عشق به صلح و عدالت در درون جان هر کسى هست; همه از صلح و عدل لذّت مى برند; و با تمام وجود خود خواهان جهانى مملو از این دو هستند.
با تمام اختلافهایى که در میان ملّتها و امّتها در طرز تفکّر، آداب و رسوم، عشقها و علاقه ها، خواستها و مکتبها، وجود دارد; همه بدون استثنا سخت به این دو علاقه مندند، و گمان مى کنم دلیلى بیش از این براى فطرى بودن آنها لزوم ندارد; چه اینکه همه جا عمومیّت خواسته ها دلیل بر فطرى بودن آنهاست.
آیا این یک عطش کاذب است؟
یا نیاز واقعى که در زمینه آن، الهام درونى به کمک خرد شتافته; تا تأکید بیشترى روى ضرورت آن کند؟ (دقّت کنید)
آیا همیشه تشنگى ما دلیل بر این نیست که آبى در طبیعت وجود دارد و اگر آب وجود خارجى نداشته باشد آیا ممکن است عطش و عشق و علاقه به آن در درون وجود ما باشد؟
ما مى خروشیم، فریاد مى زنیم، فغان مى کنیم و عدالت و صلح مى طلبیم; و این نشانه آن است که سرانجام این خواسته، تحقّق مى پذیرد و در جهان پیاده مى شود.
اصولا فطرت کاذب مفهومى ندارد; زیرا مى دانیم آفرینش و جهان طبیعت یک واحد به هم پیوسته است، و هرگز مرکّب از یک سلسله موجودات از هم گسسته، و از هم جدا نیست.
همه در حکم یک درخت تناور عظیم است که شاخه هاى گسترده اش پهنه هستى را فرا گرفته، ممکن است میان دو شاخه اش و حتّى میان دانه هاى یک خوشه اش میلیونها سال نورى فاصله باشد امّا این فاصله عظیم دلیل بر از هم گستگى آنها نیست، بلکه از ویژگیهاى عظمت و وسعت آن مى باشد.
در این واحد عظیم، هر جزء نشانه کل است، و هر قسمت با قسمتهاى دیگر مربوط; و عکس العملهاى آنها به یکدیگر پیوسته است; هر یک قرینه وجود دیگرى، و همه از یک ریشه آب مى خورد.
روى این جهت «هر عشق اصیل و فطرى حاکى از وجود معشوقى در خارج و جذبه و کشش آن است.»
«عشقى» که معشوقش تنها در عالم رؤیاها وجود دارد یک «عشق قلاّبى» است; و در جهان طبیعت هیچ چیز قلابى وجود ندارد; تنها انحراف از مسیر آفرینش است که یک موجود قلاّبى را جانشین یک واقعیت اصیل مى کند. (دقّت کنید)
به هر حال، فطرت و نهاد آدمى بوضوح صدا مى زند که سرانجام، صلح و عدالت، جهان را فرا خواهد گرفت; و بساط ستم برچیده مى شود; چرا که این خواست عمومى انسانها است.