حکایت عجیب یادرجان
1ـ ابوعتیبه مى گوید: در محضر امام محمدباقر(علیه السلام) بودم که، مردى وارد مجلس شد و گفت: یابن رسول الله من از اهل شام هستم و از دوستداران شما، و اهل بیت(علیهم السلام)، و شما را دوست مى دارم و از دشمنان شما بیزارى مى کنم; ولى پدرم از دوستداران بنى امیه بود و مال زیادى داشت و فرزندى جز من نداشت.
او در شهر رمله (شهرهاى فلسطین) ساکن بود و پولى داشت که از خود دور نمى کرد; چون از دنیا رفت آن پول را پیدا نکردم و شکى ندارم که او پول را در جایى دفن کرده و خواسته که به دست من نرسد، زیرا که من از دوستان شما بودم.
امام(علیه السلام) فرمود: مى خواهى او را دیده و از او سؤال کنى که پول را کجا گذشته است؟ گفت: آرى! والله من فقیرم و محتاج، امام نامه اى نوشت و مهر کرد و گفت: این نامه را شب به قبرستان بقیع ببر و چون وسط قبرستان رسیدى با صداى بلند بگو: «یادرجان، یادرجان» و خواهى دید مردى در میان ظلمت مى آید، نامه را به او بده و بگو: من فرستاده محمدبن على بن الحسین هستم، او پدرت را پیش تو حاضر مى کند و هر چه خواستى از پدرت سؤال کن. آن مرد نامه را گرفت و رفت.
ابوعتیبه مى گوید: فرداى آن روز به محضر امام(علیه السلام) آمدم تا ببینم جریان آن مرد چه شده است. دیدم آن مرد در کنار خانه امام منتظر اجازه ورود است و بعد از اجازه هر دو وارد شدیم به محضر آن حضرت. آن مرد به امام چنین گفت: خدا مى داند علم را در کجا قرار دهد (ان الله اعلم حیث یجعل رسالته).
سپس گفت: شب گذشته رفتم و آنچه فرمودید انجام دادم، و او آمد، نامه را گرفت و رفت و مرد سیاه رنگى را آورد و گفت: این پدر تو است من گفتم: این پدر من نیست. گفت: چرا این پدر تو است، شعله و دود جهنم او را سیاه کرده است. گفتم: اى شخص! آیا تو پدر منى؟ گفت: آرى. گفتم: چه چیز چهره تو را تغییر داده؟
گفت اى پسرم! من بنى امیه را دوست داشتم و آنها را بر اهل بیت پیامبر برترى مى دادم و خداوند به دین جهت مرا عذاب کرد و من تو را به خاطر آنکه اهل بیت را دوست مى داشتى، دشمن خود مى داشتم، لذا پول را از تو پنهان کردم و اکنون پشیمانم. تو برو در باغ من، زیر درخت زیتون را بکن و پول را که صد هزار درهم است بردار و نصف آنرا به محمد بن على بن الحسین(علیه السلام) بده که پنجاه هزار درهم است و نصف دیگر مال تو باشد.
یابن رسول الله، اکنون من مى روم و سهم شما را مى آورم. ابوعتیبه مى گوید: بعد از مدتى از امام باقر(علیه السلام) پرسیدم: آن شخص چه کرد، امام فرمود: پنجاه هزار درهم براى من آورد و من قرض خود را ادا کردم و از آن پول زمینى در ناحیه خیبر خریدم و مقدارى از آن پول را هم به فقراى قوم خویش کمک کردم.(1)