گزارش اوّل

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
مشروعیّت سقیفه؟!
اوّل: ماجراى سقیفه بنى ساعده(1) چگونه شکل گرفت؟گزارش دوم (گزارش عمر از سقیفه)

طبرى از عبدالله بن عبدالرحمن بن أبى عمره انصارى نقل مى کند: هنگامى که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) وفات یافت، انصار در سقیفه بنى ساعده گرد هم آمدند و گفتند: بعد از محمد(صلى الله علیه وآله) باید سعد بن عباده را رهبر این کار قرار دهیم. آنگاه سراغ سعد بن عباده (بزرگ قبیله خزرج) رفتند و او را در حالى که بیمار بود، در آنجا حاضر ساختند.
سعد به یکى از فرزندان و یا یکى از عموزادگان خود گفت: چون من بیمارم و نمى توانم سخنم را به این جمع برسانم، تو سخن مرا بشنو و با صداى رسا به این جمع برسان.
سعد بن عباده پس از حمد و ثناى الهى گفت: اى گروه انصار! شما سابقه اى در دین و فضیلتى در اسلام دارید که هیچ یک از قبیله هاى عرب ندارد. بدانید که محمّد بیش از ده سال در میان قوم خود (در مکّه) زیست و آنها را به عبادت خداى رحمان و دورى از بت پرستى و شرک دعوت کرد، ولى جز مردانى اندک، به او ایمان نیاوردند و آنان نیز نمى توانستند از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) دفاع کنند و دینش را عزّت بخشند و در برابر ستم به خود نیز توان دفاع نداشتند; تا آنکه خداوند خواست فضیلت را نصیب شما کند، کرامت را به سوى شما سوق داد و شما را ویژه نعمت خود قرار داد. از این رو، ایمان به خدا و رسولش را روزى شما ساخت و توفیق دفاع از رسول خدا و اصحابش و تقویت او و دینش و جهاد با دشمنانش را به شما عنایت کرد، تا آنجا که عرب باخوشایندى و ناخوشایندى مطیع امر الهى (و دین اسلام) شد... رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در حالى از دنیا رفت که از شما راضى بود و شما نور چشم او بودید. اکنون مسأله خلافت را ویژه خود سازید که آن متعلق به شماست نه دیگران.
همگى به سعد پاسخ دادند که نظرت درست و کلامت صحیح است و ما از نظر تو نخواهیم گذشت و تو را والى این کار خواهیم کرد. چرا که تو در میان ما فرد با کفایتى و براى مؤمن صالح نیز مایه خشنودى.
آنگاه میان خود سخنانى ردّ و بدل کردند، تا آنکه گفتند: اگر مهاجران قریش این تصمیم ما را نپذیرفتند و گفتند: ما مهاجران و صحابى نخستین رسول خداییم و ما از خویشان آن حضرتیم، بنابراین، چرا با ما در مسأله خلافت پس از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نزاع مى کنید، چه پاسخ دهیم؟ برخى از حاضران گفتند: مى گوییم از ما امیرى و از شما نیز امیرى و به جز این، هرگز نمى پذیریم (منّا أمیر ومنکم أمیر ولن نرضى بدون هذا الأمر ابداً).
سعد بن عباده وقتى این پاسخ را شنید، گفت: «هذا أوّل الوهن; این اوّلِ سستى و عقب نشینى است».
این ماجرا به گوش عمر رسید، خود به سوى منزل پیامبر(صلى الله علیه وآله) به راه افتاد و کسى را به سراغ ابوبکر ـ که در منزل خویش بود ـ فرستاد. در آن حال على(علیه السلام) مشغول تجهیز و آماده سازى کفن و دفن رسول خدا(صلى الله علیه وآله)بود.
او سراغ ابوبکر فرستاد، ولى ابوبکر گفت: من الان مشغولم، عمر بار دیگر به سوى او فرستاد که کارى پیش آمده که حضور تو لازم است.
ابوبکر آمد و عمر به او گفت: آیا خبر دارى که انصار در سقیفه اجتماع کردند و مى خواهند سعد بن عباده را خلیفه قرار دهند و بهترین سخنى که گفته شد این بود که از ما امیرى و از قریش نیز امیرى!
آن دو با شتاب به سوى سقیفه راه افتادند و در بین راه ابوعبیده جرّاح را دیدند و سه نفرى به سوى انصار رفتند...
عمر بن خطّاب مى گوید: وقتى به آنجا رفتیم خواستم سخن بگویم که ابوبکر به من گفت: تو آرام باش و بگذار ابتدا من سخن بگویم، آنگاه تو هر چه خواستى بگو.
عمر مى افزاید: هر آنچه من خواستم بگویم، ابوبکر گفت، بلکه افزون تر از آن مطالبى بیان کرد.
عبدالله بن عبدالرحمن انصارى (راوى این ماجرا) مى گوید: ابوبکر شروع به سخن کرد و پس از حمد و ثناى الهى گفت:
خداوند محمّد را مبعوث به رسالت به سوى مردم کرد و او را گواه بر امّت قرار داد، تا مردم خدا را بپرستند و او را یکتا بدانند، در حالى که آنان خدایان فراوانى را مى پرستیدند...
بر مشرکان عرب دشوار بود که دین پدرانشان را رها سازند، در این میان خداوند مهاجران نخستین از قوم آن حضرت را مخصوص تصدیق پیامبر و ایمان به او و یارى وى قرار داد.
آنان در برابر آزار شدید قوم خویش و تکذیب آنان صبر کردند. این در حالى بود که همه مردم مخالف و عیب جوى آنان بودند; ا ما آن گروه مهاجران، هرگز از اندک بودن خود و کینه توزى مخالفان و یکپارچگى آنان، وحشت نکردند. آنان نخستین گروهى در زمین بودند که خدا را پرستش کردند و به خدا و رسول ایمان آوردند، اینان از یاوران و خویشان پیامبرند و پس از آن حضرت، به امر خلافت سزاوارترین مردمند و جز ظالم و ستمگر با آنان در این مسأله به منازعه بر نمى خیزد.
و امّا شما اى گروه انصار! کسى فضیلت شما را در دین و سابقه عظیم شما را در اسلام انکار نمى کند. خداوند شما را انصار و یاران دین خویش و پیامبر(صلى الله علیه وآله) خود قرار داد و هجرت آن حضرت را به سوى شما بود و عمده همسران و اصحاب آن حضرت از میان شماست و به نزد ما پس از مهاجران نخستین، هرگز کسى به منزلت شما نیست، در نتیجه ما امیران و شما وزیرانید (نحن الأُمراء و أنتم الوزراء) ما با شما مشورت مى کنیم و کارى را بدون نظر شما انجام نمى دهیم.
حباب بن منذر (از قبیله خزرج) گفت: اى گروه انصار! کار را بدست خویش گیرید، زیرا اینان در سایه و پناه شما (در مدینه) هستند و هرگز جرأت مخالفت با شما را ندارند و مردم نیز جز رأى و نظر شما را نمى پذیرند. شما عزّتمند، ثروتمند و داراى جمعیت، تجربه و بزرگوارى هستید و مردم فقط به شما نگاه مى کنند. بنابراین، هرگز با یکدیگر اختلاف نکنید که نظر شما تباه مى شود و تصمیم تان از هم مى پاشد. اگر این گروه (مهاجران) این نظر را نپذیرند، از ما امیرى و از آنان نیز امیرى باشد (و مشترکاً خلافت را به عهده گیریم).
عمر گفت: هرگز دو شمشیر در یک غلاف نمى گنجد (نمى توان دو نفر را خلیفه قرار داد). به خدا سوگند! هرگز عرب راضى نمى شود که شما را امیر خود قرار دهد، در حالى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) از غیر شماست، ولى عرب مى پذیرد که امیر آنان از قومى باشد که پیامبر(صلى الله علیه وآله) نیز از میان آنان بود. ما در برابر کسانى که خلافت ما را نپذیرند، حجت آشکار و دلیلى روشن داریم. هر کس که با ما در حکومت و امارت محمّد کشمکش نماید ـ در حالى که ما از خویشاوندان او هستیم ـ به راه باطل رفته، و در نافرمانى قدم نهاده و در ورطه هلاکت افتاده است.
بار دیگر حباب بن منذر برخاست و گفت: اى گروه انصار! کار را به دست خود بگیرید و به سخن این مرد و یارانش گوش ندهید که نصیب شما را از خلافت خواهند برد. اگر اینان خواسته شما را نپذیرفتند، آنها را از شهر خود بیرون کنید و کارها را به دست گیرید، چرا که به خدا سوگند! شما به امر خلافت از آنها سزاوارترید، زیرا با شمشیرهاى شما دیگران وارد این دین شده اند; من مردى با تجربه ام و سرد و گرم روزگار را چشیده ام (به سخنم گوش دهید)...
عمر گفت: در این صورت خداوند تو را مى کشد (اذاً یقتلک الله)
حباب گفت: بلکه تو کشته مى شوى (بل ایّاک یُقتل)
ابوعبیده گفت: «اى گروه انصار! شما نخستین کسى بودید که دین را یارى کرده و از آن پشتیبانى نموده اید، پس از کسانى مباشید که دین را تبدیل و تغییر داده اند».
بشیر بن سعد انصارى (از قبیله اوس) برخاست و گفت: اى گروه انصار! به خدا سوگند! اگر ما در جهاد با مشرکان و سابقه در دین صاحب فضیلتى هستیم، از این تلاش ها جز رضاى پروردگار و پیروى از پیامبرمان اراده نکردیم، پس بر ما روا نیست که در این مسأله بر مردم فخر بفروشیم. از آنچه انجام داده ایم غرض دنیوى نداشته ایم، چرا که خداوند در این تلاش ها بر ما منّت نهاده است، بدانید که محمّد(صلى الله علیه وآله) از قریش است و قوم وى نسبت به او از ما سزاوارتر و اولاترند. به خدا سوگند! هرگز خدا نیاورد روزى را که من در این امر با آنها به نزاع برخیزم. از خدا بترسید و با آنان مخالفت نکنید و به نزاع و درگیرى برنخیزید.
در این حال ابوبکر گفت: این مرد، عمر و آن دیگرى ابوعبیده است، با هر کدام که خواستید، بیعت کنید.
آن دو تن گفتند: نه به خدا سوگند! با وجود تو ما هرگز متولّى این امر نخواهیم شد; چرا که تو برترین مهاجران و همراه پیامبر در غار و جانشین رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در نماز بوده اى و مى دانیم نماز برترین دین مسلمانان است. در نتیجه، براى چه کسى سزاوار است که بر تو مقدّم شود و یا متولّى امر خلافت گردد. دستت را بگشا تا با تو بیعت نماییم.
هنگامى که عمر و ابوعبیده خواستند با ابوبکر بیعت کنند، بشیر بن سعد بر آن دو پیشى گرفت و با ابوبکر بیعت کرد. در این زمان حباب بن منذر صدا زد: اى بشیر بن سعد! کار نادرستى کردى که نیاز به آن نبود. آیا تو بر پسر عمویت (سعد بن عباده) در امر خلافت حسادت ورزیدى؟!
بشیر پاسخ داد: نه به خدا سوگند! بلکه من نخواستم در امرى که خدا براى آنان قرار داده است، به نزاع برخیزم.
هنگامى که اوسیان از یک سو، کار بشیر بن سعد را دیدند و آنچه را که قریش به آن دعوت مى کنند و از سوى دیگر، خزرجیان مى خواهند سعد بن عباده را امیر قرار دهند، بعضى به بعضى دیگر که اُسید بن حُضیر ـ از نقیبان و بزرگان اوس نیز در آن میان بود ـ گفتند: اگر خزرجیان یک بار بر شما امیر شوند، براى همیشه با این فضیلت بر شما برترى جویند و تا ابد از امارت براى شما نصیبى قرار نخواهند داد. بنابراین برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید.
با این سخنان، اوسیان برخاستند و با ابوبکر بیعت کردند و این پیشامد تدبیر سعد بن عباده و خزرجیان را براى امارت درهم شکست...
عبدالله بن عبدالرحمن مى افزاید: جمعیتى که آنجا حاضر بود، همگى براى بیعت با ابوبکر هجوم آوردند و سعد بن عباده را لگدمال کردند. برخى از یاران سعد گفتند: مراقب سعد باشید که او را لگد نکنید! عمر گفت: «أُقتلوه، قتله الله; او را بکشید که خداوند او را بکشد!». آنگاه بالاى سر سعد ایستاد و گفت: «مى خواستم آن قدر پایمالت کنم که بازوانت درهم بشکند!».
سعد ریش عمر را گرفت. عمر گفت: اگر یک تار موى آن جدا شود، دندانت را خُرد خواهم کرد! ابوبکر گفت: اى عمر! آرام باش که در این حال، رفق و مدارا مؤثّرتر است. با این سخن، عمر او را رها کرد.
سعد گفت: به خدا سوگند! اگر من توانى داشتم (بیمار نبودم) و مى توانستم برخیزم، چنان نعره اى در کوچه و پس کوچه هاى مدینه مى زدم که تو (اى عمر) و یارانت به لانه هایتان پناه ببرید. به خدا سوگند! تو را به میان قومى خواهم فرستاد که آنجا همیشه پیرو و فرمانبر بودى، نه صاحب اختیار و فرمانروا. آنگاه افزود: مرا از این مکان ببرید. او را برداشتند و به منزلش بردند.(1)
فراموش نکنیم که تمام این ماجرا در کتب تاریخى اهل سنّت آمده و ما چیزى بر آن نیفزودیم.
 


1 . تاریخ طبرى، ج 3، ص 218-222 (با اندکى تلخیص). همین ماجرا با تفاوت هایى در الامامة والسیاسة، ج 1، ص 21-28 و کامل ابن اثیر، ج 2، ص 328-331 آمده است.

 

اوّل: ماجراى سقیفه بنى ساعده(1) چگونه شکل گرفت؟گزارش دوم (گزارش عمر از سقیفه)
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma