف» (بر وزن صدف) به معناى کسى است که از گمراهى و انحراف به استقامت و اعتدال تمایل پیدا کند و به تعبیر دیگر، بر صراط مستقیم گام بردارد; زیرا «حنف» (بر وزن صدف) به معناى تمایل است، و تمایل از هر گونه انحراف نتیجه اش قرار گرفتن بر صراط مستقیم است، و عرب تمام کسانى را که «حج» به جا مى آوردند یا «ختنه» مى کردند، «حنیف» مى نامید، اشاره به این که آنها بر آئین ابراهیم بوده اند، و «أحنف» به کسى گفته مى شود که پاى او کج باشد.(27)
حَنِیذ:
(جآءَ بِعِجْل حَنیذ)
«حَنِیذ» به معناى بریان است، و بعضى احتمال داده اند «حَنِیذ» هر نوع بریان را نمى گیرد، بلکه تنها به گوشتى گفته مى شود که روى سنگ ها مى گذارند، و در کنار آتش قرار مى دهند، و بى آن که آتش به آن اصابت کند، نرم، نرم بریان و پخته مى شود.(28)
حَنِیف:
(مِلَّةَ إِبْراهیمَ حَنیفاً)
«حَنِیف» از مادّه «حنف» (بر وزن هدف) به معناى تمایل پیدا کردن از گمراهى به درستى و راستى است، به معناى کسى است که از ادیان باطل به سوى حق گراییده است، و نیز به معناى خالص است چنان که شرح آن در ذیل آیه 67 سوره «آل عمران»، بیان گردید، و در اصطلاح قرآن، به کسى گفته مى شود که از آئین باطل زمان خود روى گرداند و به آئین حق توجّه کند. کسى که از «انحراف» به «راستى و استقامت» مى گراید، از آئین ها و روش هاى منحرف چشم مى پوشد، و متوجّه آئین مستقیم خداوند مى شود، همان آئینى که موافق فطرت است، و به خاطر همین موافقتش با فطرت، صاف و مستقیم است.
بنابراین،یک نوع اشاره به فطرى بودن توحید در درون آن نهفته است، زیرا انحراف چیزى است که بر خلاف فطرت باشد (دقت کنید).
و به خاطر همین هماهنگى، صراط مستقیم محسوب مى شود. بنابراین، در تعبیر «حنیف» اشاره لطیفى به فطرى بودن توحید نیز شده است.(29)


(1) . آل عمران، آیه 3 (ج 2، ص 491) ; یونس، آیه 53 (ج 8، ص 385) ; ابراهیم، آیه 19 (ج 10،
ص 366) ; فاطر، آیه 31 (ج 18، ص 277) ; نبأ، آیه 39 (ج 26، ص 72).
(2) . کهف، آیه 60 (ج 12، ص 523).
(3) . انشقاق، آیه 2 (ج 26، ص 309).
(4) . احزاب، آیه 51 (ج 17، ص 413).
(5) . انعام، آیه 89 (ج 5، ص 415).
(6) . انعام، آیه 114 (ج 5، ص 507) ; جاثیه، آیه 16 (ج 21، ص 266).
(7) . نحل، آیه 125 (ج 11، ص 491) ; ص، آیه 20 (ج 19، ص 258).
(8) . زخرف، آیه 4 (ج 21، ص 22).
(9) . نساء، آیه 23 (ج 3، ص 416).
(10) . قلم، آیه 10 (ج 24، ص 392).
(11) . نور، آیه 58 (ج 14، ص 577).
(12) . طور، آیه 32 (ج 22، ص 459).
(13) . هود، آیه 75 (ج 9، ص 213) ; صافات، آیه 101 (ج 19، ص 125) ; تغابن، آیه 17 (ج 24، ص 224).
(14) . زخرف، آیه 18 (ج 21، ص 40).
(15) . کهف، آیه 86 (ج 12، ص 572).
(16) . حجر، آیه 26 (ج 11، ص 83).
(17) . حمد، آیه 2 (ج 1، ص 52).
(18) . نحل، آیه 92 (ج 11، ص 411).
(19) . فاطر، آیه 18 (ج 18، ص 245).
(20) . انعام، آیه 142 (ج 6، ص 20).
(21) . فتح، آیه 26 (ج 22، ص 107).
(22) . فتح، آیه 26 (ج 22، ص 107).
(23) . حجّ، آیه 24 (ج 14، ص 70) ; بروج، آیه 8
(ج 26، ص 349).
(24) . حجّ، آیه 19 (ج 14، ص 68) ; ص، آیه 57
(ج 19، ص 340) ; واقعه، آیات 42، 54، 93
(ج 23، صفحات 239،247،297); معارج، آیه 10 (ج 25، ص 31) ; نبأ، آیه 25 (ج 26، ص 54).
(25) . مریم، آیه 13 (ج 13، ص 36).
(26) . واقعه، آیه 46 (ج 23، ص 241).
(27) . حجّ، آیه 31 (ج 14، ص 108) ; بیّنه، آیه 5
(ج 27، ص 227).
(28) . هود، آیه 69 (ج 9، ص 205).
(29) . بقره، آیه 135 (ج 1، ص 539) ; نساء،
آیه 125 (ج 4، ص 191) ; انعام، آیات 79، 161 (ج 5، ص392 ; ج 6، ص 80) ; یونس، آیه 105 (ج 8، ص 483) ; نحل، آیه 120 (ج 11،
ص 487) ; روم، آیه 30 (ج 16، ص 440).
 

 

حُشِرَ ـ حَفِیظحواریون ـ حَیَّوک
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma