انتقام عجیب عبّاسیان از امویان!

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
پیام امام امیرالمؤمنین(ع) جلد 04
افسوس که قدر این نعمت را نشناختیدخطبه 107

بنى امیّه جنایات وحشیانه عجیبى در دوران کوتاه تاریخ خود انجام دادند و سرانجام انتقام سختى از آنها گرفته شد و تعبیر به «شرّ یَوْم» در خطبه بالا مى تواند اشاره به آن باشد. در اینجا به یک نمونه از آن اشاره مى کنیم که راستى عبرت انگیز است:

«هنگامى که نخستین خلیفه عباسى «عبدالله سفّاح» بر تخت قدرت نشست، در فکر بود که چگونه از سران بنى امیّه انتقام سختى بگیرد. در همین ایّام، سران بنى امیّه که پراکنده شده بودند، به او نامه نوشتند و از او امان خواستند.

«سفّاح» از فرصت استفاده کرد و پاسخ محبّت آمیزى به آنها داد و نوشت که به کمک آنها سخت نیازمند است و آنان را مورد عطا و بخشش قرار خواهد داد; لذا سران «آل زیاد» و «آل مروان» و خاندان معاویه دعوت او را پاسخ گفتند و نزد او حاضر شدند.

«سفّاح» دستور داد کرسى هایى از طلا و نقره براى آنها نصب کردند و این شگفتى مردم را برانگیخت که چرا «سفّاح» با این جنایتکاران چنین رفتار مى کند.

در این موقع یکى از دربانان وارد مجلس شد و به «سفّاح» خبر داد که مردى ژولیده و غبار آلود از راه رسیده و درخواست ملاقات فورى داد.

«سفّاح» با این اوصاف او را شناخت، گفت: قاعدتاً باید «سُدَیْف» شاعر باشد; بگویید وارد شود.

«بنى امیّه» با شنیدن نام «سُدیف» رنگ از چهره هایشان پرید و اندامشان به لرزه درآمد; زیرا مى دانستند او شاعرى توانا، فصیح، شجاع و از دوستان و شیعیان على(علیه السلام) و از دشمنان سرسخت بنى امیّه است.

«سُدیف» وارد شد; هنگامى که نگاهش به بنى امیّه افتاد، اشعار تکان دهنده اى در مورد ظلم هاى بنى امیّه بر بنى هاشم قرائت کرد که از جمله آنها این دو بیت بود:

وَ اذْکُرُوا مَصْرَعَ الْحُسَیْنِ وَزَیْدِ وَ قَتِیل بِجَانِبِ المِهْرَاسِ

وَ الْقَتِیلَ الَّذِی بِحَرَّانَ أَضْحَى ثَاوِیاً بَیْنَ غُرْبَة وَ تَتَاسِ «به یاد آورید! محل شهادت حسین(علیه السلام) و زید را و آن شهیدى که در مهراس (اشاره به شهادت حمزه در اُحد است.) شربت شهادت نوشید.

و آن شهیدى که در حرّان به شهادت رسید و تا شامگاهان در تنهایى بود و (حتّى جنازه او) به فراموشى سپرده شد».

(اشاره به شهادت «ابراهیم بن محمّد» یکى از معاریف بنى هاشم و بنى عبّاس در سرزمین حرّان در نزدیکى مرزهاى شمالى عراق است).(1)

«سفّاح» دستور داد خلعتى به «سُدیف» بدهند و به او گفت: فردا بیا تا تو را خشنود سازم و او را مرخص نمود; سپس رو به بنى امیّه کرد و گفت: سخنان این برده و غلام بر شما گران نیاید، او حق ندارد درباره موالى خود سخن بگوید; شما مورد احترام من هستید (بروید و فردا بیایید!)

بنى امیّه پس از بیرون آمدن از نزد سفّاح به مشورت پرداختند. بعضى گفتند: بهتر آن است که فرار کنیم; ولى گروه بیشترى نظر دادند که خلیفه وعده نیکى به ما داده و «سُدیف» کوچکتر از آن است که بتواند نظر خلیفه را برگرداند.

فردا همه نزد «سفّاح» آمدند; او دستور پذیرایى از بنى امیّه را داد; ناگهان «سُدیف» شاعر وارد شد و رو به سفّاح کرد و گفت:

«پدرم فدایت باد! تو انتقام گیرنده خونهایى; تو کشنده اشرارى». سپس اشعار بسیار مهیّجى خواند که از ظلم و بیدادگرى بنى امیّه مخصوصاً از ظلم آنها بر شهیدان کربلا سخن مى گفت. «سفّاح» ظاهراً برآشفت و به «سُدیف» گفت: تو در نظر من احترام دارى; ولى برگرد و دیگر از این سخنان مگو و گذشته را فراموش کن.

بنى امیّه از کاخ «سفّاح» بیرون آمدند و به شور پرداختند; گفتند: باید از خلیفه بخواهیم «سُدیف» را اعدام کند وگرنه سخنان تحریک آمیز او ما را گرفتار خواهد کرد.

«سفّاح» شب هنگام «سُدیف» را احضار کرد و گفت: واى بر تو چرا این قدر عجله مى کنى؟!

«سُدیف» گفت: «پیمانه صبر من لبریز شده و پیش از این طاقت تحمل ندارم. چرا از آنها انتقام نمى گیرى؟» سپس بلند بلند گریه کرد و اشعارى در مظالم بنى امیّه بر بنى هاشم خواند که سفّاح را تکان داد و به شدّت گریست. «سُدیف» نیز آن قدر گریه کرد که از هوش رفت; هنگامى که به هوش آمد «سفّاح» به او گفت روز آنها فرا رسیده و به مقصودت خواهى رسید! برو امشب را آرام بخواب و فردا بیا. امّا «سُدیف» آن شب به خواب نرفت و پیوسته با خدا مناجات مى کرد و از او مى خواست سفّاح به وعده اش وفا کند.

«سفّاح» روز بعد براى اغفال بنى امیّه دستور داد، منادى ندا کند که امروز روز عطا و جایزه است. مردم به طرف قصر هجوم آوردند و درهم و دینارهایى در میان آنها پخش شد. سفّاح چهارصد نفر از غلامان نیرومند خود را مسلّح ساخت و دستور داد هنگامى که من عمامه را از سر برداشتم، همه حاضران را به قتل برسانید.

سفّاح در جاى خود قرار گرفت و رو به بنى امیّه کرد و گفت: امروز روز عطا و جایزه است; از چه کسى شروع کنم؟ آنها براى خوشایند سفّاح گفتند: از بنى هاشم شروع کن!

یکى از غلامان که با او تبانى شده بود گفت: «حمزة بن عبدالمطلب» بیاید و عطاى خود را بگیرد.

سُدیف که در آنجا حاضر بود گفت: حمزه نیست. سفّاح گفت: چرا؟ گفت زنى از بنى امیّه به نام هند، وحشى را وا داشت تا او را به قتل برساند; سپس جگر او را بیرون آورد و زیر دندان گرفت.

سفّاح گفت: عجب! من خبر نداشتم، دیگرى را صدا بزن.

غلام صدا زد: «مسلم بن عقیل» بیاید و عطاى خود را بگیرد.

خبرى نشد; سفّاح پرسید: چه شده؟ سدیف در جواب گفت: «عبیدالله بن زیاد» او را گردن زد و طناب به پاى او بست و در بازارهاى کوفه گردانید.

سفّاح گفت: عجب! نمى دانستم، دیگرى را طلب کنید و غلام همچنان ادامه داد و یک یک را صدا زد، تا به امام حسین(علیه السلام) و ابوالفضل العبّاس و زید بن على و ابراهیم بن محمّد رسید و بنى امیّه هنگامى که این صحنه را دیدند و این سخنان را شنیدند، به مرگ خود یقین پیدا کردند و در اینجا بود که آثار خشم و غضب در چهره سفّاح کاملا نمایان شد و با چشمش به سُدیف اشاره کرد و «سُدیف» اشعارى انشاء کرد که از جمله دو بیت زیر است:

حَسِبَتْ أُمَیَّةُ أَنْ سَتَرْضَى هَاشِمُ عَنْهَا، وَ یَذْهَبُ زَیْدُهَا وَ حُسَیْنُهَا

کَذِبَتْ وَ حَقِّ مُحَمَّد وَ وَصِیِّهِ حَقّاً سَتُبْصِرُمَا یُسِییءُ ظُنَونَهَا

«بنى امیّه پنداشتند که بنى هاشم به آسانى از آنها خشنود مى شوند و حسین بن على(علیه السلام) و زید را فراموش مى کنند.

دروغ گفتند! به حق محمّد و وصىّ او سوگند! که به زودى چیزهایى مى بینند که به اشتباه خود پى مى برند».

سفّاح با صداى بلند گریه کرد و عمامه را از سر انداخت و سخت آشفته شد و صدا زد: «یَا لَثَارَاتِ الْحُسَیْنِ، یَا لَثَارَاتِ بَنِی هَاشِم; اى خونخواهان امام حسین و اى خونخواهان بنى هاشم!»

غلامان با مشاهده این علامت از پشت پرده ها بیرون آمدند و با شمشیر به جان سران بنى امیّه افتادند و طولى نکشید که جسد بى جان همه آنها بر زمین افتاد و آنها که بیرون قصر بودند مشاهده کردند که خون از درون قصر بیرون مى آید و بدین وسیله از جریان آگاه شدند...»(2)

البته این داستان طولانى است و ما بخشى از آن را نقل کردیم که نشان مى دهد همانگونه که على(علیه السلام) در خطبه بالا پیش بینى فرموده بود، بنى امیّه بدترین روز خود را مشاهده کردند.

 


1. معجم البلدان، جلد 2، صفحه 235.
2. تاریخ ابى مخنف لوط بن یحیى (مطابق نقل منهاج البراعه علاّمه خوئى، جلد 7، صفحه 223 به بعد).
افسوس که قدر این نعمت را نشناختیدخطبه 107
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma