شهادت امام موسی کاظم علیه السلام (٢٥ رجب)

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 

شهادت امام موسی کاظم علیه السلام (٢٥ رجب)

تهیه و تحقیق: معاونت پژوهش پایگاه اینترنتی حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی makarem news

Chekideh: ولادت امام و ویژگی های شخصی ایشان / سیره عبادی و اخلاقی امام / چالش های امامت امام موسی کاظم(ع) / اوضاع سیاسی زمانه امام کاظم و شیوه مبارزه ایشان با حکومت مستقر / مواجهه امام کاظم(ع) با هارون الرشید و شهادت آن حضرت
Keywords: امامت,امام رضا(ع),امام صادق(ع),امام,فدک,بغداد,امام کاظم(ع),هشام بن حکم,ابوالحسن,مدینه,تقیه,اسماعیل,هارون الرشید,امام موسی کاظم,موسی بن جعفر,عبدالله افطح,اسماعیلیه,علی بن یقطین,عبد صالح,خطابیه,فطحیه,حادثه فخ,ابواء

شهادت امام موسی کاظم علیه السلام (٢٥ رجب)

تهیه و تحقیق: معاونت پژوهش پایگاه اینترنتی حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی


25 رجب، سالروز شهادت امام موسی کاظم(علیه السلام) هفتمین پیشوای ما شیعیان 12 امامی است. مراحل مختلف حیات آن امام همام و زمانه بسیار ویژه و حساس دوره زعامت شان بر شیعه موضوعی بسیار مهم در تاریخ است که در ادامه، به صورتی بسیار اجمالی به آن می پردازیم.

ولادت امام و ویژگی های شخصی ایشان
در منابع تاریخی، ثبت شده که امام موسی کاظم(علیه السلام) در یکی از دور روز 20 ذی الحجة سال 127هـ ق(1) یا ۷ صفر سال ۱۲۸هـ ق(2) هنگامی که پدرشان امام صادق(علیه السلام) در حال بازگشت از سفر حج بودن، در منطقه ای به نام «ابواء» چشم به جهان گشود.(3) نام مادر ایشان «حمیده» بود.(4)

آن حضرت القاب مختلفی داشتند. مشهورترین آن ها «کاظم» بوده که گفته شده به خاطر کنترل خشم شان در مقابل سوء رفتار دیگران، به آن شناخته شده اند.(5) با این حال، به علت عبادت های بسیاری که داشتند، ایشان را «عبد صالح» نیز لقب داده اند.(6) مشهورترین کنیه های ایشان نیز ابوالحسن و ابوابراهيم بوده است.(7) نقش انگشترشان نیز، عبارت «الملک لله وحده» بوده است.(8)

گزارش ها در باره تعداد فرزندان آن حضرت متفاوت است. شیخ مفید آنها را 37 فرزند(۱۸ پسر و ۱۹ دختر) دانسته است. امام رضا(ع)، إبراهیم، شاهچراغ، حمزه، إسحاق از شناخته شده ترین پسران امام کاظم(علیه السلام) و فاطمه معصومه و حکیمه از جمله دختران ایشان اند.(9)

دوران امامت آن حضرت با دوران خلافت چهار تن از خلفای عباسی همزمان بود: منصور عباسی، مهدی عباسی، هادی عباسی و هارون الرشید.

سیره عبادی و اخلاقی امام
گفتیم که یکی از القاب امام کاظم (علیه السلام) به خاطر عبادت فراوان، «عبد صالح» بوده است. بر اساس گزارش های تاریخی، ایشان به اندازه ای اهل عبادت بودند که هنگام دوره های مختلف زندانی شدن در زندان های بنی عباس، زندانبانان شان را تحت تاثیر قرار می دادند.(10) شیخ مفید می نویسد که آن حضرت به قدرتی از ترس خدا می گریسته که محاسنش کاملا خیس می شدند و دعاهایی نظیر «عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِكَ» و «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ الرَّاحَةَ عِنْدَ الْمَوْتِ وَ الْعَفْوَ عِنْدَ الْحِسَابِ» را در سجده می خواندند و تکرار می کردند.(11) ایشان حتی هنگامی که در زندان هارون الرشید افتادند، خدا را برای اینکه فرصتی برای عبادت یافتند، شکر می کردند.(12)

منابع اهل سنت و شیعه گزارش های متعددی درباره بردباری(13) و سخاوت(14) امام کاظم(علیه السلام) بیان کرده اند. شیخ مفید می نویسد که آن حضرت شب ها برای فقیران مدینه آذوقه می برد(15) و ابن عنبه نیز در بیانی مشابه نقل می کند که آن حضرت شب ها از خانه بیرون می رفت و کیسه هایی از درهم همراه داشت و به هر کس می رسید یا به کسانی که به احسان او چشم داشتند، می‌ بخشید تا بدانجا که کیسه‌ های پول او ضرب المثل شده بود.(16)

همچنین در منابع تاریخی نقل شده که آن حضرت حتی به آزاررسانندگان شان نیز بخشش نموده و برای کسانی که درصدد آزارشان بوده اند، هدیه می فرستادند.(17)

پیش از این درباره چرایی ملقب شدن آن حضرت به «کاظم» توضیحاتی داده شد. در اینجا نیز می گوییم که منابع تاریخی موارد متعددی از آن حضرت و فرو بردن خشم شان در برابر دشمنان شان و کسانی که به ایشان بدی می کردند، ذکر کرده اند. برای مثال مردی از نوادگان عمر بن خطاب در حضور امام کاظم، به امام علی(علیه السلام) توهین کرد. همراهان امام خواستند به او حمله کنند، اما امام مانع شد و سپس به مزرعهٔ آن مرد رفت. مرد با دیدن امام کاظم(ع) شروع به فریاد کرد که محصولش را لگدمال نکند. امام به او نزدیک شد و با خوشرویی پرسید چقدر برای کاشت مزرعه هزینه کرده ای؟ مرد گفت: ۱۰۰دینار! امام پرسید: امید داری چه اندازه از آن برداشت کنی؟ مرد پاسخ داد غیب نمی‌دانم. امام دوباره پرسید: امید داری چه اندازه از آن برداشت کنی؟ مرد پاسخ داد: ۲۰۰دینار! امام ۳۰۰دینار به او داد و گفت: این ۳۰۰دینار برای توست و محصولت هم برایت باقی است. سپس به سوی مسجد رفت. آن مرد زودتر خود را به مسجد رساند و با دیدن امام کاظم برخاست و این آیه را بلند خواند: «اللَّه أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِ‌سَالَتَهُ»(18)؛ (خدا بهتر می داند رسالتش را کجا قرار دهد).(19)

چالش های امامت امام موسی کاظم(ع)
تاریخ ائمه شیعه(علیهم السلام) به خصوص در عصر عباسیان گواهی می دهد که پس از به شهادت رسيدن هر امامی، نخستین اختلافی که معمولا میان شیعیان پدید می‌ آمد، اختلاف ناشی از تعیین امام بعدی بود. گاهی بنا به دلایل سیاسی، از جمله به دلیل وحشتی که از حاکمیّت عباسیان وجود داشت، امام برای بسیاری از شیعیان خود ناشناخته می‌ ماند؛ زیرا امکان داشت که اگر به صورت صریح، امامت امامی معین می‌ شد، از ناحیه خلفا تحت فشار قرار گیرد.

در زمان امام صادق(علیه السلام) شدّت اختناق خلیفه عباسی وقت یعنی «منصور» علیه علویان، سبب شد تا سردرگمی خاصی میان برخی از شیعیان، نسبت به رهبری آینده، به وجود آید. این سردرگمی دلیل دیگری نیز برای مضاعف شدن داشت و آن هم دعوت و جذب شدن شیعیان امام صادق(ع) از طرف بعضی از فرزندان شان بود که به ناحق داعیه امامت داشتند. مشکل دیگر، پراکندگی شیعیان بود. شیعیان آن زمان در شهرهای دور و نزدیک زندگی می‌ کردند و کسب اطمینان درباره امام واقعی برای آنان کار دشواری بود.

در این وضعیت حساس، امام صادق(علیه السّلام) برای این که جانشینش مشخّص نشود، افزون بر دو فرزند خود یعنی امام کاظم(علیه السّلام) و «عبدالله»، «منصور» عباسی را نیز وصیّ خود قرار داد.(20) این به آن خاطر بود که بعداز شهادت امام صادق(ع) منصور، از «محمد بن سلیمان» فرماندار وقت مدینه خواسته بود، جانشین و وصی آن حضرت را به قتل برساند(21) و امام(ع) با این تدبیر، توطئه منصور را خنثی و جان امام کاظم(علیه السلام) را حفظ نمود.

نکته دیگری که در زمان امام صادق(علیه السّلام) وجود داشت، مسأله فرزند ارشدشان یعنی «اسماعیل» بود. از آنجا که او فرزند ارشد امام صادق(ع) بود، بسیاری از شیعیان گمان می‌ کردند که رهبری آینده شیعه از آنِ او خواهد بود. اما وی در حیات پدر وفات کرد! حتی به طوری که در روایت آمده، امام صادق(ع) اصرار داشتند تا شیعیان با دیدن جنازه او به مرگش یقین کنند.

البته امام صادق(علیه السّلام) برای هدایت جامعه شیعه بعداز خود، حتی پیش از مرگ اسماعیل، امام کاظم(علیه السّلام) را به برخی از خواص اصحاب، به عنوان جانشین خود معرفی کرد.(22) این روایات از طرق مختلف نقل شده است.

در روایتی از «فیض بن مختار» آمده است که روزی نزد امام صادق(ع) بوده و آن حضرت در ضمن برخوردی که پیش آمد به وی تصریح کرد که «اسماعیل» جانشین او نیست. فیض می‌ گوید: «عرض کردم ما شکی نداشتیم که مردم [شیعه] پس از شما به سراغ او خواهند رفت». آنگاه در ادامه روایت آمده است که امام، فرزندش «موسی» را به عنوان جانشین خود به وی معرفی کرد.(23) همچنین در روایت دیگری آمده: «ولید بن صبیح به امام صادق(ع) عرض کرد: عبدالجلیل به من گفته که شما اسماعیل را وصیّ خود قرار داده اید. امام این مطلب را انکار کرده و امام کاظم(ع) را به او معرّفی فرمود».(24)

همان طور که اشاره شد، به خاطر شایعاتی که درباره جانشینی «اسماعیل» وجود داشت، امام صادق(علیه السّلام) پس از آن که این فرزندشان درگذشت، اصرار داشت که شیعیان مرگ او را با اطمینان خاطر بپذیرند؛ زیرا تصوّر زنده بودن وی - با توجّه به سوابق اعتقاد به مهدویت که در میان برخی از غُلات شیعه ترویج شده بود - خطر پیدایش فرقه جدید را در میان شیعه به دنبال داشت و اصرار امام صادق(ع) بر مرگ اسماعیل نیز برای جلوگیری از همین انحراف بود.

در روایتی از «زراره» نقل شده که در خانه امام صادق(ع) بودم که حضرت به من دستور داد تا «داود بن کثیر رقّی»، «حمران»، «ابو بصیر» و «مفضّل بن عمر» را پیش آن حضرت حاضر کنم. پس از آن که نامبردگان حاضر شدند، پشت سر آنان افراد دیگری هم به تدریج وارد شدند. بعد از آن که تعداد حاضران به سی نفر رسید امام فرمود: «یَا دَاوُدُ اِکْشِفْ لِی عَنْ وَجْهِ اِسْمَاعِیل»؛ (ای داود روانداز را از روی اسماعیل بردار). او روانداز را از روی اسماعیل کنار زد. امام پرسید: «یَا دَاوُدُ أَ حَیٌّ هُوَ اَوْ مَیِّتٌ»؛ (ای داود آیا او زنده است یا مرده؟)، داود گفت: او مرده است. سپس حاضران به دستور امام، یکی پس از دیگری جسد او را دیده و اعتراف به مرگ وی نمودند. امام بار دیگر این کار را تکرار فرموده تا این که او را به قبرستان آوردند و موقعی که می‌ خواستند او را در لحد بگذارند، امام افراد را واداشت تا به مرگ او شهادت دهند؛ آنگاه به موسی بن جعفر(عليهما السلام) به عنوان امام پس از خود تأکید فرمود.(25)

شیخ «مفید» نیز می‌ نویسد: «وَ رُوِیَ اَنَّ اَبَا عَبْدِاللهِ جَزَعَ عَلَیْهِ جَزَعاً شَدِیداً وَ حَزَنَ عَلَیْهِ حُزْناً عَظِیماً وَ تَقَدَّمَ سَرِیرُهُ بِغَیْرِ حِذَاءٍ وَ لَا رِدَاءٍ وَ اَمَرَ بِوَضْعِ سَرِیرِهِ عَلَی الْاَرْضِ قَبْلَ دَفْنِهِ مِرَاراً کَثِیرَةً وَ کَانَ یَکْشِفُ عَنْ وَجْهِهِ وَ یَنْظُرُ اِلَیْهِ یُرِیدُ بِذَلِکَ تَحْقِیقَ اَمْرِ وَفَاتِهِ عِنْدَ الظّانّینَ خِلَافَتَهُ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَ اِزَالَةَ الشُّبْهَةِ عَنْهُمْ فِی حَیَاتِهِ»(26)؛ (روایت شده که امام صادق(علیه السّلام) در مرگ اسماعیل، به شدت گریست و اندوه عظیمی او را فرا گرفت و بدون کفش و رداء جلو تابوت او راه افتاد و چندین بار دستور داد تابوت را بر زمین بگذارند و هر مرتبه صورت او را می‌ گشود و به آن نگاه می‌ کرد؛ منظورش از این کار آن بود که حتمیّت درگذشتِ او را برای کسانی که اسماعیل را جانشین پدرش می‌ دانستند ثابت کرده و در عین حال، در حیات خود این شبهه را از میان بردارد).

با وجود تمامی این اقدامات امام صادق(علیه السلام)، عده‌ ای پس از آن حضرت با داعیه مهدویت «اسماعیل» و یا بهانه‌ های دیگر، فرقه‌ ای بنام «خطابیه»، «باطنیّه» یا «اسماعیلیّه» در شیعه به وجود آوردند. درباره «اسماعیل»، نکته مهم این است که احتمالا مطرح شدن او به عنوان رهبر و امام شیعیان پس از پدر، جنبه سیاسی داشته و – همان طور که اشاره رفت - بزرگتر بودن او نیز در این امر مؤثر بوده است؛ به ویژه که امام صادق(ع) تا آخرین روزهای زندگی خویش از تعیين صریح جانشین خودداری می‌ کرد.

از روایاتی که سردرگمی برخی از شیعیان را در این باره نشان می‌ دهد، روایتی است از «هشام بن سالم» که می‌ گوید: «همراه مؤمن الطاق در مدینه بودیم که دیدیم شماری بر در خانه عبدالله بن جعفر بن محمّد معروف به عبدالله افطح گرد آمده‌ اند. ما مسائلی از عبدالله درباره زکات پرسیدیم؛ ولی او جواب صحیحی به ما نداد. آنگاه بیرون آمدیم و نمی‌ دانستیم از فرقه‌ های مرجئه، قدریه، زیدیه، معتزله، خوارج کدام یک را قبول کنیم. در این حال شخصی را دیدیم که او را نمی‌ شناختیم. فکر کردیم جاسوسی از جاسوسان منصور است که در مدینه به منظور شناسایی شیعیان جعفر بن محمّد(عليهما السلام) در میان آنها نفوذ کرده بودند، ولی بر خلاف این احتمال، او ما را به خانه ابوالحسن موسی بن جعفر(عليهما السلام) برد. هنوز در آنجا بودیم که فضیل و ابوبصیر وارد شده، پرسش‌ هایی نمودند و بر امامت وی یقین حاصل کردند. آنگاه مردم از هر سو دسته دسته می‌ آمدند، جز گروه عمّار ساباطی و نیز شمار بسیار اندکی که عبدالله بن جعفر را قبول داشتند».(27)

آنچه در روایت بالا جلب توجه می کند این است که شیعیان کسانی نبودند که بدون تحقیق، هر کسی را که داعیه وصایت و امامت داشت، بپذیرند؛ بلکه با طرح سؤالات خاصی، دانش او را ارزیابی می‌ کردند و فقط وقتی وصایتش را می پذیرفتند که در امامت وی از ناحیه علمی به یقین می‌ رسیدند. «نوبختی» در «فرق الشیعة» آورده است که شیعیان «عبدالله بن جعفر» را به وسیله طرح بعضی از مسائل حلال و حرام درباره نماز و زکات و جز آن آزموده و دانشی پیش وی نیافتند و از او روی برتافتند.(28)

به هر حال از میان شیعیان افرادی چون «هشام بن سالم»، «عبدالله بن ابی یعفور»، «عمر بن یزید بیّاع السابری»، «محمّد بن نعمان»، «مؤمن طاق»، «عبید بن زراره»، «جمیل بن درّاج»، «ابان بن تغلب»(29) و «هشام بن حکم» که از بزرگان آنان و اهل علم و نظر و از فقهای شیعه به حساب می‌ آمدند، امامت موسی بن جعفر(علیهما السّلام) را پذیرفتند. تنها کسانی که به امامت وی نگرویدند تنها «عبدالله بن بکیر بن اعین» و دیگری «عمّار بن موسی ساباطی» بود.(30)

اوضاع سیاسی زمانه امام کاظم و شیوه مبارزه ایشان با حکومت مستقر
دورانی که امام کاظم(علیه السّلام) در آن زندگی می‌ کرد، مصادف با نخستین مرحله استبداد و ستمگری حکّام عباسی بود. عصر امام کاظم(ع) دوران بسیار سختی برای شیعیان بود و در این دوران حرکت‌ های اعتراض‌ آمیز متعددی از ناحیه شیعیان و علویان نسبت به خلفای عباسی صورت گرفت که از مهم ترین آنها قیام حسین بن علی، «شهید فخ» - در زمان حکومت هادی عباسی - و نیز جنبش «یحیی» و «ادریس» فرزندان «عبدالله» بود که در زمان هارون رخ داد. در واقع مهمترین رقیب عباسیان، علویان بودند و طبیعی بود که حکومت، آنان را سخت تحت نظارت بگیرد.

کتب تاریخ و حدیث، برخوردهای متعدد خلفای عباسی با موسی بن جعفر(علیهما السّلام) را نقل کرده‌ اند که عمده‌ ترین آنها برخوردهای هارون است. در عین حال باید توجه داشت که امامان شیعه همگی بر لزوم رعایت تقیه پافشاری کرده و می‌ کوشیدند تا تشکّل شیعه و رهبری آنها را به طور پنهانی اداره نمایند. طبعاً این وضعیت سبب می‌ شد تا تاریخ نتواند از حرکات سیاسی آنها ارزشیابی دقیقی به عمل آورد. با این حال، شاهد این تلاش‌ های زیاد، همان استوار ماندن شیعه است که نمی‌ توانست بدون چنین تلاش‌ هایی پابرجا بماند. رهبری این حرکت و ظرافتی که در هدایت آن به کار برده شد، عامل مهم استواری شیعه در تاریخ است.

اینک مروری بر برخورد خلفا با امام کاظم(علیه السّلام) خواهیم داشت که در این برخوردها، موقعیت امام و نیز شیوه سیاسی آن حضرت به دست می‌ آید.

در دوران ده ساله حکومت مهدی عباسی که امام(علیه السّلام) مشغول تدریس و نقل حدیث و تربیت شاگرد و ایجاد ارتباط میان خود و رهبران شیعه در نواحی مختلف بود، تاریخ برخوردهایی را ثبت کرده که قابل توجه است. از جمله مهم‌ ترین آنها بازداشت و زندانی کردن و سپس آزاد شدن امام در بغداد است. «مهدی» عباسی که احتمالاً بخشش‌ های امام او را به وحشت انداخته بود و احتمال می‌ داد که حضرت وجوهی جمع‌ آوری کرده و آن را برای سازمان دادن و تقویت شیعیان مصرف می‌ کند، دستور بازداشت حضرت را به فرماندار خود در مدینه صادر نمود. او نیز امام را دستگیر و روانه بغداد کرد. مهدی او را به زندان انداخت. شب هنگام علی بن ابی طالب(علیه السّلام) را در خواب دید که به او می‌ فرمود: «فَهَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ تَوَلَّیْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ وَ تَقَطَّعُوا أَرْحامَکُمْ؟»(31)؛ (آیا اگر به حکومت رسیدید می‌ خواهید در زمین فساد کنید و پیوند خویشاوندیتان را ببرید؟). مهدی در همان لحظه از خواب بیدار شد و دستور داد امام کاظم(علیه السّلام) را پیش او حاضر کند. وقتی امام آمد، ایشان را در کنار خویش نشاند و جریان خوابی را که دیده بود برای امام تعریف کرد و از او پرسید: «أَفَتُؤْمِنِّي أَنْ تَخْرُجَ عَلَيَّ أَوْ عَلَى أَحَدٍ مِنْ وُلْدِي؟»؛ (آیا به من اطمینان می‌دهی که علیه من و یا یکی از فرزندانم قیام نکنی؟)، امام فرمود: «فَقَالَ وَ اللَّهِ لَا فَعَلْتُ ذَلِكَ وَ لَا هُوَ مِنْ شَأْن»؛ (به خدا سوگند من چنین کاری نکرده‌ ام و این کار اصولاً در شأن من نیست). خلیفه کوشید تا با دادن سه هزار دینار و تصدیق گفته‌ های امام، به گونه‌ ای با او برخورد نماید تا او راضی به مدینه بازگردد و بی‌ درنگ آن حضرت را به مدینه بازگردانید.(32)

در روایت دیگری می خوانیم که زمانی امام کاظم(علیه السّلام) بر «مهدی» عباسی وارد شد و دید که او رد مظالم می‌ کند. امام که او را در چنین حالی دید پرسید: چرا آنچه را که از راه ستم از ما گرفته شده بر نمی‌ گردانی؟ «مهدی» پرسید: آن چیست؟ امام ماجرای فدک را برای او چنین توصیف کرد: فدک ملک خالص پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) بود که آن را به دخترش فاطمه(علیها السّلام) بخشيد و پس از رحلت آن حضرت با اين كه ابوبكر طبق شهادت حضرت علی و حسنين(عليهم السلام) و «امّ ایمن» حاضر شده بود آن را به فاطمه(ع) برگرداند، خلیفه دوم از این کار جلوگیری کرد. «مهدی» گفت: حدود آن را مشخص کن تا برگردانم. امام حدود فدک را مشخص کرد. خلیفه گفت: «هذا کثیر فانظر فیه»(33)؛ (این مقدار زیاد است درباره آن فکر می‌ کنم).

طبیعی بود که «مهدی» چنین کاری را انجام ندهد؛ زیرا افزون بر آن که او محکومیت کسانی را که مانع از بازگرداندن فدک به اهل بیت(علیهم السّلام) شده بودند، می‌ پذیرفت - و در میان آنها اجداد خود او نیز بودند - واگذاری آن می‌ توانست امکانات مالی فراوانی را در اختیار امام(علیه السّلام) قرار دهد که این به مصلحت حکومت نمی‌ توانست باشد.

پس از مرگ «مهدی» در سال 169، فرزندش «موسی الهادی» بر سر کار آمد. وی بیش از یک سال زنده نماند. در زمان او بود که حسین بن علی، «شهید فخّ» قیام کرد و کشته شد. وقتی سر او را برای «هادی» آوردند، او اشعاری چند بر زبان آورد و در آن طالبی‌ ها را به قطع رحم متهم کرد. وی سپس نگرانی شدید خود را از موسی بن جعفر(علیهما السّلام) اظهار نمود و قسم یاد کرد که او را خواهد کشت: «وَاللهِ ما خَرَجَ حُسَینٌ اِلّا عَنْ اَمْرِهِ وَ لا اتَّبَعَ اِلّا حُجَّتَهُ لِاَنَّهُ صاحِبُ الْوَصِیةِ فى هذَا الْبَیتِ قَتَلَنِی اللهُ اِنْ اَبْقَیتُ عَلَیهِ»؛ (به خدا قسم حسین [شهید فخّ] به دستور او [امام کاظم(عليه السلام)] قیام کرده و تحت تأثیر او قرار گرفته؛ زیرا صاحب وصیت [پرنفوذ] در این خانواده او است، خدا مرا بکشد اگر او را زنده بگذارم). قاضی «ابو یوسف» که در مجلس حاضر بود او را آرام کرد و گفت: نه موسی بن جعفر و نه هیچ کدام از فرزندان این خانواده اعتقاد به خروج علیه خلفا را ندارند.(34) در ادامه آمده است: زمانی که امام از خطر دستگیری و شهادت خود به دست هادی عباسی آگاه شد و تهدیدهای او را شنید، در حق وی نفرین کرد و چندی بعد خبر مرگ او به مدینه رسید.(35)

به طور کلی نوع مواجهه امام با حکومت جور عباسی نوعی «مبارزه منفی است»، مبارزه‌ ای که گرچه در قالب نقشه‌ های براندازی نیست؛ بر عدم مشروعیّت نظام تأکید کرده و می‌ کوشد تا اعتماد مردم را نسبت به آن سست کند. نکته مهم در مبارزه منفی، «عدم همکاری» است؛ امری که به خودی خود، عدم مشروعیّت هیأت حاکمه را نشان می‌ دهد. شیوع و رسوخ چنین نگرشی نسبت به یک حکومت در میان مردم، خطر عمده‌ ای برای آن بشمار می‌ رود، زیرا با عدم اعتقاد مردم به مشروعیت حکومت، هر آن ممکن است جنبشی برای براندازی آن ایجاد شده و مردم به آن جنبش بپیوندند.

درباره برخورد امام هفتم(علیه السلام) با «صفوان بن مهران جمّال» آمده است: زمانی که وی به عنوان یک شیعه خدمت امام کاظم(علیه السّلام) مشرف شد، آن حضرت به او فرمودند: «یَا صَفْوَانُ کُلُّ شَیْ‌ءٍ مِنْکَ حَسَنٌ جَمِیلٌ مَا خَلَا شَیْئاً وَاحِداً»؛ (همه کارهای تو نیکو و زیبا است جز یک کار). صفوان پرسید: ای فرزند رسول خدا! آن چیست؟ امام فرمود: «اِکْرَاءُکَ جِمَالَکَ مِنْ هَذَا الرَّجُلِ - یَعْنِي هَارُونُ - »؛ (این که شترهایت را به هارون کرایه می‌ دهی). صفوان گفت: من شترهایم را برای لهو و صید و امثال آن به وی کرایه نمی‌ دهم؛ بلکه تنها برای سفر حج این کار را انجام می‌ دهد. در این کار او خودش هم مباشرتی ندارد؛ بلکه دیگران را برای آن اجیر می‌ کند. امام فرمود: «یَا صَفْوَانُ أَیَقَعُ کِرَاءُکَ عَلَیْهِمْ؟»؛ (آیا به نظر تو کرایه دادن شترانت به آنها صحیح است؟) صفوان گفت: آری. امام فرمود: «أَتُحِبُّ بَقَائَهُمْ حَتَّی یَخْرُجَ کِرَاءَکَ؟»؛ (آیا دوست داری آنها تا انقضای مدت کرایه و پس دادن شترانت زنده بمانند؟) صفوان گفت: آری. امام فرمود: «فَمَنْ أَحَبَّ بَقَائَهُمْ فَهُوَ مِنْهُمْ وَ مَنْ کَانَ مِنْهُمْ کَانَ وَرَدَ النَّارَ»؛ (هر کس بخواهد آنها زنده بمانند، در صف آنان قرار می‌ گیرد و هر کس که از آنها باشد داخل جهنم می‌ شود). پس از آن، صفوان تمامی شتران خود را فروخت و وقتی هارون از علت این کار پرسید، جواب داد: دیگر پیر شده‌ ام و غلامانم چنانکه باید به این کار نمی‌ رسند. هارون گفت: می‌ دانم به اشاره چه کسی شترانت را فروخته‌ ای؛ موسی بن جعفر تو را به این کار واداشته است. او گفت: مرا با موسی بن جعفر چه‌ کار! هارون گفت: «دَعْ عَنْكَ‏ هَذا، فَوَاللَّه‏ لَولا حُسْن‏ صُحْبَتِکَ لَقَتَلْتُك‏»(36)؛ (این حرفها را کنار بگذار، به خدا اگر به خاطر صفای مصاحبت با تو نبود تو را می‌ کشتم).

نوع دیگر از برخورد امام کاظم(علیه السّلام) با خلافت عباسی، حرکتی بود که امام در برخورد با «علی بن یقطین» داشت و از وی خواست تا در دربار عباسی بماند و بکوشد تا شیعیان را از گرفتاری نجات دهد. «علی بن یقطین» در شمار اصحاب خاص امام کاظم(ع) بود که در دستگاه خلافت عباسی دارای نفوذ بود. او در دوره «مهدی» و «هارون» نفوذ فراوانی داشت و از آن به نفع شیعیان بهره‌ گیری می‌ کرد. زمانی که او از امام خواست اجازه دهد تا خدمت دستگاه خلافت را ترک گوید امام از دادن چنین اجازه‌ ای خودداری کرده و فرمود: «لَاتَفْعَلْ فَاِنَّ لَنَا اُنْساً وَ لِاِخْوَانِکَ بِکَ عِزّاً وَ عَسَی أَنْ یَجْبِرَ اللهُ بِکَ کَسْراً وَ یَکْسِرُ بِکَ نَائِرَةَ الْمُخَالِفِینَ عَنْ أَوْلِیَاءِهِ یَا عَلِیُّ کَفَّارَةُ اَعْمَالِکُمْ اَلْإِحْسَانُ اِلَی إِخْوَانِکُمْ»(37)؛ (این کار را نکن که ما به تو در آنجا انس گرفته‌ ایم و تو مایه عزّت برادرانت [شیعه] هستی و شاید خدا به وسیله تو شکستی از دوستانش را جبران نموده و توطئه‌ های مخالفان را درباره آنها بکشند. ای علی! کفّاره گناهان شما همانا نیکی به برادرانتان است). در نقل دیگری آمده که وقتی امام به «عراق» آمد، «علی بن یقطین» از این که امام را در چنین حالی می‌ بیند اظهار تأسف کرد. امام به او فرمود: «یَا عَلِیُّ! إِنَّ لِلّهِ تَعَالَی أَوْلِیَاءً مَعَ أَوْلِیَاءِ الظَّلَمَةِ یَدْفَعُ بِهِمْ عَنْ أَوْلِیَاءِهِ وَ أَنْتَ مِنْهُمْ یَا عَلِیُّ»(38)؛ (ای علی بن یقطین! خدا را دوستانی در صفوف دوستان ستمکاران هست که به وسیله آنها از دوستانش دفع شرّ می‌ کند و تو از آنها هستی).

تأکید امام(عليه السلام) بر درستی و حتی لزوم کار «علی بن یقطین» و نیز توصیه‌ هایی که گذشت، نشان می‌ دهد که آن حضرت از وی در دفاع از حقوق شیعیانش بهره‌ گیری می‌ کرده است.

مبارزه با علمای خودفروخته و فاسدی که خود را در خدمت دربار عباسی قرار داده بودند، نمونه دیگری از مبارزات امام کاظم(علیه السّلام) است که در کلمات آن حضرت دیده می‌ شود. وجود این افراد در دستگاه خلافت، مشروعیّت آن را از نظر عوام تضمین می‌ کرد و به طور طبیعی عاملی در مقبولیت حکومت بود. به همین جهت چنین افرادی در دستگاه خلافت از محبوبیّت فراوانی نیز برخوردار بودند. در روایتی از آن حضرت آمده که رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) فرمود: «اَلْفُقَهَاءُ اُمَنَاءُ الرُّسُلِ مَا لَمْ یَدْخُلُوا فِی الدُّنْیَا»(39)؛ (فقها تا هنگامی که خود را به دنیا نفروخته‌ اند اُمنای پیامبرانند). سؤال شد: چگونه در دنیا داخل می‌ شوند؟ حضرت فرمود: «اِتِّبَاعُ السُّلْطَانِ فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِکَ فَاحْذَرُوهُمْ عَلَی أَدْیَانِکُمْ»؛ (وقتی که پیروی از حکّام نمایند. در این زمان بر دین خود از آنان بترسید).

همچنین امام کاظم(علیه السّلام) شیعیان خود سفارش می کردند تا ظاهری آراسته و مرتب داشته و شخصیت اجتماعی خود را حفظ کنند. روزی آن حضرت، یکی از شیعیان خود را دید که ماهیی در دست گرفته، راه می‌ رود. خطاب به او فرمود: شما گروهی هستید که دشمنان زیادی دارید؛ پس هر چه می‌ توانید ظاهری آراسته داشته باشید.(40).(41)

مواجهه امام کاظم(ع) با هارون الرشید و شهادت آن حضرت
بخش مهمی از روایات تاریخی که درباره حیات امام کاظم(علیه السّلام) است، پیرامون سخت‌ گیری های هارون نسبت به آن حضرت است. هارون از سال 170هـ ق بر سر کار آمد و تا سال 193هـ ق زمام قدرت را در دست داشت. او در این مدت درگیری‌ های مختلفی با علویان داشت و در موارد متعددی به ایذاء و کشتار آنها اقدام کرد. اعمال فشارهای «هارون الرشید» نسبت به شیعیان قابل قیاس با دوره‌ های پیشین نبوده و از لحاظ گستردگی و شدّت، باید با دوره‌ هایی مانند دوران متوکّل مقایسه شود.

درباره برخورد هارون با امام کاظم(علیه السلام) باید گفت که او در اوایل کار نسبت به امام چندان سختگیری نشان نمی‌ داد، ولی به مرور زمان و بنا به دلایلی، به تدریج حضرت را تحت فشار بیشتر و بیشتر قرار داد. در روایتی که «عیّاشی» و شیخ «مفید» آن را نقل کرده‌ اند آمده: «قَالَ‏ كَانَ‏ مِمَّا قَالَ‏ هَارُونُ‏ لِأَبِي‏ الْحَسَنِ‏ مُوسَى‏(علیه السّلام) حِينَ أُدْخِلَ عَلَيْهِ مَا هَذِهِ الدَّارُ وَ دَارُ مَنْ هِيَ؟ قَالَ: لِشِيعَتِنَا فِتْرَةٌ وَ لِغَيْرِهِمْ فِتْنَةٌ. قَالَ فَمَا بَالُ صَاحِبِ الدَّارِ لَايَأْخُذُهَا؟ قَالَ أُخِذَتْ مِنْهُ عَامِرَةً وَ لَا يَأْخُذُهَا إِلَّا مَعْمُورَة؛ فَقَالَ: اَیْنَ شِیعَتُکَ؟ فَقَرَأَ اَبُو الْحَسَنُ: «لَمْ یَکُنِ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ اَهْلِ الْکِتَابِ وَ الْمُشْرِکِینَ مُنْفَکِّینَ حَتَّی تَاْتِیَهُمُ الْبَیِّنَةُ» قَالَ لَهُ: فَنَحْنُ کُفّارٌ؟ قَالَ: لَا وَ لَکِنْ کَمَا قَالَ اللهُ «أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ کُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ»(42) فَغَضِبَ عِنْدَ ذَلِکَ وَ غَلَظَ عَلَیْهِ»(43)؛ (وقتی که موسی بن جعفر را پیش هارون آوردند، قسمتی از سخنانی که به آن حضرت گفت چنین بود: این دنیا چیست؟ و برای چه کسانی است؟ فرمود: آن برای شیعیان ما مایه آرامش خاطر و برای دیگران مایه آزمایش است. هارون گفت: پس چرا صاحب آن، آن را در اختیار خود نمی‌ گیرد؟ جواب داد: در حالی که آباد بود از او گرفته شده و وقتی آباد شد صاحب آن، آن را در اختیار خود می‌ گیرد. گفت: شیعیان شما کجایند؟ امام در جواب، این آیه را قرائت کرد: «کفار اهل کتاب و مشرکین از کفر خود دست‌ بردار نبودند تا آن که بر ایشان دلیلی روشن از جانب خدا آمد». هارون گفت: پس بدین ترتیب ما کافریم؟! فرمود: نه، ولی همچنانید که خدا فرموده: «آیا نمی‌ بینید کسانی را که نعمت خدا را تغییر داده و کفر را پیشه خود ساختند، چگونه مردم خود را به هلاکت انداختند». در این موقع هارون به خشم آمد و نسبت به آن حضرت با تندی رفتار کرد).

روایت دیگری را که صدوق آورده، حاکی از آن است که یک بار هارون کسی را دنبال موسی بن جعفر(علیهما السّلام) فرستاد و دستور داد تا هر چه زودتر حضرت را حاضر کنند. وقتی مأمور خلیفه در مدینه به حضور آن حضرت رسید و از ایشان خواست نزد خلیفه حاضر شود، امام فرمود: «لَوْ لَا أَنِّي‏ سَمِعْتُ‏ فِي‏ خَبَرٍ عَنْ‏ جَدِّي‏ رَسُولِ‏ اللَّهِ(صلّی اللّه علیه و آله) أَنَّ طَاعَةَ السُّلْطَانِ لِلتَّقِيَّةِ وَاجِبَةٌ إِذاً مَا جِئْتُ»؛ (اگر خبری از جدم نشنیده بودم که اطاعت از سلطان به جهت تقیه واجب است هرگز پیش او نمی‌ آمدم). و وقتی نزد رشید حاضر شد او غضب خود را پنهان کرد و به نوازش امام پرداخت و پرسید: چرا به دیدار ما نمی‌ آیی؟ امام فرمود: «سِعَةُ مَمْلَکَتِکَ وَ حُبُّکَ لِلدُّنْیَا»؛ (پهناوری کشورت و دنیادوستی تو مانع از آن می‌ شود). پس از آن رشید هدایایی به آن حضرت داد که درباره هدایا فرمود: «وَ اللَّهِ لَوْ لَا أَنِّي أَرَى أَنْ أُ تَزَوِّجَ بِهَا مِنْ عُزَّابِ بَنِي طَالِبٍ لِئَلَّا يَنْقَطِعَ‏ نَسْلُهُ‏ أَبَداً مَا قَبِلْتُهَا»(44)؛ (به خدا قسم اگر من در فکر تزویج عَزب های آل ابی طالب نبودم تا نسل او برای همیشه قطع نشود، هرگز این هدایا را نمی‌ پذیرفتم).

اما این ملایمت های ظاهری هارون به امام کاظم(علیه السلام) زیاد طول نکشید و این خلیفه عباسی، بالأخره امام را به زندان افکند. درباره زندانی شدن امام، اخبار متعدد و مختلفی نقل شده است. آنچه از مجموع این روایات استفاده می‌ شود، این است که امام کاظم(ع) دو بار به دست هارون به زندان افتاده است که مرتبه دوم آن از سال 179هـ ق تا 183هـ ق؛ یعنی به مدت چهار سال به طول انجامیده و به شهادت آن حضرت منجر شده است.

درباره چگونگی آزاد شدن امام(علیه السلام) از دوره اول زندان هارون الرشید، «مسعودی» می‌ نویسد: «عبدالله بن مالک خزاعی، مسئول خانه رشید و رئیس شرطه او می‌ گوید: فرستاده هارون زمانی که هیچ‌ گاه در چنان اوقاتی پیش من نمی‌ آمد، وارد شده و حتی مجال پوشیدن لباس به من نداد و با آن حال مرا پیش هارون برد. وقتی وارد شدم سلام کرده، نشستم. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. حیرت عجیبی به من دست داد و هر آن بر نگرانیم من می‌ افزود. در این هنگام هارون از من پرسید: عبدالله! می‌ دانی چرا تو را احضار کرده‌ ام؟ گفتم: نه بخدا، گفت: یک حبشی را در خواب دیدم که حربه‌ ای به دست گرفته و به من می‌ گفت: اگر همین حالا موسی بن جعفر را آزاد نکنی با این حربه سرت را از تن جدا می‌ کنم. اکنون برو و او را آزاد کن و سی هزار درهم به وی بده و به او بگو که اگر می‌ خواهد همین جا بماند و هر نیازی که داشته باشد بر آورده می‌ کنیم؛ اگر هم می‌ خواهد به مدینه بازگردد، وسائل حرکت او را آماده کن. با ناباوری سه بار پرسیدم: دستور می‌ دهید موسی بن جعفر را آزاد کنم؟ هر مرتبه سخن خود را تکرار و بر آن تأکید ورزید. از پیش هارون بیرون آمده و وارد زندان شدم. وقتی موسی بن جعفر(عليهم السلام) مرا دید در برابر من بپاخاست. او خیال می‌ کرد که من مأمور شکنجه و اذیت او هستم. گفتم آرام باشید، من دستور دارم شما را همین لحظه آزاد کرده و سی هزار درهم در اختیارتان بگذارم. حضرت موسی بن جعفر(ع) پس از شنیدن حرف‌ های من چنین فرمود: اکنون جدم رسول خدا(صلی الله عليه و آله) را در خواب دیدم که می‌ فرمود: «یَا مُوسَی حُبِسْتَ مَظْلُوماً»؛ (تو از راه ستم زندانی شده‌ ای). این دعا را بخوان که همین امشب از زندان خلاص خواهی شد و سپس آن دعا را خواند».(45)

توقیف و زندانی شدن امام برای بار دوم، دلایل و زمینه های متعدد و پیچیده ای داشت، از جمله این که شیعیان موظف بودند مطالب مربوط به امام و رهبری را، که به آنها گفته می‌ شد، مخفی نگاه داشته و اسرار رهبری را افشا نکنند؛ طبیعی است آنگاه که مطالبی درباره امامت موسی بن جعفر(علیهما السّلام) و «مفترض الطاعه» بودن آن حضرت در جایی مطرح می‌ شد، مشکلاتی را برای امام و نیز برای افراد مطرح‌ کننده در پی داشت. این مسأله در زمان امام صادق(علیه السّلام) نیز، که منصور حساسیّت خاصی از خود نشان می‌ داد، مطرح بود.

بايد دانست كه رعایت اصل تقیه در میان شیعیان سبب می‌ شد تا دشمن تصور کند شیعیان کمترین اقدام سیاسی بر ضد آنها نخواهند داشت و نهایت آن که امامان خود را تنها به عنوان امام فکری و معنوی می‌ پذیرند. به همین دلیل خلفا به علویان زیدی مذهب که به طور دائم در پی شورش سیاسی بودند توصیه می‌ کردند که، همانند عموزادگان خود - یعنی موسی بن جعفر(عليهما السلام) - باشید تا سالم بمانید.(46) در حقیقت امامان شیعه با وجود اعتقاد به انحصار امامت و رهبری در خود و اثبات بطلان نظام حاکم، قیام بر نظام حاکم را در آن شرایط روا نمی‌ دیدند، چرا که موفقیتی برای آن تصور نمی ‌کردند. این روال پذیرفته شده در میان شیعیان امامی بود. در عین حال، گاهی به سبب افشای همین اعتقاد که امام کاظم(علیه السّلام)، امام «مفترض الطاعه» است، گرفتاری‌ هایی برای جامعه شیعه به وجود می‌ آمد.

درباره زندانی شدن امام کاظم(علیه السّلام)، باید گفت یکی از دلایل زندانی شدن آن حضرت در همین ارتباط بوده است. در کتاب‌ های روایی شیعه بابی تحت عنوان «باب تحریم اذاعة الحق مع الخوف به»(47) آمده که حاوی احادیث فراوانی در این زمینه است.

در «رجال کشّی» روایتی نسبتاً طولانی از «یونس بن عبدالرحمن» نقل شده که می‌تواند نمونه جالبی برای بحث مورد نظر باشد. وی می‌ نویسد: «یحیی بن خالد برمکی» ابتدا نظر مساعدی نسبت به هشام بن حکم داشت؛ امّا وقتی هارون به جهت شنیدن برخی از کلمات «هشام بن حکم» به او علاقه‌مند شد، یحیی کوشید تا هارون را علیه او تحریک کند. از جمله روزی در این رابطه به هارون گفت: «هو یزعم أنّ للّه فی أرضه اماما مفروض الطّاعة ... و یزعم أنّه لو أمره بالخروج لخرج و انّما نری أنّه ممّن یری الباد بالارض»؛ (او فکر می‌ کند که خداوند امام دیگری جز تو در روی زمین دارد که طاعتش واجب است... و اگر او را امر به قیام کند، اطاعت می‌ کند و افزود: ما البته او را از کسانی می‌ دانستیم که قائل به خروج نیست و سر جایش خواهد نشست).

پس از آن هارون از یحیی خواست تا مجلسی از متکلّمان برپا سازد و هارون در پشت پرده بنشیند تا آنان در بحث آزاد باشند. مجلس برپا گردید و بحث شروع شد؛ اما به زودی به بن بست رسید. یحیی پرسید: آیا «هشام بن حکم» را به عنوان حکم قبول دارید؟ گفتند او مریض است وگرنه قبولش دارند، یحیی در پی هشام فرستاد. هشام ابتدا به خاطر پرهیزی که از یحیی داشت نمی‌ خواست در این مجلس حاضر شود. به همین جهت گفت: با خدا عهد کرده‌ ام پس از بهبودی به کوفه رفته و به طور کلی از بحث دوری گزیده و به عبادت خدا بپردازم. در نهایت به دنبال اصرار یحیی در مجلس حضور یافت و پس از اطلاع از مسأله مورد اختلاف، بعضی را تأیید و برخی دیگر را محکوم کرد. در پایان بحث یحیی از هشام خواست تا پیرامون فساد این مطلب که «انتخاب امام حق مردم است» اظهار نظر کند. هشام با اکراه در این باره سخن گفت. یحیی از «سلیمان بن جریر» که کمی پیش از آن هشام قول او را رد کرده بود خواست که در این باره از هشام نظر خواهی کند. او سؤال خود را درباره امیر المؤمنین علی(علیه السّلام) شروع کرد و گفت: آیا او را مفترض الطّاعه می‌ داند؟ هشام گفت: آری. وی گفت: اگر امام بعد از او دستور خروج دهد خروج می‌ کنی؟ گفت: او چنین دستوری به من نمی‌ دهد... سخن که به اینجا رسید هشام گفت: اگر تو می‌ خواهی که بگویم، اگر او دستور دهد خروج می‌ کنم، آری چنین است. هارون که در پس پرده نشسته بود از این سخن برآشفت... پس از آن بود که دنبال امام کاظم(علیه السّلام) فرستاد و او را به زندان انداخت.

«یونس بن عبدالرحمن» پس از ذکر این خبر می‌ افزاید: این و جز این، از دلایل زندانی شدن امام بود و پس از آن هشام به کوفه رفته و در خانه «ابن اشرف» دار فانی را وداع گفت.(48)

در روایت دیگری آمده: هشام از طرف امام امر به سکوت شده بود؛ ولی دیری نپایید که سکوت را شکست و «عبدالرحمن بن حجّاج» یکی از یاران امام در این باره او را مورد توبیخ قرار داد و گفت: چرا سکوت خود را شکستی... و سپس از قول امام به او گفت: آیا شرکت در خون مسلمانی، تو را خوشحال می‌ کند؟ هشام گفت: نه، عبدالرحمن گفت: پس چرا شرکت می‌ کنی؟ اگر ساکت شدی که هیچ وگرنه سر امام را به تیغ جلاد خواهی سپرد. در پایان روایت آمده: «فَمَا سَکَتَ حَتَّی کَانَ مِنْ اَمْرِهِ مَا کَانَ(علیه السّلام)»(49)؛ (هشام سکوت را مراعات نکرد تا این که آنچه نباید بشود اتفاق افتاد).

مرحوم «صدوق» در جای دیگری از جمله علل به شهادت رسیدن امام کاظم(علیه السّلام) را آگاهی یافتن هارون از اعتقاد شیعیان به امامت امام دانسته است. هارون فهمید که شیعیان شب و روز به خدمت امام می‌ رسند و به خاطر ترس از جان و از دست دادن سلطنتش آن حضرت را به شهادت رسانید.(50) سعایت برخی از نزدیکان امام را نیز باید بر کینه شخصی یحیی بن خالد برمکی نسبت به آن حضرت افزود. شیخ «مفید» و «ابو الفرج اصفهانی» در این باره روایت مسندی نقل کرده‌ اند که خلاصه آن چنین است: «یحیی بن خالد برمکی» از این که هارون فرزند خود را به منظور تربیت نزد جعفر بن محمّد بن اشعث که اعتقاد به امامت کاظم(علیه السّلام) داشت، سپرده بود ناراحت بود. به همین جهت نزد هارون از وی بدگویی می‌ کرد [و گویا برای انتقام از وی، خواست تا بر ضد امام کاظم(علیه السّلام) توطئه ای بچیند]. لذا در پی یافتن شخصی از علویان که عامل مناسبی برای دسیسه چینی‌ های او باشد برآمد. وی پس از پرس‌ و جوی فراوان، علی بن اسماعیل بن امام جعفر صادق(علیه السلام) را که مردی فقیر بود یافت و با کمک مالی به وی، او را برای حضور در مجلس هارون، تشویق کرد تا به وسیله او نقشه‌ های خود را بر ضد امام کاظم(علیه السّلام) عملی سازد. زمانی که علی بن اسماعیل با حضور در مجلس هارون موافقت کرد، امام تلاش نمود تا با کمک مالی و ادای دین وی، او را از این کار منصرف کند، امّا او نزد هارون رفت و در حضور او بر ضد امام سخن گفت.(51) این مطلب را نیز دلیل دیگری برای زندانی شدن امام(علیه السّلام) دانسته‌ اند.

معروف است که هارون الرشید یک سال به حج می‌ رفت و سال دیگر به جنگ. در سال 179 که نوبت سفر حج بود به مدینه آمد و در میان کسانی از اشراف مدینه، که به استقبال او آمده بودند و امام کاظم(علیه السّلام) نیز حضور داشت به حرم وارد گردید. هارون که از فعالیت های پنهانی آن حضرت اطلاع داشت، وقتی در کنار ضریح رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) آمد با خطاب به قبر پیغمبر گفت: «يَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّي أَعْتَذِرُ إِلَيْكَ مِنْ شَيْ‏ءٍ أُرِيدُ أَنْ أَفْعَلَهُ أُرِيدُ أَنْ أَحْبِسَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ فَإِنَّهُ يُرِيدُ التَّشَتُّتَ بَيْنَ أُمَّتِكَ وَ سَفْكَ دِمَائِهَا»(52)؛ (ای رسول خدا! من از آنچه می‌ خواهم انجام دهم عذر می‌ خواهم. می‌ خواهم موسی بن جعفر را دستگیر کرده، به زندان بیندازم؛ زیرا او می‌ خواهد میان امّت تو اختلاف اندازد و خون آنها را بریزد). این ظاهرسازی از هارون بدان جهت بود که مردم موسی بن جعفر(علیه السّلام) را فرزند رسول خدا(ص) می‌ دانستند و عذر خواهی‌ هارون از رسول خدا(ص)، برای توجیه این اقدام بود.

در نگاه مردم که به دنبال آگاهی از انگیزه چنین اقدامی بودند و همواره به صورت سؤال برای شان مطرح بود، تفرقه‌ افکنی میان امّت دلیل قانع کننده ای به نظر می‌ آمد. نقل فوق نشان می‌ دهد که امام کاظم(علیه السّلام) در مدینه مورد توجه مردم بوده و به همین جهت هارون با آن همه سلطه و قدرت، مجبور بود تا دست به چنین توجیهاتی بزند تا اقدامش از طرف مردم مورد انکار و نفرت قرار نگیرد.

«ابو الفرج اصفهانی» پس از آن می‌ نویسد: «رشید، امام کاظم(علیه السّلام) را نزد حاکم بصره، عیسی بن جعفر بن منصور فرستاد؛ امام(ع) چندی در زندان او بسر برد؛ اما در نهایت، عیسی از این کار خسته شد و به هارون نوشت تا او را تحویل شخص دیگری بدهد. در غیر این صورت او را آزاد خواهد کرد؛ زیرا در تمام این مدت کوشیده تا شاهدی بر ضد امام به دست آورد، اما چیزی نیافته است». جالب اینجا است که عیسی در ادامه نامه چنین می‌ نویسد: «حتی من موقعی که او مشغول دعا است گوش دادم ببینم، آیا برای من یا تو نفرین می‌ کند یا نه، چیزی جز دعا برای خودش نشنیدم. او تنها از خداوند برای خویش طلب رحمت و مغفرت می ‌کرد».(53) این نهایت زهد و پارسایی امام و در عین حال شدّت تقیّه و پنهان‌ کاری آن حضرت را نشان می‌ دهد.

پس از آن، امام(عليه السلام) را تحویل «فضل بن ربیع» دادند. امام(ع) مدتی طولانی نزد وی زندانی بود. گفته شده که از او خواستند تا آن حضرت را به قتل برساند، اما او از این کار سرباز زد. پس از آن، حضرت را تحویل «فضل بن یحیی» دادند و مدتی نیز در زندان او بسر برد. مطابق نقل مورّخان او حرمت امام(ع) را پاس می‌ داشت. خبر به هارون رسید که امام کاظم(ع) در آنجا در رفاه کامل بسر برده و از آزادی کافی برخوردار است. در این زمان رشید در شهر «رقّه»(شهری در سوریه امروز) بود. به محض دریافت گزارش، از دست فضل چنان عصبانی شد که در مجلس به طور علنی دستور داد تا او را لعن و نفرین نمایند؛ زیرا بر خلیفه عصیان کرده است و به خاطر همین عمل صد ضربه شلاق نیز بر او زده شد. پس از آن امام کاظم(ع) را تحویل زندانبان دیگری بنام «سندی بن شاهک» دادند.(54)

در مورد شهادت امام کاظم(علیه السّلام)‌ بايد گفت كه «یحیی بن خالد» که از این پیشامد نگران شده بود، نزد هارون رفت و با عذرخواهی از عمل فضل، خود خواسته هارون را که به شهادت رساندن امام(عليه السلام) بود، به دست «سندی بن شاهک» انجام داد.(55) روایات چندی در این که «یحیی بن خالد» عامل به شهادت رساندن امام(عليه السلام) بوده در دست است. به نقل ابو الفرج و دیگران، او به صورت ظاهر برای کار دیگری، ولی در واقع برای به شهادت رساندن آن حضرت به بغداد رفت. این پنهان‌ کاری او حکایت از آن دارد که وی بر آن نبوده تا مسئولیت این اقدام را بپذیرد. پیش از این دشمنی او را در جریان «هشام بن حکم» با امام کاظم(علیه السّلام) دیدیم. در این صورت این سخن که او در باطن به امام(عليه السلام) اعتقاد داشته نباید درست باشد. در روایتی از امام رضا(علیه السّلام) آمده که به آن حضرت عرض شد: آیا یحیی بن خالد پدرتان را مسموم کرد؟ امام آن را تأکید فرمود.(56) این مطلب در روایات دیگری نیز آمده است.(57)

در اصل شهادت امام(عليه السلام)، بر حسب گواهی بیشتر مورّخان تردیدی وجود ندارد؛ اما از آنجا که شهادت امام(عليه السلام) مخفیانه صورت گرفته و حاکمان عباسی فریبکارانه به مردم اعلام کردند که آن حضرت به مرگ طبیعی از دنیا رفته، برخی از مورخان تحت تأثیر قرار گرفته و در کتاب‌های خود مرگ آن حضرت را طبیعی گزارش کرده‌اند. برخی از اینان، خبر شهادت را با عبارت «چنین گفته شده» آورده‌اند.(58)

پس از شهادت امام(عليه السلام)، جسد مبارک آن حضرت را به دو دلیل در معرض دید خواص اهل بغداد و عموم مردم قرار دادند:

1. بنا به نوشته «اربلی»، «سِندِی بن شاهک»، فقها و وجوه اهل بغداد را که «هیثم بن عدی» نیز در میان آنها دیده می‌ شد، بر سر جسد مبارک امام آورد تا ببینند زخم و جراحت و یا آثار خفگی در بدن آن حضرت وجود ندارد و به مرگ طبیعی از دنیا رفته است.

2. از آنجا که برخی از شیعیان معتقد به مهدویت آن حضرت بودند و یا احتمال داشت اعتقاد به مهدویت او پیدا کنند، جسد امام را روی پل بغداد بر زمین نهادند و «یحیی بن خالد» دستور داد تا فریاد زنند: این موسی بن جعفر(عليهما السلام) است که «رافضه» معتقدند او نمرده است. پس از آن مردم آمده و او را در حالی که از دنیا رفته بود نگاه کردند. آنگاه جنازه را در «باب التین» بغداد در مقبره قریشی‌ ها دفن کردند.(59)


مطالعه بیشتر درباره: امام موسی کاظم علیه السلام

Source:
.
Peinevesht:
 
TarikheEnteshar: « 1399/01/01 »
CommentList
*TextComment
*PaymentSecurityCode http://makarem.ir
CountBazdid : 32990