4 ـ داستان عجیب تقلّب در نبوت

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
قرآن و آخرین پیامبر
3 ـ آیا سلیمان بتخانه مى سازد؟!خلاصه داستان

از همه زننده تر و عجیب تر داستان پیامبرى یعقوب (اسرائیل) است، مطالعه همین یک داستان در کتب عهد قدیم شاید براى آشنا ساختن ما به محتویات این کتب و پایه فکر نویسندگان آنها کافى باشد، تقاضا میکنم با بى نظرى کامل این جریان را مورد بررسى قرار دهید:

نخست ببینیم قرآن درباره یعقوب چه میگوید؟ قرآن در سوره هاى بقره، آل عمران، نساء، انعام، انبیاء، هود، یوسف، ص، عنکبوت و مریم اشاراتى به سرگذشت یعقوب کرده، و در همه جا از او به احترام نام برده است، و کوچکترین مطلب زننده اى در تاریخ زندگى این پیامبر بزرگ ذکر نکرده است، از جمله در سوره انبیاء میفرماید: وَ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ نافِلَةً وَ کُلاًّ جَعَلْنا صالِحینَ وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاةِ وَ إیتاءَ الزَّکاةِ وَ کانُوا لَنا عابِدینَّ (انبیاء ـ 72 و 73): «ما به ابراهیم اسحاق را بخشیدیم، و یعقوب را نیز (بدون اینکه درخواست کند) باو بخشیدیم و همه را شایسته (براى نبوت) قرار دادیم، و آنها را پیشوایانى که بفرمان ما (مردم را) هدایت میکنند، نمودیم، ما به آنها کارهاى نیک و برپا داشتن نماز، و پرداختن زکوة الهام نمودیم، و آنها بندگان عبادت کننده ما بودند».

در سوره (ص) نیز میگوید:وَ اذْکُرْ عِبادَنا إِبْراهیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ أُولِی اْلأَیْدی وَ اْلأَبْصارِ ـ إِنّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَة ذِکْرَى الدّارِ ـ وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَیْنَ اْلأَخْیارِ و اذکر عبادنا ابراهیم و اسحاق و یعقوب اولى الایدى و الابصارانا اخلصنا هم بخالصة ذکرى الدار و انهم عندنا لمن المصطفین الاخیار (سوره ص ـ 45 ـ 47): «و به خاطر بیاور بندگان ما ابراهیم و اسحاق و یعقوب را، قدرت و بصریت. ـ ما آنها را با خلوص ویژه اى خالص، گرداندیم ،همان یادآورى سراى آخرت بود. ـ و آنها نزد ما از برگزیدگان و نیکان بودند».

قضاوت قرآن درباره او و سایر انبیاء الهى غالباً از همین قبیل است.

اکنون به تورات برمیگردیم و شرح ماجراى شگفت انگیزى را که درباره یعقوب نقل میکند، مى شنویم:

در فصل بیست و هفتم از سفر تکوین (پیدایش) چنین میخوانیم:

«و واقع شد هنگامى که اسحاق پیر شد که چشمانش از دیدن تار شد و پسر بزرگ خود عیسو را خوانده، وى را گفت که اى پسرم! و او دیگر گفت که اینک حاضرم. و گفت که اینک پیر شدم و به روز وفات خود عارف نیستم. پس حال اسلحه خود یعنى ترکش و کمان خود را بگیر و به صحرا رفته از براى من شکارى صید کن. و براى من چنانکه میل دارم طعامى ترتیب داده به من بیاور تا آنکه بخورم و جانم پیش از وفاتم ترا برکت دهد.

و «ربقاه»(1) آنچه که اسحاق به پسرش عیسو گفت شنید، پس عیسو به صحرا رفت تا آنکه شکار صید کرده (به پدرش) بیاورد. و ربقاه به پسر خود یعقوب متکلم شده، گفت اینک پدر تو را شنیدم که با برادرت عیسو به دین مضمون گفت که از برایم صیدى آورده طعامى ترتیب نما تا بخورم و پیش از وفاتم تو را در حضور خداوند دعاى خیر نمایم. پس اى پسر من فرمانم را اطاعت نما به نوعى که تو را مى فرمایم.

حال به گله برو و از برایم دو بزغاله خوبى از آن بیاور تا از آنها براى پدرت به نحوى که میل دارد طعامى ترتیب نمایم. و تو از براى پدرت ببر تا آنکه بخورد و پیش از وفاتش تو را برکت دهد. و یعقوب به مادرش ربقاه گفت که اینک برادرم عیسو مرد مودارى است و من مرد ساده هستم. احتمال دارد که پدرم مرا مس نماید و من در نظرش مثل فریبنده باشم و بر خود به جاى برکت لعنت بیاورم!...

و ربقاه لباس مرغوب پسر بزرگش عیسو را به خانه نزدش بود گرفت و به پسر کوچکش یعقوب پوشانید و پوستهاى آن بزغاله را بر دستها و به سطح گردن او بست و طعام و نانى که ترتیب داده بود به دست پسر خود یعقوب داد. و او به نزد پدر خود رفته گفت اى پدرم! و او در جواب گفت که اینک حاضرم اى پسرم تو کیستى؟. و یعقوب در جواب به پدر خود گفت که من اول زاده تو عیسو هستم بطوریکه مرا امر فرمودى کردم، تمنّااینکه برخاسته بنشینى و از صید من بخورى تا آنکه جانت مرا دعاى خیر نماید.

و اسحاق به پسر خود گفت که اى پسرم از کجاست که به این زودى یافتى و او گفت از اینکه خداى تو در برابرم راست آورد. و اسحاق به یعقوب گفت که به تحقیق اى پسرم نزدیک بیا تا آنکه تو را مس نمایم که آیا پسرم عیسو هستى یا نه. پس یعقوب به پدر خود اسحاق نزدیک آمد و او را مس نموده گفت که آواز آواز یعقوب است اما دستها دست عیسو است. و او را تشخیص نداد زیرا که دستهایش مثل دستهاى برادرش عیسو مودار بود!، پس او را برکت داد و گفت آیا خود پسرم عیسو هستى و او گفت که هستم، و باز گفت که به من نزدیک بیاور، تا از صید پسرم بخورم و جانم تو را برکت دهد و به نزد او آورد که خورد و هم شراب را به او آورد که آشامید! و پدرش اسحاق به او گفت اى پسرم نزد من آمده مرا ببوس. و به اسحاق نزدیک آمد او را بوسید و (اسحاق) لباس او را بوئید و او را برکت داده گفت ببین که رایحه پسرم مثل رایحه زراعتى است که خداوند آن را برکت داده است.

پس خدا تو را از شبنم آسمان، و از فربهى زمین، و فراوانى گندم، و شیره انگور، عطا نماید، و قومها تو را بندگى نمایند و امتها تو را تعظیم نمایند، و مولاى برادرانت باش و پسران مادرت تو را کرنش نمایند لعنت کننده ات ملعون و دعاى

خیر کننده ات متبارک باشد.

و واقع شد بعد از تمام کردن دعاى خیر اسحاق یعقوب را، در حین بیرون رفتن یعقوب از حضور پدرش اسحاق که برادرش عیسو از صید باز آمد، و او هم طعامى ترتیب نموده به جهت پدرش آورد، و به پدرش گفت که پدرم برخیزد و از صید پسر خود بخورد تا آنکه جانت به من برکت دهد. و پدرش اسحاق وى را گفت که تو کیستى و او در جواب گفت که من پسر اول زاده ات عیسو هستم. پس اسحق به لرزش بسیار شدیدى لرزیده گفت کیست و از کجاست. آنکه صید را صید نموده و به من آورده و پیش از آمدن تو از همه خوردم و او را برکت دادم که متبارک هم او خواهد بود.

و هنگامى که عیسو سخنان پدر خود را شنید به فریاد عظیم، و به زیادتى تلخى فریاد کرده، به پدرش گفت که به من هم برکت بده اى پدرم. و او گفت که برادرت از راه حیله بازى آمده برکت تو را گرفته است»...(2)

و در فصل بعد چنین میخوانیم:

و «پس اسحاق یعقوب را طلب نمود، و او را دعاى خیر نمود، و هم او را وصیت نموده گفت که زنى از دختران کنعتى نگیرى... و خداى قادر مطلق تو را برکت داده، تو را بارور و بسیار گرداند تا صاحب جماعت امتها باشى. و برکت ابراهیم به تو و به ذرّیه ات به همراهت بدهد تا آنکه ارض مسافرت را که خدا به ابراهیم داده بود و ارث شوى.»(3)


1. «ربقاه» مادر یعقوب و عیسو، و همسر اسحاق بود و با اینکه هر دو فرزندش بودند علاقه خاصى به یعقوب داشت.
2. سفر تکوین ـ فصل 27 جمله هاى 1 تا 35
3. سفر تکوین فصل 28 جمله هاى 1 تا 4

 

 

 

3 ـ آیا سلیمان بتخانه مى سازد؟!خلاصه داستان
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma