شاهد گویاى این سخن وضع کودکانى است که به عللى از اجتماعات بشرى دور افتاده و دوران کودکى را در یک محیط غیر انسانى ـ مانند محیط حیوانات جنگل ـ پرورش یافته اند.
در تاریخ، امثال این کودکان مکرر دیده شده اند، و مخصوصاً بعضى از آنها پس از بازگشت به اجتماعات انسانى مدتها تحت مطالعه دانشمندان قرار گرفته اند.
این کودکان نه تنها نمى توانستند حرف بزنند و مفاهیم عالى زندگى را درک کنند، بلکه از درک عواطف ساده بشرى هم اثرى در آنها دیده نمى شد و رفتارى درست همچون رفتار جانوران وحشى جنگل داشتند.
براى نمونه:
یکى از روانشناسان مینویسد:
در سال 1920 یک نفر هندى بنام دکتر سینک Singh دو دختر بچه دو ساله و هشت ساله را درون غارى پیش یک گرگ پیدا کرد و با خود به شهر آورد، دختر کوچکتر به زودى مرد. اما دختر بزرگتر سالها بعد از آن به زندگى ادامه داد.
دکتر سینک احوال و حرکات او را تحت مراقبت قرار داد و در دفترى یادداشت میکرد:
«او به روى دستها و زانوان و پاهایش راه میرفت آب و سایر مشروبات را با زبان لیس میزد، و گوشت را مى بایست جلوى او روى زمین بیندازند تا بتواند آن را ببلعد! اگر هنگام غذا کسى به او نزدیک مى شد غرش میکرد و شبها نیز زوزه میکشید.
کمالا (همان دختر وحشى) در تاریکى به خوبى اشیاء را میدید از روشنائى هاى زیاد میترسید و همچنین اجازه نمیداد تنش را بشویند و لباس هایش را با چنگال پاره میکرد و دور میریخت!.
هنگام خواب رو به دیوار و به حال «چمباتمه» مى خوابید. شبها را بیدار میماند و روزها را به استراحت مى پرداخت دو سال طول کشید تا «کمالا» توانست سرپا به ایستد و «شش سال» طول کشید تا راه رفتن صحیح را یاد گرفت. البته پس از آن هم هر وقت هوس دویدن بسرش مى افتاد باز هم چهار دست و پا میدوید، در مدت شش سال فقط چهل و پنج کلمه حرف زدن آموخت! اما آب خوردن با لیوان و غذا خوردن در ظرف را خیلى زودتر فراگرفت(1).
و از اینجا به نقش اجتماع در تربیت انسان پى مى بریم که حتى اگر انسان در یک نسل از اجتماع جدا گردد به چه صورتى درمى آید.
تمام زمینه هاى ترقى و پیشرفت، اکتشافات و اختراعات، این همه کتاب و کتابخانه و ذخائر علمى همه مولود تراکم افکار، که آنهم به نوبه خود مولود اجتماع است. حق این است که هرچه درباره نقش اجتماع در ترقى و تکامل انسان و پیشرفت او در جنبه هاى مختلف بیشتر مطالعه کنیم به اهمیت آن آگاه تر مى گردیم.