جنایتى در شرف تکوین است!

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
فیلسوف نماها
چند غریزه دیگرسرچشمه عقیده به جهان ماوراى طبیعت

محمود همچنان یکه و تنها در بستر افتاده بود، گونه هاى پژمرده او هر دم رنگ تازه اى به خود مى گرفت، و عرق سوزانى از دو طرف صورتش روان بود، و هر لحظه آثار و علایم مسمومیت مرموزى در او آشکارتر مى شد! سم جانگداز نامعلومى که به اسم «پنى سیلین» به او تزریق شده بود کم کم به جهاز تنفس او سرایت کرده و نفس کشیدن را براى وى مشکل مى ساخت.

هوا به زحمت وارد ریه او مى شد و هنگام خارج شدن در حنجره او پیچیده با صداى موحشى خارج مى گردید، وضع حال او به اندازه اى رقت بار بود که هر بیننده اى را با اوّلین نظر متأثر مى ساخت!

محمود با این حال آخرین دقایق حیات را طى مى کرد و به استقبال مرگى، که براى او پیش بینى شده بود، مى شتافت، اتفاقاً مقارن این ساعت بود که رییس بیمارستان با پزشک مخصوص خود وارد راهرو بیمارستان شد، داخل شدن آنها درست مقارن خارج شدن پزشکیار از آن محوطه بود ولى حرکات عجولانه و سلام لرزان و رنگ پریده او توجه رییس را به خود جلب نموده حالت تردیدى توأم با سوء ظن در او ایجاد کرد.

این حالت وقتى شدید شد که مشاهده کرد یکى از پرستاران از بالاى پله ها به طرف پایین آهسته اشاره مى کند و مى گوید بچه ها رییس! رییس! و همراه آن صداى پرتاب کردن یک شیشه کوچک به وسط باغچه ها به گوش رسید، رییس متوجه شد که حادثه تازه و اسرارآمیزى واقع، یا در شرف تکوین است; فوراً پیشخدمت مخصوص خود را که جوانى هوشیار و کنجکاو بود، احضار کرده، گفت:

جواد! امشب چه خبر است، وضع بیمارستان خیلى متشنج و آشفته به نظر مى رسد؟

جواد ـ قربان خبرى نیست اگر هم باشد من اطلاعى ندارم!

رییس ـ بى شعور! پس تو اینجا چه کاره هستى؟ بتو نگفتم در موقع نبودن من باید کاملا مراقب اوضاع باشى و مراتب را به من گزارش دهى، مکرر به تو گوشزد کردم چند نفر جوان ناراحت که از طرف وزارت بهدارى به ما تحمیل شده اند درصددند نظم بیمارستان را برهم زنند و مسئولیتى هم براى ما فراهم کنند، تو باید حرکات آنها را کاملا در نظر بگیرى و به من اطلاع دهى معلوم مى شود تو هم بازیگوش شده اى! الان بسرعت مى روى سرى به تمام اطاق ها مى زنى ببینى قضیه چیست؟ من در دفتر نشسته ام و از اینجا مراقب درب بیمارستان هستم، یا الله زود بیا...

رییس که با پزشک مخصوص وارد دفتر بیمارستان شده بود هنوز روى صندلى قرار نگرفته، با یک حالت تأسف توأم با عصبانیت شروع به صحبت کرده گفت:

واقعاً عجب بدبختى داریم! این چه بلایى است به جان ما انداخته اند؟ هر روز وزارت بهدارى براى ما خواب تازه اى مى بیند و یک «ژیگولوى» بد سابقه فتنه جو که عرضه هیچ کارى را ندارد به ما تحمیل مى کند، اى کاش این تحفه هاى وزارت بهدارى فقط بیکاره بودند و سرجاى خود مى نشستند بدبختى اینجاست که هر روز نقشه جدیدى براى برهم زدن وضع بیمارستان طرح مى کنند، یک روز نشریات «حزب توده» را میان بیماران پخش مى کنند، روز دیگر به بهانه تشکیل «انجمن پرستاران و پزشکیاران» با دوشیزه هاى پرستار تماس مى گیرند راستى مثل اینکه مأموریتى دارند!

آقاى دکتر! نمى دانم مطلع شدید، همین چند روز پیش کار یکى از آنها با یک دوشیزه پرستار به جاهاى خیلى باریک رسیده بود چیزى نمانده بود آبروى همه ماها را پیش خودى و بیگانه بریزند، من همان روز مى خواستم استعفاى خود را نوشته و به وزارت بهدارى رد کنم، رفقا نگذاشتند.

عیب کار اینجاست با این که دولت این گونه اشخاص را خوب مى شناسد و یقین دارد با استخدام آنها نه فقط بارى از دوش مردم برداشته نمى شود بلکه هزارگونه فتنه و فساد هم فراهم مى کنند، باز دست از استخدام آنها بر نمى دارد. باور کنید با این عمل دارند با جان این ملت بیچاره بازى مى کنند، نمى دانم از آنها مى ترسند و یا اینکه حساب هاى دیگرى در کار است؟! چند وقت پیش عده اى از همین جوان هاى ماجراجو را که من یقین دارم روابطى با کنسولگرى هاى خارجى دارند، در اثر شکایات متوالى مردم از یکى بیمارستان ها اخراج کردند ولى یکسر همه را به بیمارستان هاى دیگر فرستادند که بدبختانه چند تاى آن هم سهم ما شد! یعنى در مقابل آن همه خرابکارى فقط کارى که کردند محل آنها را تغییر دادند، آیا جابجا کردن هم مجازات مى شود؟

یکى نیست بگوید: اگر واقعاً اینها مجرمند، چرا به کلى بیرونشان نمى ریزید و اگر بى تقصیر و خدمتگذارند چرا جاى آنها را تغییر مى دهید؟

این عمل به همان اندازه ابلهانه است که فى المثل انسان خار جانگدازى را که در پاى راستش خلیده با هزار زحمت بیرون آورد و سپس با دست خود به پاى چپش فرو کند!

این بدبختى ها مخصوص وزارت بهدارى نسیت، خیر... فرهنگ از آن صد درجه بدتر است، بنده زاده «بهادر» را لابد خوب مى شناسید دوازده سال بیشتر ندارد، فعلا کلاس پنجم ابتدایى است. یک روز ظهر وقتى به منزل رفتم دیدم به مادرش مى گوید به آقا جانم بگو براى من کتاب «دکتر آرانى» را بخرد! با تعجب گفتم، بهادر! کتاب دکتر آرانى براى چه مى خواهى؟ این مزخرفات را کى یاد تو داده؟ گفت آقاجان! مزخرف نیست هم امروز صبح آموزگار ما خیلى از دکتر آرانى تعریف مى کرد. او را یکى از متفکّرین و فیلسوف هاى بزرگ و یکى از شهداى راه آزادى قلمداد کرد، به طورى که همه رفقا بى اختیار زبان به تحسین آن مرد بزرگ گشودند! آموزگار ما مى گفت: این مرد و مارکس و انگلس پدران بزرگ ما محسوب مى شوند! و همه گونه احترام از آنها و افکارشان بر ما لازم است؟... در ضمن توصیه کرده که کتاب هاى او را بدست آورده مطالعه کنیم و وعده قطعى بما داد که اگر این کار را بکنیم در امتحانات نمره هاى خوب به ما بدهد به طورى که حتى یک نفر هم رفوزه نشود، آقاجان بد است ما همه در امتحانات قبول شویم؟!

 

گفتم: پسرک! تو باید به قوه تحصیلاتت در امتحان پیروز شوى نه با نمره هاى دروغى این آموزگار منحرف، او مى خواهد شما را فریب دهد و مانند خودش بدبخت کند، این ها ایادى بیگانگان در کشور ما هستند، براى اینکار مأموریت دارند، ارانى یک دکتر خودپرست و منحرف بیشتر نبود، مبادا دفعه دیگر گوش به این حرف هاى بیهوده بدهى!

خلاصه، با هزار درد سر این حرف ها را از مغز آن کودک ساده لوح بیرون کردم و تصمیم گرفتم با کمک سایر اولیاى اطفال شر آن آموزگار فاسد را از سر اطفال معصوم آن دبستان کوتاه کنم و بالاخره موفق هم شدیم ولى چطور... با یک سلسله شکایت نامه ها و دوندگى ها...

به سلامتى شما امروز ما این آقا را از دبستان خارج کردیم. فردا عصر یکى از اولیاى اطفال که با من رفاقت گرمى دارد به من تلفن کرد و پس از یک فصل خنده طولانى گفت آقاى دکتر چشم شما روشن!... عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!

با تعجب گفتم مگر چى شده؟ گفت هیچ، آموزگار اخراجى شما در فلان دبیرستان مشغول کار است، اگر آن موقت آموزگار بود حالا دبیر شده و بهتر مى تواند انجام وظیفه کند! دیدم با آن همه زحمت نه فقط کارى از پیش نبرده ام بلکه شاید بدون توجه، دامنه فساد را هم وسیع تر ساخته ام!

فهمیدم موضوع به این سادگى ها که ما خیال مى کنیم نیست، و از جاهاى دیگر مطلب خراب است و باید خرابى ها را از آنجا اصلاح کرد آن هم دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!

* * *

ناگاه درب اطاق به شدت باز شد و پیشخدمت با چهره برافروخته اى وارد شد، گفت:

آقاى رییس فوراً به دادش برسید الان مى میرد، الآن مى میرد!

رییس ـ کى؟ کى؟!

جواد ـ قربان یک جوانى روى تختخواب 27 افتاده و مشغول جان دادن است، اگر به فریادش نرسید به زودى جان مى سپارد؟! گویا مسموش کرده اند...

رییس فوراً با پزشک مخصوص بر بالین جوان حاضر شدند.

رییس رو به جواد کرده گفت: اسمش چیه؟!

جواد نگاه به ورقه بالاى سر او کرده گفت: قربان! محمود...

رییس ـ آها; همان که آن آقاى افسر شهربانى زیاد سفارشش را مى کرد... آه کسى مسمومش کرده؟، فوراً دست محمود را بالا زدند و یکى از رگ هاى او را قطع کردند مقدارى خون سیاه رنگ غلیظ و سوزانى از آن بیرون ریخت و از طرف دیگر خون سالم به او تزریق کردند، سرم هاى ضد سم یکى پس از دیگرى در بازو و رانش فرو مى کردند، و معده او را با داروهاى ضد عفونى شستشو مى دادند کم کم تفاوت مختصرى در حال او پیدا شد و برق ضعیفى از روزنه حیات او درخشیدن گرفت و معلوم شد خطر رفع شده است.

رییس براى تحقیق در اطراف موضوع به اطاق دفتر بازگشت و عده اى از پرستاران را که مورد اعتماد بودند احضار کرده و با آنها در این باره صحبت کرد، همگى اظهار داشتند هر چه هست باید زیر سر آن پزشکیارى باشد که به اطاق محمود رسیدگى مى کند، به خصوص اینکه او از همان جوانان بدسابقه و ماجراجوست.

رییس ـ او را حاضر کنید.

وقتى او را حاضر کردند رییس با تشدد و عصبانیت فریاد کشید و گفت:

هیچ خجالت نمى کشى؟ این چه جنایت شرم آورى است که در بیمارستان مرتکب شده اى، الآن صورت مجلس مى کنم و به زندانت مى فرستم!! تو پزشکیار هستى یا جلاد؟!

پزشکیار با آهنگ لرزان و لکنت آمیزى که از مجرم بودن او حکایت مى کرد گفت آقاى رییس به شرافتم قسم من این کار را نکرده ام!

رییس ـ بیهوده مگو پس از ما بهتران کرده اند؟ تو اگر شرافت داشتى به یک چنین جنایت بى شرمانه اى دست نمى زدى.

گفتگو میان رییس و پزشکیار طولانى شد او هر لحظه با صداى بلندتر سخنان رییس را با انواع توهین ها پاسخ مى داد. یکى از پرستاران از مشاهده این منظره عصبانى شده و یک سیلى آبدار به گوش او نواخت. او هم شیشه دارویى که روى میز قرار داشت محکم به پیشانى رییس کوفت. خون از اطراف صورتش سرازیر شد و به گوشه اى افتاد، همهمه و جنجال درگرفت، عده اى به حمایت رییس و جمعى به پشتیبانى پزشکیار برخاسته با هم گلاویز شدند. صداى داد و فریاد آنها تالار بیمارستان را به لرزه انداخته بود، بیماران از این پیش آمد بى سابقه به وحشت و اضطراب افتاده بودند. آنهایى که قادر به حرکت بودند از اطاق ها بیرون دویده و درِ اطاق دفتر اجتماع کرده بودند و تماشاى جریان «جنگ بیمارستان» را مى کردند!

طرفین با مشت و دوات و قلم به سر و روى یکدیگر مى کوفتند. ضمناً از چند شیشه دارو که روى میز بود استمداد مى کردند، یکى با گوشى به مغز دیگرى مى زد دیگرى سرم به بازوى او فرو مى کرد سومى پایه میز را کشیده به پشت آنها مى کوفت. خلاصه مدت یک ربع ساعت تمام این جریان ادامه داشت تا اینکه مأمورین انتظامى بیمارستان رسیده با دستگیرى پزشکیار و چند نفر دیگر نزاع را خاتمه دادند و مجروحین را به اطاق مخصوصى نقل کردند و جریان را صورت مجلس کرده به شهربانى فرستادند!...

پایان بخش اوّل

 

چند غریزه دیگرسرچشمه عقیده به جهان ماوراى طبیعت
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma