شرح و تفسير: اين مرد لجوج را رها كن

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
پیام امام امیرالمومنین(ع) جلد 15
گفتار حكيمانه 405گفتار حكيمانه 406
شرح و تفسير
اين مرد لجوج را رها كن

از مقدمه اين كلام استفاده مى شود كه عمار ياسر، آن صحابى پاكباز و شجاع و مخلص با مغيرة بن شعبه در مسائل مهم دينى گفتگو داشت و مغيره، آن مرد منافق و كوردل نمى پذيرفت. امام(عليه السلام)گفتگويى را كه ميان اين دو نفر رد و بدل مى شد شنيد و چند جمله كوتاه و پرمعنا درباره مغيرة بن شعبه فرمود كه تمام روحيات و برنامه زندگى او در آن خلاصه شد. فرمود: «اى عمار! رهايش كن، چراكه او از دين خدا آن مقدار گرفته كه به دنيا نزديكش سازد و از روى عمد حق را بر خود مشتبه ساخته تا شبهات را بهانه لغزش ها و خلاف هايش قرار دهد»; (لِعَمَّارِ بْنِ يَاسِر وَ قَدْ سَمِعَهُ يُرَاجِعُ الْمُغِيرَةَ بْنَ شُعْبَةَ كَلاماً: دَعْهُ يَا عَمَّارُ، فَإِنَّهُ لَمْ يَأْخُذْ مِنَ الدِّينِ إِلاَّ مَا قَارَبَهُ مِنَ الدُّنْيَا، وَ عَلَى عَمْد لَبَسَ عَلَى نَفْسِهِ لِيَجْعَلَ الشُّبَهَاتِ عَاذِراً لِسَقَطَاتِهِ).
امام(عليه السلام) روى دو نكته اساسى در اين كلام حكيمانه تكيه فرموده كه يكى مربوط به دنياى مغيره است و ديگرى مربوط به اعتقادات و آخرتش در نكته اول مى فرمايد: او اعتقادى به مسائل اسلامى ندارد با آن هماهنگ نيست، آن جا كه به نفع دنياى او باشد ديندار مى شود و آن جا كه به زيان دنياى او باشد احكام دين را رها مى كند.
قرآن مجيد اين وصف را براى جمعى از منافقان بيان كرده كه راه تبعيض را پيش مى گرفتند و آنچه را به نفعشان بود مى پذيرفتند و بقيه را انكار مى كردند، مى فرمايد: «(إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللهِ وَرُسُلِهِ وَيُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللهِ وَرُسُلِهِ وَيَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْض وَنَكْفُرُ بِبَعْض وَيُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذَلِكَ سَبِيلا); كسانى كه خدا و پيامبرانِ او را انكار مى كنند، و مى خواهند ميان خدا و پيامبرانش تبعيض قائل شوند، و مى گويند: «به بعضى ايمان مى آوريم، و بعضى را انكار مى كنيم و مى خواهند در ميان اين دو، راهى براى خود انتخاب كنند)».[1]
يكى از صفات زشت يهود نيز همين بود همان گونه كه قرآن درباره آن ها مى فرمايد: «(أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَتَكْفُرُونَ بِبَعْض فَمَا جَزَاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذَلِكَ مِنْكُمْ إِلاَّ خِزْىٌ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَى أَشَدِّ الْعَذَابِ وَمَا اللهُ بِغَافِل عَمَّا تَعْمَلُونَ); آيا به بعضى از دستورات كتاب آسمانى ايمان مى آوريد، و به بعضى كافر مى شويد؟! براى كسى از شما كه اين عمل (تبعيض در ميان احكام و قوانين الهى) را انجام دهد، جز رسوايى در اين جهان، چيزى نخواهد بود، و روز رستاخيز به شديدترين عذاب ها گرفتار مى شوند. و خداوند از آنچه انجام مى دهيد غافل نيست».[2]
همين معنا در كلام سالار شهيدان امام حسين(عليه السلام)به هنگام ورود به كربلا، در دوم محرم آمده است آن جا كه رو به سوى يارانش كرد و فرمود: «النَّاسُ عَبِيدُ الدُّنْيا وَ الدِّينُ لَعِقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ يحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَايشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلاَءِ قَلَّ الدَّيانُون; مردم، بردگان دنيا هستند و دين، تنها بر زبان آن هاست; تا آن زمان كه زندگى آن ها تأمين شود به دنبال دين هستند اما هنگامى كه گرفتار بلا و آزمون الهى شدند (و دين از منافع مادى آن ها جدا شد) دينداران كم اند».[282]
ولى مؤمنان راستين كسانى هستند كه آيين خدا را به طور كامل با تمام وجود مى پذيرند خواه به منفعت مادى آن ها باشد يا به زيان آن و اصولاً بر سر همين دو راهى، دينداران از افراد منافق و بى دين، شناخته مى شوند كه دين از يك مسير مى رود و منافع مادى آن ها از مسير ديگر در جمله دوم مى فرمايد: او براى اين كه خود را در نظر خويش يا در نظر مردم معذور بشمرد عمداً حقايق را بر خود مشتبه مى سازد و شبهاتى را بهانه براى كارهاى خلافش قرار مى دهد و اين همان كارى است كه همه منافقين انجام مى دهند; به شبهات پناه مى برند و وجدان خود را فريب مى دهند و كارهاى خلاف خود را به اين وسيله توجيه مى كنند.
قرآن مجيد درباره بعضى از كافران مى گويد: «(بَلْ يُرِيدُ الاِْنسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ * يَسْأَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ); (انسان شك در معاد ندارد) بلكه مى خواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قيامت) در تمام عمر گناه كند! (ازاين رو) مى پرسد: «قيامت كى خواهد بود؟».[4]
بر اين اساس امام(عليه السلام) عمار را نهى كرد ازاين كه سخن را با او ادامه دهد زيرا او كسى نبود كه در برابر حق تسليم شود و يا حتى حق را نشناخته باشد آگاهانه مخالفت مى كرد و براى حفظ منافع مادى خود طرح شبهه مى نمود، و سخن گفتن با چنين كسى روا نيست; نه مصداق ارشاد جاهل است و نه تنبيه غافل اين گونه افراد در واقع مصداق آيه شريفه (سَوَآءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ)[5] مى باشند.
نكته ها
1.
ماجراى گفتگوى عمار ياسر و مغيره
مرحوم سيد رضى به اين نكته اشاره نكرده كه ميان عمار ياسر و مغيرة بن شعبه چه گفتگويى بود كه على(عليه السلام) به عمار چنان فرمود. اما مرحوم علامه شوشترى نقل مى كند كه گفتگوى عمار با مغيره درباره اين بود كه عمار مغيره را دعوت كرد تا با اميرمؤمنان(عليه السلام) بيعت كند و او را در برابر دشمنانش (ازجمله معاويه) يارى دهد. مغيره نپذيرفت و به عمار گفت: يارى تو براى على بن ابى طالب مانند كسى است كه از گرما به بيابان سوزان فرار كند يعنى تو از آن مصيبت هاى زمان عثمان فرار كردى و الآن در فشار معاويه اى خواهى افتاد كه مصائبش بيشتر از اوست. هنگامى كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) اين گفتگو را (يا گوشه اى از آن را شنيد) آن سخنان را به عمار فرمود.[6]
2. عمار ياسر و مغيرة بن شعبه را بيشتر بشناسيم
درباره عمار ياسر، آن صحابى بزرگ و مخلص رسول الله(صلى الله عليه وآله) و صحابى فداكار جانشينش، اميرمؤمنان على(عليه السلام) پيش از اين در جلد 7، صفحه 83 از همين كتاب و جاهاى ديگر سخن گفته ايم ولى فضايل و مناقب آن مرد پاكباز بيش از اين هاست. او كسى است كه يكى از آيات قرآن درباره او نازل شد زمانى كه جماعتى از مشركين، او و پدر و مادرش را شكنجه كردند تا اظهار برائت از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) كنند پدر و مادرش حاضر نشدند و شهيد گشتند ولى عمار با زبان و لفظ خود آنچه را مى خواستند گفت و گريه كنان خدمت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)آمد. آيه شريفه نازل شد: «(مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِْيمَانِ); كسانى كه بعد از ايمان كافر شوند (مجازات مى شوند) به جز آن ها كه تحت فشار واقع شده اند در حالى كه قلبشان با ايمان، آرام است»[7] در اين جا بعضى از ناآگاهان گفتند: عمار با گفتن الفاظ مربوط به برائت و بيزارى از اسلام، كافر شد. پيغمبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: «كَلاَّ إِنَّ عَمَّاراً مَلِىءٌ إِيمَاناً مِنْ قَرْنِهِ إِلَى قَدَمِهِ وَ اخْتَلَطَ الاِْيمَانُ بِلَحْمِهِ وَ دَمِه; چنين نيست، عمار از فرق سر تا قدم مملو از ايمان است و ايمان با گوشت و خون او آميخته است». سپس پيامبر(صلى الله عليه وآله) افزود: اگر باز در چنين شرايطى قرار گرفتى همين گونه عمل كن.[8]
اين آيه و روايت از مدارك روشنى است كه اجازه تقيه را در شرايطى كه جان انسان در خطر است مى دهد.
در حديث ديگرى آمده است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به او بشارت داد، فرمود: «يا ابا اليقظان (انتخاب اين كنيه براى عمار شايد به اين دليل بود كه در بعضى از جنگ ها او و بعضى ديگر از صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) شب بيدار بودند و از لشكريان حفاظت مى كردند تا دشمن به آن ها شبيخون نزند) فَإِنَّكَ أَخُو عَلِى فِى دِيانَتِهِ وَ مِنْ أَفَاضِلِ أَهْلِ وَلاَيتِهِ وَ مِنَ الْمَقْتُولِينَ فِى مَحَبَّتِهِ تَقْتُلُكَ الْفِئَةُ الْبَاغِية; تو برادر على در ديانتش هستى و از افراد برجسته اهل ولايت او مى باشى و از كسانى هستى كه در محبت او شهيد مى شوى و تو را گروه ستمكار شهيد مى كنند».[9]
و همين گونه شد; او در صفين به دست لشكريان معاويه به شهادت رسيد.
جالب اين كه علماى اهل سنت نيز در فضيلت عمار مطالب قابل توجهى نقل كرده اند ولى با نهايت تأسف عثمان بلايى بر سر عمار آورد كه هر مسلمانى از شنيدن آن ناراحت مى شود. بلاذرى، از علماى معروف اهل سنت، در كتاب انساب الاشراف مى نويسد كه مقداد و عمار ياسر و طلحه و زبير و جمعى ديگر از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نامه اى نوشتند و كارهاى خلاف عثمان را در آن برشمردند و او را از عذاب الهى ترساندند و به او گفتند كه اگر دست از كارهايش برندارد بر ضد او اقدام خواهند كرد. عمار نامه را گرفت و نزد عثمان آمد و بخشى از آن را براى عثمان خواند. عثمان گفت: تو چرا از ميان آن ها داوطلب شدى؟ عمار گفت: براى اين كه من بيش از آن ها خيرخواه تو هستم. عثمان به او گفت: دروغ گفتى اى فرزند سميه (او را به نام مادرش ناميد كه توهين بزرگى محسوب مى شد، يعنى پدر تو معلوم نيست) عمار گفت: من فرزند سميه هستم و پدرم ياسر است. عثمان دستور داد غلامانش دست و پاى او را گرفتند و كشيدند و عثمان با دو پاى خود با كفش به پايين شكم او زد و او دچار فتق (پارگى پرده شكم) شد.[10]
همين داستان را ابن عبدالبر، عالم ديگر اهل سنت در كتاب الاستيعاب در شرح حال عمار نقل كرده و افزوده كه يكى از دنده هاى عمار را نيز شكستند.[11]
اما مغيرة بن شعبه: بسيارى درمورد او نوشتند كه مرد بسيار باهوشى بود و به همين دليل بعد از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نيز از طرف خلفا مناصب مهمى به او داده شد كه آخرين منصبش فرماندارى كوفه بود ولى در عين حال مردى بسيار سنگدل و جنايت پيشه بود.
ابوالفرج اصفهانى درباره اسلام آوردن او چنين نوشته است كه مغيره درباره اسلام آوردن خودش مى گويد: با گروهى از طائفه بنى مالك در عصر جاهليت نزد پادشاه مصر رفتيم و هدايايى براى او برديم. او هدايا را گرفت و دستور داد جوايزى به همه ما دادند بعضى را بيشتر و بعضى را كمتر ولى به من چيز بسيار كمى داد و چندان اعتنايى به من نكرد. گروهى از قبيله بنى مالك كه با من بودند با استفاده از كمك سلطان مصر هدايايى براى خانواده خود گرفتند و بسيار خوشحال بودند و هيچ كدام حاضر نشدند با من مواسات كنند (و من كينه آن ها را به دل گرفتم). هنگامى كه از مصر خارج شديم مقدارى شراب با خود آوردند
 از آن نوشيدند من هم با آن ها خوردم ولى دوست نداشتم با آن ها باشم، با خود گفتم: اين ها به طائف بازمى گردند و به قبيله من مى گويند كه سلطان مصر به من بى اعتنايى كرد به همين دليل تصميم گرفتم آن ها را به قتل برسانم. به آن ها گفتم: من گرفتار سردردى شده ام. آن ها شراب خود را حاضر كردند و مرا دعوت نمودند. گفتم: چون سردرد دارم نمى نوشم اما شما بنشينيد من ساقى شما مى شوم. قبول كرده و شروع به نوشيدن شراب نمودند و هنگامى كه در آن ها اثر كرد باز هم تقاضاى شراب كردند. آنقدر نوشيدند و مست شدند كه به خواب عميقى فرو رفتند. من برخاستم و همه آن ها را به قتل رساندم و آنچه با آن ها بود برداشتم و به مدينه آمدم. ديدم پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) در مسجد است و ابوبكر نزد اوست، مرا مى شناخت (پرسيد: براى چه آمده اى؟) گفتم: آمده ام شهادتين بگويم و مسلمان شوم. ابوبكر گفت: از مصر آمده اى؟ گفتم: آرى. گفت: آنهايى كه با تو بودند چه كردند؟ گفتم: ميان من و آن ها اختلافاتى بروز كرد و ما مشرك بوديم من همه آن ها را كشتم و غنائمشان را برگرفتم و خدمت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)آمدم تا خمس آن را تقديم كنم چون غنيمت مشركين است. پيغمبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: اسلامت را مى پذيرم ولى چيزى از اموالت را نمى گيرم و آن را تخميس نمى كنم زيرا تو به آن ها خيانت كردى. عرض كردم: هنگامى كه آن ها را كشتم بت پرست بودم اكنون مسلمان شده ام. فرمود: بسيار خوب، اسلام، گذشته ها را مى پوشاند. چيزى نگذشت كه اين خبر (قتل سيزده نفر) به قبيله ثقيف رسيد كه در طائف بودند. آن ها تصميم گرفتند با طائفه ما بجنگند سپس صلح كردند كه سيزده ديه پرداخت شود و غائله پايان يابد.[12]
آرى اين است سابقه مغيرة بن شعبه.
ابن ابى الحديد اين داستان را نقل كرده و بعد از آن مى افزايد: جمعى از اصحاب ما چنين مى گويند: كسى كه اسلام آوردنش اين گونه باشد و پايان كارش خبر متواترى باشد كه تا پايان عمرش على(عليه السلام) را بر منابر لعن مى كرد و در ميان اين آغاز و پايان، كارش فسق و فجور و پر كردن شكم و هوس بازى جنسى و همراهى با فاسقان و صرف وقت در غير اطاعت خدا بود چگونه ممكن است كسى به او علاقه داشته باشد و ما چه عذرى داريم اگر فسق او را براى مردم آشكار نسازيم.[13]
اين گفتار ابن ابى الحديد در واقع اشاره به داستان عدالت صحابه است كه اهل سنت همه آن ها را از خوب و بد و زشت و زيبا و مؤمن و فاسق، محترم مى شمارند. مقصود ابن ابى الحديد اين است كه آيا كسى را با اين زندگى سراسر كثيف و آلوده تنها به عنوان اين كه جزء صحابه بوده يعنى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را ديده مى توان تبرئه كرد يا او را عادل شمرد؟[14]
--------------------------------------------
[1]. نساء،آيه 150.
[2]. بقره، آيه 85.
[3]. بحارالانوار، ج 44، ص 383.
[4]. قيامت، آيات 5 و 6.
[5]. بقره، آيه 6.
[6]. بهج الصباغة، ج 9، ص 593.
[7]. نحل، آيه 106.
[8]. بحارالانوار، ج 19، ص 35.
[9]. همان، ج 22، ص 333.
[10]. انساب الاشراف، ج 5، ص 49 طبق نقل الغدير، ج 9، ص 16.
[11]. الغدير، ج 9، ص 16 .
[12]. اغانى، ج 16، ص 80 طبق نقل شرح نهج البلاغه علامه شوشترى (بهج الصباغه)، ج 9، ص593.
[13]. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 20، ص 10.
[14]. كسانى كه بخواهند اطلاعات بيشترى درباره مغيره و كارهاى زشت و كثيف او پيدا كنند مى توانند به تاريخ مدينه دمشق ابن عساكر، ج 60، ص 13 تا 63 مراجعه كنند.
گفتار حكيمانه 405گفتار حكيمانه 406
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma