«زمخشرى» در تفسیر «کشاف» از «اصمعى»(1) نقل مى کند، از مسجد «بصره» بیرون آمدم، ناگاه چشمم به یک عرب بیابانى افتاد که بر مرکبش سوار بود، با من روبرو شد.
گفت: از کدام قبیله اى؟
گفتم: از «بنى اصمع».
گفت: از کجا مى آئى؟
گفتم: از آنجا که کلام خداوند «رحمان» را مى خوانند.
گفت: براى من هم بخوان!
من آیاتى از سوره «و الذاریات» را براى او خواندم، تا به آیه «وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ» رسیدم.
گفت: کافى است، شترى را که با خود داشت نحر کرد، و گوشت آن را در میان نیازمندانى که مى آمدند و مى رفتند تقسیم نمود، شمشیر و کمانش را نیز شکسته و کنار انداخت، پشت کرد و رفت. این داستان گذشت.
هنگامى که با «هارون الرشید» به زیارت خانه خدا رفتم، مشغول طواف بودم، ناگهان دیدم کسى با صداى آهسته مرا صدا مى زند، نگاه کردم دیدم همان مرد عرب است، لاغر شده، رنگ صورتش زرد گشته است (پیدا بود که عشقى آتشین بر او چیره گشته و او را بى قرار ساخته است) به من سلام کرد و خواهش نمود بار دیگر همان سوره «ذاریات» را براى او بخوانم، وقتى به همان آیه رسیدم، فریادى کشید و گفت: ما وعده خداوند خود را به خوبى یافتیم، سپس افزود: آیا بعد از این هم آیه اى هست، من آیه بعد را خواندم: «فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ»، بار دیگر صیحه زد، گفت: یا سُبْحانَ اللّهِ مَنْ ذَا الَّذِی أَغْضَبَ الْجَلِیْلَ حَتّى حَلَفَ لَمْ یُصَدِّقُوهُ بِقَوْلِهِ حَتَّى الْجَئُوهُ اِلَى الْیَمِیْنِ؟!: «به راستى عجیب است، چه کسى خداوند جلیل را به خشم آورده که این چنین سوگند یاد مى کند، آیا سخن او را باور نکرده اند که ناچار از سوگند شده»؟!
این جمله را سه بار تکرار کرد، و بر زمین افتاد و مرغ روحش به آسمان پرواز کرد.(2)
* * *