1 ـ لحظه ناتوانى جبّاران!

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
تفسیر نمونه جلد 23
هنگامى که جان به گلوگاه مى رسد 2 ـ آیا جان دادن تدریجى است؟


در حقیقت هدف از این آیات، بیان قدرت خداوند بر مسأله مرگ و حیات است، تا از آن پلى به مسأله معاد زده شود، و انتخاب لحظه احتضار و مرگ در اینجا، به خاطر ظهور ضعف و ناتوانى کامل انسان، در این هنگام است با تمام قدرتى که براى خود فکر مى کند.
بد نیست در اینجا به حالات بعضى از جباران که در اوج قدرت، لحظه مرگشان فرا رسید، توجه کنیم، تا عمق معنى این آیات، روشنتر گردد.
«مسعودى» در «مروج الذهب» در حالات «مأمون» و جنگ او با سپاه «روم» داستانى آورده است که، خلاصه اش چنین است: او هنگامى که از میدان جنگ باز مى گشت، به چشمه «بدیدون»، در منطقه «قشیره» رسید، براى استراحت در آنجا فرود آمد، صفا و سردى و درخشندگى آبِ چشمه، او را در شگفتى فرو برد، و همچنین سرسبزى، طراوت و خرمى آن منطقه، دستور داد چوبهائى از درختان قطع کنند و همچون پلى روى چشمه بزنند، و سقفى از چوب و برگ درختان، بالاى آن آماده سازند، در آنجا استراحت کرد در حالى که آب از زیر پاى او رد مى شد، صافى آب به قدرى بود که، درهمى در درون آب افکند و از قعر آب نقش روى آن خوانده مى شد!، و به قدرى سرد بود که، هیچ کس نمى توانست دست خود را در آب فرو برد.
در این هنگام، ماهى نسبتاً بزرگى به اندازه یک ذراع ظاهر گشت، گوئى یکپارچه نقره بود، «مأمون» گفت: هر کس آن را بگیرد، شمشیرى به او جایزه مى دهم ، بعضى از خدمتکاران پیشدستى کردند، و آن را گرفتند، هنگامى که نزدیک مأمون آوردند ماهى تکانى خورد، از دست خدمتکار او بیرون پرید، مانند قطعه سنگى در آب افتاد و مختصر آبى بر سینه، گلو و شانه هاى مأمون پاشید، به طورى که لباسش تر شد، خدمتکار بار دیگر پائین رفت، و ماهى را گرفت، و در مقابل مأمون در دستمالى گذارد، در حالى که تکان مى خورد، مأمون گفت: الآن باید آن را سرخ و آماده کنید.
اما ناگهان، لرزه اى بر اندام او افتاد به طورى که قادر بر حرکت نبود، او را با لحافهاى متعدد پوشاندند، اما باز مى لرزید، و فریاد مى کشید: «سرما، سرما»!براى او آتش افروختند، باز فریادش از سرما بلند بود، ماهى را سرخ کرده براى او آوردند ، اما او حتى قادر نبود از آن بچشد، هنگامى که حالش سختتر شد، از «بختیشوع» و «ابن ماسویه» (که هر دو از اطباء دربار مأمون بودند) درخواست کمک کرد، در حالى که در سکرات مرگ بود، «بختیشوع» یک دست او را گرفت و «ابن ماسویه» دست دیگرش را، دیدند نبض او کاملاً از اعتدال خارج شده، و خبر از فنا، نابودى و از هم پاشیدگى نظام جسمانى او مى دهد، در این حال، عرق مخصوصى از بدن او تراوش مى کرد که لزج و چسبنده مانند روغن بود! و این دو طبیب در حال او فرو ماندند و اعتراف کردند: چنین چیزى را در کتب طبى، هرگز نخوانده اند، ولى هر چه هست دلیل بر نزدیک شدن مرگ او است.
حال «مأمون» سخت تر شد، گفت: مرا به نقطه بلندى ببرید که مشرف بر لشکرم باشد، تا وضع آنها را بررسى کنم، در این هنگام شب فرا رسید، هنگامى که از آن نقطه، به خیمه ها و لشکر خود و آتشهاى بسیار زیادى که برافروخته بودند، نگاه کرد گفت: یا مَنْ لایَزُولُ مُلْکُهُ إِرْحَمْ مَنْ قَدْ زالَ مُلْکُهُ: «اى خدائى که هرگز حکومتت زوال نمى پذیرد، به کسى رحم کن که حکومتش رو به زوال است»، بعد او را به بسترش آوردند، کسى را کنار او نشاندند که، شهادتین بر زبانش بگذارد، و چون گوشش سنگین شده بود، آن مرد صدایش را بلند کرد، «ابن ماسویه» گفت: فریاد نزن، به خدا سوگند او در این لحظه فرقى بین «خدا» و «مانى» نمى گذارد!.
«مأمون» چشمش را باز کرد، چنان حدقه ها از هم باز و سرخ شده بود که سابقه نداشت، مى خواست با دستش بر «ابن ماسویه» بکوبد، اما نتوانست، مى خواست سخن تندى بگوید، اما قدرت نداشت، در همان ساعت جان سپرد.(1)
ممکن است بیمارى او سابقه قبلى داشته، و یا به گفته بعضى از مورخان، هر کسى از آب آن چشمه مى نوشید بیمار مى شد، و یا ماهى، نوعى ترشّحات مسموم داشته، هر چه بود، حکومت و قدرتى با آن عظمت، در لحظاتى چند فرو ریخت، و قهرمان میدانهاى بزرگ نبرد، در برابر مرگ زانو زد.
هیچ کس در آن لحظه توانائى نداشت قدمى براى او بردارد، یا لااقل او را به منزل اصلیش برساند، و تاریخ از این داستانهاى عبرت انگیز بسیار به خاطر دارد.

* * *


1ـ «مروج الذهب»، مطابق نقل «سفینة البحار»، جلد 1، صفحه 44.

 

هنگامى که جان به گلوگاه مى رسد 2 ـ آیا جان دادن تدریجى است؟
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma