استاد مى فرمود:
«شخصى وسواسى خیال مى کرد همواره کوزه اى روى سرش قرار دارد و البتّه هیچ کس سخن او را نمى پذیرفت. او را نزد طبیب آگاه و زیرکى بردند. طبیب گفت: «راست مى گویى! کوزه اى بالاى سر شما مى بینم، فردا نزد من بیا تا آن را بردارم!».
روز بعد، قبل از آن که شخص بیمار مراجعه کند، طبیب به منشى خود گفت: «کوزه اى تهیّه کن و به پشت بام برو و هر زمان اشاره کردم آن را داخل کوچه بینداز». شخص وسواسى که آمد طبیب او را به پشت بام برده و پس از آن که مقدارى با او سخن گفت، دستش را بالاى سر او برد و وانمود کرد که با قدرت، چیزى را مى کِشد و همزمان به منشى خود اشاره کرد که کوزه را بدون جلب توجّه وسواسى، داخل کوچه بیندازد. سپس به بیمار گفت: «کوزه را از سرت جدا کرده، داخل کوچه انداختم، مى توانى قطعات آن را ببینى». وسواسى با مشاهده قطعات شکسته کوزه، گفته طبیب را باور کرد و از آن توهّم نجات یافت».