تاریخ همیشه با افسانه هاى دروغین که براى هدفهاى خاصى جعل شده آمیخته بوده است.
تشخیص حقایق تاریخى، از افسانه ها همواره واضح و آشکار نیست، اگر چه در پاره اى از موارد با نظر اول قابل شناختن است.
معمولا در میان کودکان، و در محیطهاى عقب افتاده که سطح افکارشان از حدود افکار کودکان تجاوز نکرده افسانه ها «مشتریان پروپاقرصى» دارد، و تمام عواطف کودکانه آنان در لابلاى این افسانه ها تجسم مى یابد، در این گونه محیطها، افسانه ها زیربناى تاریخ و رکن اصلى آن را تشکیل میدهند.
روى این حساب در زمان نزول قرآن مجید، و در محیط زندگى پیامبر اسلام یک سلسله تواریخ وجود داشت که از انواع خرافات مملو بود، خرافاتى درباره پیامبران پیشین و اقوام گذشته که دهان به دهان مى گشت، و افکار منحط آنان در آن خودنمائى مى کرد.
علماى آن زمان و آن محیط همان «ربانیون» و «احبار» (علماى یهود و نصارى) و «کاهنان» (غیبگویان) و ساحران و جادوگران بودند، و هم آنها حافظ این اقاصیص و اساطیر و افسانه ها به شمار میرفتند.
اکنون حساب کنیم فرد درس نخوانده اى تمام دوران کودکى و جوانى خود را در چنین محیطى بگذراند، و به سن چهل سالگى برسد، مسلماً با چنین تواریخى خو مى گیرد، و جزو تار و پود افکار او مى گردد.
آیا در شرایط عادى امکان دارد چنین کسى که «پرورش یافته» این محیط است، وظیفه جدا ساختن «موهومات و خرافات»، از «حقایق تاریخى» پیشینیان را به عهده بگیرد؟!
یک محقق تاریخ دان درس خوانده امروز به اشکال مى تواند، چنین کارى را انجام دهد، از یک فرد درس نخوانده ـ هر قدر هم باهوش باشد ـ چگونه مى توان چنین انتظارى را داشت؟.