ما، هم با بت سازى مخالفیم، و هم با حق کشى و خودباختگى

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
ارتباط با ارواح
چرا فرضیّه کهنه عود ارواح از نو زنده شد؟میزگرد در خدمت تناسخ و عود ارواح

هر کس کمترین اطّلاع از تاریخ فلسفه داشته باشد، مى داند که پس از غروب آفتاب فلسفه در یونان، و پایان دوران فلسفه پیشین، آفتاب فلسفه بار دیگر از شرق، مخصوصاً از کشورهاى اسلامى برخاست.
آلفرد گیوم مدیر دانشکده «کلهم» انگلستان با این که باید او را از دانشمندان متعصّبى به شمار آورد که نسبت به علوم شرق با نظر منفى مى نگرد، در پایان مقاله اى که در زمینه فلسفه شرق نگاشته و در کتاب «میراث اسلام» به همراه مقالات دوازده تن دیگر از اساتید و مستشرقین انگلستان چاپ شده، چنین مى نویسد:

هنگامى که تمام کتب و آثار گرانبهاى کتابخانه ها و موزه هاى اروپا را با چراغ معرفت مطالعه کنیم، آن وقت خواهیم دید که نفوذ عرب (مسلمانان) که هنوز هم در ما هست در تمدّن قرون وسطى (از قرن پنجم تا پانزدهم میلادى) خیلى بیش از آن است که تاکنون تشخیص داده اند.(1)
این سخن، با گفتار کسى که مى گوید: «به جاى توجّه به فلسفه قدیم، به سراغ فلسفه غرب بروید که زنده و سیّال و پرتحرّک است; نه مثل فلسفه شرق جامد و یخ بسته و راکد و تکرار مکرّر...!» (شماره 1500) چقدر فاصله دارد!
این گفتار که غرب زدگى بصورت تنفّرآمیزى از آن مى بارد، مسلّماً در برابر شهادت کسانى که این نویسنده به وکالت از طرف آنها حرف مى زند، نمى تواند ارزش داشته باشد.
اصولاً این نیاز به بحث و استدلال ندارد که «کانون فلسفه» شرق بوده و هست. فلسفه از شرق برخاسته و هم اکنون اصیل ترین افکار فلسفى در شرق است.

مطالعه افکار فلسفى افرادى همچون فیلسوف شهیر «دکارت فرانسوى»، «برتراند راسل» فیلسوف معاصر انگلیسى یا «مترلینگ بلژیکى» و مقایسه آنها با آثار فلسفى «فلاسفه شرق»، ما را به عمق فلسفه شرق، و سطحى بودن آن فلسفه (در بسیارى از مباحث) آگاه مى سازد.
مثلاً برتراند راسل براى این که دلیل عدم اعتقاد خود را به خدا روشن سازد، مى گوید:
دلیل اساسى خداشناسى، برهان علّة العلل است و من به همین دلیل در جوانى به خدا ایمان داشتم، ولى بعد از این عقیده برگشتم; زیرا فکر کردم اگر هر چیز علّتى داشته باشد، پس خدا را نیز علّتى لازم است!
به خاطر دارم در کلمات مترلینگ (و اندیشه هاى یک مغز به اصطلاح بزرگ!) نیز همین ایراد را در بحث خداشناسى دیده ام.
این ایراد، یکى از ساده ترین ایرادهایى است که هر شاگرد درس فلسفه در شرق پاسخ آن را مى داند; با این حال همین اشکال ساده، فردى همچون راسل را به الحاد کشانیده است!
هر شاگرد درس فلسفه در شرق مى داند که اگر مى گوییم:

«هر موجودى نیازمند به آفریننده اى است» منظور از «هر موجود» موجوداتى است که هستى و وجود آنها از درون ذاتشان و از خودشان نباشد; چنین موجوداتى مسلّماً نیازمند به آفریننده هستند; ولى موجودى که هستى آن از خود اوست و عین وجود و هستى است و به اصطلاح فلسفه شرق «واجب الوجود» است، نیازى به آفریننده ندارد.
خدا یک وجود ازلى و همیشگى است; بدون آغاز و انجام، و چنین وجودى، علّت لازم ندارد.
اگر آقاى «راسل» یا «مترلینگ» خدا را قبول نکنند، بالاخره وجود «مادّه نخستین» را قبول دارند یا نه؟ بگویید ببینم این «مادّه نخستین» از کجا پیدا شد؟ اگر قانون علیّت، یک قانون عمومى و همگانى است، چرا مادّه نخستین از آن مستثنا است؟
لابد خواهند گفت: «مادّه اوّلیّه» ازلى بوده و نیاز به آفریننده و علّتى نداشته است. خوب، عین همین سخن را خداپرستان درباره خدا مى گویند. (دقّت کنید!)
خلاصه این که، یک مسأله فلسفى به این روشنى براى آقاى راسل و مترلینگ مخفى مانده، و این نشان مى دهد که آنها در فلسفه (مخصوصاً مباحث فلسفه الهى) چقدر عقب هستند!
استدلالات سه گانه دکارت فیلسوف معروف فرانسوى را درباره اثبات وجود خدا، بسیارى از دانش پژوهان دیده اند. دکارت این استدلالات سه گانه را که این جا جاى شرح آن نیست، شاهکار علمى خود مى شمارد با این که در نظر ما لااقل مطالب مهمّى محسوب نمى شود، و بعضى از آن سه دلیل قابل ایراد است.
یا این که جمله معروف دکارت «فکر مى کنم، پس هستم» که زیربناى اصلى فلسفه او را تشکیل مى دهد، در نظر ما سطحى و بى پایه است; زیرا کسى که مى گوید: «فکر مى کنم» در همین جمله اوّل به وجود خودش اقرار و اعتراف کرده و دیگر نیازى ندارد که به وسیله فکر کردن وجود خود را اثبات کند.
نظیر این مطالب، در نوشته هاى فلاسفه غرب زیاد است.
آیا با این حال، بى انصافى نیست که کسى بگوید: «سراغ فلسفه غرب بروید که زنده و سیّال است، نه مثل فلسفه شرق که جامد و یخ بسته و راکد و تکرار مکرّر...»

به عقیده ما باید گفت: طرز تفکّر چنین کسى جامد و راکد و یخ بسته است!...

در اینجا یک نکته هست که باید کاملاً مورد توجّه قرار گیرد تا از هرگونه سوءتفاهم و اشتباهى در این زمینه پیشگیرى شود و آن این که فلسفه شرق مرکّب از مباحث مختلفى است که مى توان آن را در دو بخش خلاصه کرد:
بخش اوّل: مباحث امور عامّه و الهیّات
بخش دوم: طبیعیّات و فلکیّات
در بخش اوّل که اساس فلسفه را تشکیل مى دهد بحث از کلّى ترین قوانین هستى مى شود، و آن اصول کلّى که بر سراسر عالمِ وجود حکومت مى کند، مورد بررسى قرار مى گیرد.
در بخش دوم، بحث از یک سلسله مباحث علوم طبیعى و فلکى به میان مى آید.
جاى انکار نیست که بخش دوم، دستخوش دگرگونى زیادى شده و افلاک نه گانه بطلمیوسى جاى خود را به هیئت جدید که پایه گذار آن «کپلر» و «گالیله» بودند، داده و عناصر چهارگانه آب و باد و خاک و آتش، بکلّى از میدان بیرون رفته و همه «مرکّب» از آب درآمده اند و جاى آنها را بیش از یکصد عنصر گرفته است. «اتمِ نشکن» شکسته شده و عللى که براى رعد و برق و زلزله و صاعقه مى شمردند، در پرتو تفسیرهاى نوین علمى که بر اساس تجربیّات یا مشاهدات یا آزمایشهاى روشنى قرار گرفته، کمرنگ و محو شده است.
ولى همه مى دانیم اینها همه مربوط به بخش دوم فلسفه شرق است و در واقع جزو فلسفه محسوب نمى شود و امروز هم آن را به نام «علوم» مى نامند، در مقابل «فلسفه».
علوم، بحث از موضوعات و اشیاء مخصوص مى کند; در حالى که فلسفه، بحث از قوانین و اصول کلّى مى نماید. قسمت اوّل فلسفه شرق که اساس فلسفه است، به ارزش خود همچنان باقى است.
بنابراین کسى که مسأله افلاک بطلمیوسى یا مانند آن را بهانه اى براى کوبیدن فلسفه شرق مى کند، بدرستى معنى فلسفه و فرق آن را با علم درنیافته و رسالت فلسفه شرق را نمى داند.

هیچ کس مانع انتقاد نیست; امّا...
موضوع دیگر که توجّه به آن لازم است، این است که هیچ دانشمند و دانش پژوهى نمى گوید باید در برابر تمام افکار فلان فیلسوف ـ هرقدر عالیقدر و نابغه باشد ـ تسلیم شد. اصولاً تسلیم بلاشرط در مباحث علمى مفهوم ندارد و با روح تحقیق هرگز سازگار نیست.
علم و فلسفه باید مرتّباً به پیش بروند و راه پیشرفت و تکامل آن، چیزى جز تحقیق و بررسى و انتقاد نیست.
ما نه «ابن سینا» را معصوم مى دانیم و نه تمام افکار او را صحیح و مطابق با واقع. ما دائماً به منطق و استدلالات آنها مى نگریم و از افکار بلند آنها احیاناً الهام مى گیریم، و آنچه را با فکر خودمان صحیح یافتیم، مى پذیریم و الاّ رد مى کنیم.
این سخن خیلى عوامانه است که کسى بگوید: چون گفتار مستدلّ «ابن سینا» را در بحث ابطال عود ارواح، پذیرفته اى، باید همه سخنان او را بپذیرى.
و از آن عوامانه تر این که کسى تمام افکار شخصى همچون «ابن سینا» را به خاطر این که نظریّه اش در فلان مسئله، مردود شناخته شده، یکجا کنار بزند و تمام آراءِ عمیق فلسفى او را بى ارزش بداند.
انتقاد نه تنها جایز است; بلکه براى یک اجتماع یا یک رشته علمى و فکرى زنده، لازم و ضرورى است; امّا کدام انتقاد؟ انتقاد از طرف کسانى که صلاحیّت علمى براى انتقاد دارند; یعنى، در آن رشته، صاحب نظر و صاحب تخصّصند; نه از افرادى که الفباى آن فن را هم نمى دانند.
وانگهى، انتقاد را نباید هرگز به معنى توهین، تحقیر، هتّاکى، حق کشى، و یا مانند اینها تفسیر کرد; این طرز فکر بسیار نادرست است.
عجیب است در کشورى که براى بوعلى سینا جشن هزاره مى گیرند و صدها تن از دانشمندان و شخصیّت هاى بنام جهان در آن مراسم شرکت مى کنند و سخنرانى هاى پردامنه از طرف آنها در شخصیّت «ابن سینا» ایراد مى گردد و دهها مؤسّسه بزرگ به نام او نامیده مى شود و در غرب بیش از شرق براى او احترام قائلند، کسى پیدا شود که حملات تند و بى منطق و دور از ادب به چنین شخصیّتى را به گمان خود، وسیله اى براى شهرت طلبى خود قرار دهد و عباراتى که هر کس به آن مى خندد، بگوید; مثلاً، بگوید: «ابن سینا اصلاً فیلسوف به معنى واقعى این کلمه نبود و مکتب خاصّ منظم نداشت... آنچه به نام فلسفه ابن سینا شهرت یافته، جز یک آش شله قلمکار نیست!» (اطّلاعات هفتگى، شماره 1498، مقاله اسرار زندگى و مرگ)
خوب، آقاى نویسنده! اگر ابن سینا که غربیها او را فیلسوف عرب (اسلام) نام نهاده اند، فیلسوف نباشد، پس چه کسى فیلسوف است؟ شما که به گفته خودتان چهل سال است با آثار او وداع گفته اید و معلوم نیست اصولاً آثار او را خوانده اید یا نه، چگونه با نهایت جسارت مى خواهید یک قلم سرخ روى فلسفه ابن سینا بکشید؟!
آیا این طرز تفکّر، با هیچ منطقى سازگار مى باشد؟!
  


1. میراث اسلام، صفحه 262.

چرا فرضیّه کهنه عود ارواح از نو زنده شد؟میزگرد در خدمت تناسخ و عود ارواح
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma