توبه نبّاش قبرها

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
اهمیّت نماز و عالم برزخ
برهنه کردن سر و پاشیدن خاک بر سر منابع و مآخذ


و باز به داستان آن جوان نبّاش تأسى جوید که: بنابر آنچه در تفسیر «صافى» از مجالس از عبدالرحمن بن غیم دولى روایت نموده مى گوید: معاذ بر رسول خدا(صلى الله علیه وآله)وارد شد، در حالى که مى گریست سلام کرد و پیامبر جواب سلام گفت و علت گریه اش را جویا شد. معاذ گفت: رسول خدا! جوانى زیبا روى و با طراوت بر در ایستاده و همچون زن فرزند مرده گریه مى کند و اجازه ورود مى طلبد.
حضرت فرمود: او را بیاور، او را آورد، سلام کرد و پیامبر جواب داد و فرمود: اى جوان! علت گریه تو چیست؟
جوان گفت: چگونه نگریم در حالى که گناهانى مرتکب شده ام، که اگر خدا مرا به یکى از آنها بازخواست کند طعمه آتش خواهم گشت و مى بینم که زود آن روز فرا رسد و هیچ امیدى به عفو و بخشش آنها ندارم.
پیامبر فرمود: آیا براى خدا شریک قائل شده اى؟
گفت: پناه مى برم از این که براى خدا شریک قائل شوم.
فرمود: آیا مؤمنى را به حرام کشته اى؟
گفت: خیر.
پیامبر فرمود: اگر گناهانت به اندازه سنگینى هفت زمین، دریاها، درختان و آنچه از آفریده ها درآن باشد خدا مى آمرزد. جوان گفت: گناه من از همه اینها بیشتر و بزرگ تر است. پیامبر فرمود: اگر گناهانت مثل آسمانها، ستارگان، عرش و کرسى باشد خدا مى آمرزد.
جوان گفت: از این ها هم بزرگ تر است.
پیامبر نگاهى غضب آلود به او نمود و فرمود: واى بر تو اى جوان! آیا گناه تو بزرگ تر است یا پروردگار تو؟
جوان به رو بر زمین افتاد و گفت: منزه است خداى من و هیچ چیز از پروردگارم بزرگ تر نیست و پروردگارم از هر بزرگى بزرگ تر است، پیامبر فرمود: آیا گناه بزرگ را جز خداى بزرگ مى آمرزد؟
جوان گفت: نه به خدا اى رسول خدا!
سپس ساکت شد و رسول خدا فرمود: آیا مى شود یکى از گناهانت را برایم بگویى؟
گفت: بلى. من هفت سال بود که نبش قبر مى کردم و مردگان را از گور خارج مى ساختم و کفن آن ها را برمى گرفتم تا این که، دخترى از انصار مرد و او را به خاک سپردند، چون شب شد آمدم و قبر را شکافته و آنچه از کفن بر او بود برگرفتم و او را عریان بر لب گور رها کرده و بازگشتم، شیطان شروع به وسوسه نمود و آن دخترک را در چشم من زیبا نمود و سفیدى و فربهى بدن او را در نظرم مجسّم ساخت و از این وسوسه دست برنداشت تا آن که دوباره برگشتم و با آن دختر هم بستر شدم و پس از عمل، او را به همان حال گذاشتم و باز گشتم، هنوز از آن مکان دور نشده بودم که از پشت سر آوازى شنیدم که مى گوید: اى جوان! واى بر تو از آن کسى که در روز حساب بین من و تو داورى کند، تو مرا از گور درآوردى و کفن مرا از من بازگرفتى و مرا برهنه و عریان میان مردگان رها ساختى و کارى کردى که با جنابت براى حساب باید حاضر شوم، پس واى به جوانیت از آتش!
پس از این بود که دانستم بوى بهشت را نخواهم شنید. حال تو اى رسول خدا! چه مى بینى؟
پیامبر فرمود: دور شو از من، اى فاسق! مى ترسم که من هم به آتش تو بسوزم و چه نزدیکى تو به آتش.
و این جملات را تکرار کرد و به او اشاره مى نمود تا جوان از او دور شد، جوان که چنین دید به خانه خود آمد و زاد و توشه اى براى خود برگرفت و به یکى از کوههاى اطراف مدینه رفت و به عبادت مشغول شد، پوستى بر تن نمود و دو دست خود را به گردن بست و فریاد برآورد: بار الها! این بنده تو است که دست بسته به نزد تو آمده است، اى پروردگار من! تویى آن که مرا آفریدى و آنچه مى دانى از من سر زد، خدایا! اکنون از کرده خود پشیمانم و به خدمت پیامبرت رفتم او هم مرا از خود راند و خوف مرا بیشتر نمود، تو را به جلال و بزرگى سلطنتت سوگند مى دهم که امیدم را ناامید نسازى، سید من دعایم را باطل ننمایى و مرا از رحمت خود محروم نسازى و پیوسته این سخنان بر لب داشت تا چهل
روز به این منوال گذشت. پس از چهل شبانه روز، دستش را به سوى آسمان بلند نمود و گفت: بارالها! اگر حاجت مرا برآوردى و اگر دعاى مرا مستجاب نمودى و اگر گناه مرا بخشیدى به پیامبرت وحى فرما واگر آمرزیده نشده ام و مى خواهى مرا عقوبت کنى پس آتش بفرست تا مرا بسوزاند و یا مرا به عقوبتى گرفتار نما تا هلاک سازد و از فضیحت و رسوایى روز قیامت مرا نجات ده. ذات اقدس حق این آیات را بر پیامبر نازل فرمود:
«(والَّذینَ اِذا فَعَلوا فـحِشَةً اَوظَـلَموا اَنفُسَهُم ذَکَروا الله فَاستَغفَروا لِذُنوبِهِم ومَن یَغفِرُ الذُّنوبَ اِلاَّ الله ولَم یُصِرُّوا عَلى ما فَعَلوا وهُم یَعلَمون)
«(اُولئِکَ جَزاؤُهُم مَغفِرَةٌ مِن رَبِّهِم وجَنّـتٌ تَجرى مِن تَحتِهَا الاَنهـرُ خــلِدینَ فیها ونِعمَ اَجرُ العـمِلین)(1); و کسانى که چون عمل زشتى انجام دهند یا بر خویشتن ستم روا دارند، خدا را یاد آورند و براى گناهان خویش آمرزش طلبند، و جز خدا چه کسى است که گناهان را بیامرزد و آنان کسانى هستند که بر گناهى که مرتکب شدند با علم به گناه بودن اصرار نورزیدند که پاداششان آمرزشى از خدایشان است و بهشت هایى که نهرها از زیر آن روان است و در آن بهشت ها جاوید خواهند بود و چه نیکو است اجر عمل کنندگان».
و به پیامبر خطاب فرمود: اى محمد! بنده من براى توبه نزد تو آمد و تو او را از خود راندى، او به کجا برود و به چه کسى روى آورد و از چه کسى بخواهد که گناهانش را بیامرزد؟
و پس از نزول این آیه، پیامبر در حالى که تبسمى بر لب داشت، این آیه را تلاوت نمود و رو به اصحاب نمود و فرمود: کیست که محل آن جوان را به ما نشان دهد؟
معاذ گفت: شنیده ام که در فلان محل است.
پیامبر و اصحاب به راه افتادند تا به آن کوه رسیدند و در جستجوى او از کوه بالا رفتند، ناگهان چشمشان به آن جوان افتاد که بین دو صخره ایستاده بود در حالى که دستهایش را به گردن بسته بود و صورتش سیاه شده و از شدت گریه پلکى به چشمانش نمانده بود و مى گفت: اى سید من! تو آفرینش مرا نیکو ساختى و چهره ام را زیبا نمودى، کاش! مى دانستم عاقبت کارم چه خواهد شد؟ آیا مرا در آتش خواهى افکند تا مرا بسوزاند و یا در جوار خود جاى خواهى داد؟ بارالها! تو بسیار به من نیکى نمودى و نعمت هاى بسیارى به من عنایت کردى، کاش! مى دانستم سرانجام من چه خواهد شد؟ آیا به بهشت دعوت مى شوم و یا به آتش رانده خواهم شد؟ بارالها! گناهانم از آسمانها، زمین ها، و از کرسى واسع تر و از عرش عظیم تو بزرگ تر است کاش! مى دانستم آیا گناهان مرا مى آمرزى یا این که مرا به واسطه آنها در قیامت رسوا و مفتضح خواهى ساخت؟ و او پیوسته این سخنان بر لب داشت در حالى که خاک بر سر خود مى پاشید و درندگان گرد او را گرفته بودند و پرندگان بر سرش سایه افکنده و از گریه او گریه مى کردند.
رسول خدا نزدیک شد و دو دستش را از گردنش باز نمود و خاک ها از سر و روى او پاک کرد و فرمود: بشارت باد بر تو، که تو از آزاد شدگان آتش هستى و سپس رو به اصحاب خود نموده و فرمود: گناهان خود را مانند او تدارک کنید و سپس آیاتى را که نازل شده بود تلاوت فرمود و او را به بهشت بشارت داد.(2)
در پایان، این کتاب را با چند شعر در مدح حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) به پایان مى رسانیم.
نقاب گر فکنى از جمال ذات، على جان! *** شوند خلق جهان از رخ تو مات، على جان!
به بام معرفتت کوته است، پایه عرفان *** که نیست عارف ذات تو جز خدات، على جان!
فتاده جان ضعیفم شها، به بحر طبیعت *** بیا بیا که تویى کشتى نجات، على جان!
از آن زمان که شنیدم «فمن یمت یرنى» را *** هواى موت به سر دارم و لقات، على جان!
خدا نخواسته باشد که دورى تو ببینم *** چه درحیات على جان! و چه در ممات على جان!
طمع زچشمه کوثر بریده ام که شاید *** دهى ز کوثر لعل لبت برات، على جان!
على مع الحق و الحق مع على(علیه السلام)
خداوند را قسم مى دهم به حق محمّد و آل طاهرینش زمانى بیاید که یک نفر مسلمان «تارک الصلاة» در کشور عزیز ما نباشد.
(اللهم وفقنا لما تحب و ترضى و السلام على من اتبع الهدى).
شیراز ـ على محمودى ارسنجانى


(1). سوره آل عمران، آیه 135 ـ 136.
(2). اسرار الصلاة، حاج میرزا جواد ملکى تبریزى، ص 100.

 

برهنه کردن سر و پاشیدن خاک بر سر منابع و مآخذ
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma