معظم له در ادامه خاطراتشان از 15 خرداد 42 افزودند:
«در آن شب علما و منبرى هاى معروف تهران را یکى پس از دیگرى به زندان شهربانى مى آوردند: مرحوم آقاى فلسفى، شهید مطهّرى(رحمه الله)، شهید هاشمى نژاد(رحمه الله)و دیگران. تا این که تعداد زندانى ها به 19 نفر رسید. به شوخى به دوستان گفتم: عدد نوزده عدد بهایى هاست، یا یک نفر دیگر به جمع ما اضافه شود یا یک نفر از زندانى ها آزاد گردد!
طولى نکشید که افراد دیگرى نیز به جمع ما اضافه شدند تا آن جا که براى هر نفر بیش از 3 متر جا نبود و هنگام خوابیدن، همه در کنار هم مى خوابیدند و هیچ جاى خالى باقى نمى ماند. قرار شد یک نفر از بین علما و خطباى زندانى به عنوان ناظم انتخاب شود. دوستان، مرا انتخاب کردند. یکى از زندانیان که به همراه دو نوه خود براى سخنرانى به مسجد رفته بود، دستگیر و با آن دو بچه به زندان منتقل شده بود. سه چهار روز گذشت، یکى از بچّه ها بیمار شد. با مأموران زندان صحبت کردیم که بچّه ها را به خانواده شان تحویل دهند تا حال آن ها بدتر نشود ولى بچّه ها از مأموران مى ترسیدند و حاضر نبودند همراه آن ها بروند. به مأمورها گفتم لباس هاى فرم خود را درآورده، لباس شخصى بپوشید تا همراهتان بیایند. بدینوسیله بچّه ها از زندان آزاد شده و به آغوش خانواده بازگشتند.
جالب این که یکى از مأموران زندان که آدم ساده اى بود، وقتى چشمش به بچّه ها افتاد که در زندان بودند، قطره اشکى از چشمش جارى شد و گفت: «یاد طفلان مسلم در دست حارث افتادم!!».