لطف خدا سرانجام کار خود را کرد

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
تفسیر نمونه جلد 10
سوره یوسف/ آیه 94 - 98 1. چگونه یعقوب بوى پیراهن یوسف را حس کرد؟


فرزندان یعقوب(علیه السلام) در حالى که از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند پیراهن یوسف(علیه السلام) را با خود برداشتند و همراه قافله از مصر حرکت کردند. آنها با اینکه یکى از شیرین ترین لحظات زندگى خود را مى گذراندند، امّا در سرزمین شام و کنعان در خانه یعقوب پیر، گرد و غبار اندوه و ماتم بر چهره همه نشسته بود، خانواده اى افسرده و عزادار، لحظات دردناکى را مى گذراند.
«و هنگامى که کاروان (از سرزمین مصر) جدا شد، (حادثه اى رخ داد که همه را در بهت و تعجّب فرو برد) پدرشان ]= یعقوب [با اطمینان و امید گفت: من بوى یوسف را احساس مى کنم، اگر مرا به نادانى و کم عقلى نسبت ندهید» من احساس مى کنم دوران غم و محنت به زودى به سر مى آید و زمان وصال و پیروزى فرا مى رسد; خاندان یعقوب لباس عزا و ماتم از تن بیرون مى کنند و در جامه شادى و سرور فرو خواهند رفت، امّا گمان نمى کنم شما این سخنان را باور کنید (وَ لَمَّا فَصَلَتِ الْعِیرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّى لِأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْلاَ أَنْ تُفَنِّدُونِ).(1)از جمله «فَصَلَت» (جدا شد)، استفاده مى شود که این احساس براى یعقوب(علیه السلام) به محض حرکت کاروان از مصر دست داد.
*
اطرافیان یعقوب(علیه السلام) که قاعدتاً نوه ها و همسرانِ فرزندان او و مانند آنان بودند، با کمال گستاخى، رو به سوى او کردند و با قاطعیّت «گفتند: به خدا تو در همان گمراهىِ سابقت هستى» (قَالُوا تَاللهِ إِنَّکَ لَفِى ضَلاَلِکَ الْقَدِیمِ).
چه گمراهى از این بالاتر که سالیان دراز از مرگ یوسف مى گذرد و تو هنوز فکر مى کنى او زنده است و اکنون مى گویى من بوى یوسف را از مصر احساس مى کنم؟ مصر کجا، شام و کنعان کجا؟ آیا این بُعد مسافت دلیل بر آن نیست که تو همواره در عالم خیالات غوطهورى و پندارهایت را واقعیّت مى انگارى؟ این چه حرف عجیبى است که مى گویى؟ امّا این گمراهى تازگى ندارد، قبلاً هم به فرزندانت گفتى بروید به مصر و یوسف را جستوجو کنید.
از اینجا روشن که منظور از «ضلال» (گمراهى)، گمراهى در عقیده نبوده بلکه گمراهى در تشخیص مسائل مربوط به یوسف(علیه السلام) بوده است.
به هر حال این تعبیرات نشان مى دهد که آنها با این پیامبر بزرگ و سالخورده و روشن ضمیر با چه خشونت و جسارتى رفتار مى کردند; یکجا گفتند پدرمان در «ضلال مبین» (گمراهى آشکار) است، و در اینجا گفتند: تو در همان گمراهىِ سابقت هستى.
آنها از صفاى دل و روشنایى باطن پیر کنعان بى خبر بودند و قلب او را همچون دل خود، تاریک مى شمردند و فکر نمى کردند حوادث آینده از نقاط دور و نزدیک در آیینه قلبش منعکس مى شود.
*
شب ها و روزها سپرى مى شد و یعقوب(علیه السلام) همچنان در انتظار به سر مى برد، انتظارى جانسوز که در عمق آن شادى و سرور، آرامش و اطمینان موج مى زد، در حالى که اطرافیان او در برابر چنین مسائلى بى اعتنا بودند و اصولاً ماجراى یوسف را براى همیشه پایان یافته مى دانستند.بعد از چند شبانه روز که معلوم نیست بر یعقوب(علیه السلام) چه اندازه گذشت، سرانجام روزى صدا بلند شد که: بیایید، کاروان کنعان از مصر آمدهاست. فرزندان یعقوب(علیه السلام) بر خلاف گذشته، شاد و خندان وارد شهر شدندو شتابان به سراغ خانه پدر رفتند. قبل از همه بشیر ـ بشارت دهنده وصالو حامل پیراهن یوسف ـ نزد یعقوب(علیه السلام) آمد و پیراهن را بر صورت اوافکند. یعقوب که چشمان بى فروغش قادر به دیدن پیراهن نبود، همیناندازه احساس کرد که بوى آشنایى از آن به مشام جانش مى رسد.
در یک لحظه طلایى پرسرور احساس کرد تمام ذرّات وجودش روشن شده است، آسمان و زمین مى خندند نسیم رحمت مىوزد و گرد و غبار اندوه را در هم مى پیچید و با خود مى برد، گویى در دیوار فریاد شادى مى کشند و یعقوب(علیه السلام)نیز با آنها تبسّم مى کند.
هیجان عجیبى سراپاى پیرمرد را فراگرفت. ناگهان احساس کرد که چشمش روشن شد و همه جا را مى بیند و دنیا با زیبایى هایش بار دیگر در برابر چشمان او قرار گرفته است، چنانکه قرآن مى گوید: «امّا هنگامى که بشارت دهنده فرارسید، آن (پیراهن) را بر صورت او افکند; ناگهان بینا شد» (فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَیهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا).
برادران و اطرافیان اشک شوق و شادى ریختند. یعقوب(علیه السلام) با لحن قاطعى به آنها «گفت: آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایى مى دانم که شما نمى دانید؟» (قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّى أَعْلَمُ مِنَ اللهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ).
*
این معجزه شگفت انگیز، برادران را سخت در فکر فرو برد و لحظه اى به گذشته تاریک خود اندیشیدند; گذشته اى مملوّ از خطا و گناه و اشتباه و تنگ نظرى ها. و چه خوب است که انسان هنگامى که به اشتباه خود پى برد فوراً به فکر اصلاح و جبران بیفتد، همان گونه که فرزندان یعقوب(علیه السلام) دست به دامن پدر زدند و «گفتند: اى پدر، از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه» (قَالُوا یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا).
چرا «که ما خطاکار بودیم» (إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ).
*
پیرمرد بزرگوار که روحى همچون اقیانوس، وسیع و پرظرفیّت داشت، بى آنکه آنها را ملامت و توبیخ کند به آنها وعده داد و «گفت: به زودى براى شما از پروردگار آمرزش مى طلبم» (قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّى).
امیدوارم خداوند توبه شما را بپذیرد و از گناهانتان صرف نظر کند، «زیرا او آمرزنده و مهربان است» (إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ).
 

* * *

 


1. «تُفَنّدون» از مادّه «فَنَد» (بر وزن نمد)، به معنى ناتوانى فکر و سفاهت، و بعضى به معنى دروغ دانسته اند، و در اصل به معنى فساد است. بنابراین، جمله «لَولا أن تُفَنّدونِ»، یعنى اگر مرا سفیه و فاسدالعقل نخوانید.
سوره یوسف/ آیه 94 - 98 1. چگونه یعقوب بوى پیراهن یوسف را حس کرد؟
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma